*
*
*
رییسی رفت و رویایش فنا شد
حدیثش قصهِ شیخ و شنا شد
چو از کردارِ ما هر مدرکی داشت
خودش را رهبرِ آیندهِ پنداشت
ز نادانی مقام و جانِ خود باخت
که در راه خطا بیهوده میتاخت
کنون گویم قضا جانش ربوده
که حذفِ واعظان کارم نبوده
بشویم دستِ خصمانم زهر انگ
که هر انگی شود خود مایهِ ننگ
فشانم اشکِ تمساحی ز چشمان
کُنم لبخندِ خود از دیده پنهان
به ترفندی از این بازی گریزم
سپندی بر سرِ پورم بریزم
بخوانم روضهای از مرو و آهو
فضا را پُر کنم با صد هیاهو
کشانم پایِ طوسی هم به میدان
که خوانَد سورهای در سوگِ یاران
چو یارم میرود در بسترِ گور
نتابم ترکشی از شادی و شور
اگر جایی ببینم رویِ خندان
فرستم سرخوشان در کنجِ زندان
ندارم بیش از این تابِ مُدارا
نباشد طاقتم از سنگِ خارا
بگیرم انتقامی سخت و سوزان
که از خاطر رود کشتارِ آبان
مهران رفیعی