رحیم قمیشی
صدا و سیما، تمام رسانههای داخلی، ستاد نیروهای مسلح، وزیر کشور، رهبری و همه مقامات ادعا میکنند رئیسجمهور در حادثهای بدون برنامهریزی و بهطور عادی کشته شده، اما اکثریت مطلق مردم باور نمیکنند.
همه میگویند کسی دستش در کار بوده! یکی از آنها مادرش و دیگری آنکه آرزو میکند همۀ مقامات کشور هم طعم شهادت را بزودی بچشند!
با حیرت نگاهشان میکنی، کارشناسان رسمی، مردان ملبس به لباس دین، یعنی همه دروغ میگویند؟
مردم انگشت نشانهشان را به سمت یک نفر میگیرند... او بوده!
چه کردید با اعتماد مردم!؟
میپرسی در رقابت انتخاباتی به کدامیک رأی میدهید؟ اکثر مردم میخندند!
کدام رقابت؟ مسابقهای است بر سر اظهار چاکری، اظهار نوکری، میزان حمالی و باربری.
عینکت را جابجا میکنی، انتخابات ریاست جمهوری!
میبینی انگشتشان را به سمت عکس یکی گرفتهاند.
مگر میتوانند کاری کنند، بدون اجازۀ او!
چه کردید باورهای مردم را؟ رضایت آنها را، مفهوم عدالت را؟
۴۵ سال از انقلاب گذشته، ۳۱ حزب رسمی دور هم جمع شدهاند، میخواهند برای آینده کشور ایدههایشان را مطرح کنند، راه برون رفتشان از مشکلات، مسیر نجات کشور از نابسامانیها را. ساعتها و روزها بحث میکنند، سرانجام میگویند قرار شده چندین کاندیدا معرفی کنیم، تا ببینیم چه میشود، اگر همه رد شدند، انتخابات را تحریم کنیم، نه! در انتخابات شرکت نکنیم، اصلا بگذاریم برعهده مردم.
میپرسی چرا همه را رد کنند؟ یعنی غیر دزد ندارید معرفی کنید! میگویند داریم، اما آنکه شورای نگهبان خوشش بیاید، نه!!
چه کردید با نهادهای دمکراسی، چه کردید با معنای انتخابات، چه ساختید به نام احزاب!
۱۵ روز از سال نگذشته، در خیابان راه میروی، بنر پشت بنر، تبلیغ پشت تبلیغ، بشتابید بخرید! فرصت را از دست ندهید، به قیمت سال گذشته بخرید!
میپرسی تازه دو هفته از سال گذشته، مگر در این دو هفته چه شده که قیمتها باید جهش کرده باشد؟ به تو میخندند!
این یک اتفاق تاریخی است، ۱۵ روز گذشته، قیمت یک چیز ثابت مانده، شتاب کن بخر، فردا گران میشود.
و تو باید شکرگزار همان مقاماتی باشی که چنین آشفته بازار اقتصادی را به تو تقدیم کردهاند. تو باید سیاه بپوشی که آنها را از دست دادهای، تصویر آنها را در بهشت ببینی، در حالیکه اثری از جوانهای شهید و بیادعا نیست، و فقط مقامات آنجا دارند عشق میکنند.
چه کردید با اعتقادات پاک این مردم...
میگویی در انتخابات شرکت نمیکنم، این تنها ابزار من است، برای اعلام اینکه از زندگی زیر یوغ دیکتاتوری خسته شدهام.
میخواهی بگویی من که حق انتخاب آزادانه نداشته باشم، تحقیر شدهام، میخواهی فریاد بزنی وقتی صبح تا شام به شخصیت زنان کشورم اهانت میشود، این زندگی نیست...
میترسی مبادا بدشان بیاید!
میدانی با آمدن اشخاص جدید هیچ چیز تغییر نمیکند، نمیتوانی بگویی!
آرزویت مرگ برخی است، جرئت ابرازش را نداری.
متوجه میشوی احزاب و انتخابات و کشته شدنها و تغییرات مردان سیاست، همهاش برای نمایش است. برای اینکه پز دمکراسی و حقوق بشر را بدهند.
میفهمی در خلافت زندگی میکنی.
یکیست که خیر و صلاح همه را میداند. صاحب مال و جان همه است. انگار بردۀ اویی!
میخواهی فریاد بزنی؛
بس کنید این بازیها را
هزار هزار استعداد در این کشور وجود دارد
هزار هزار افراد توانا هست
این چرخه معیوب ما را کُشت
یک بیعرضه میرود یک بیعرضهتر بیاید!
نمیدانی به که باید بگویی.
کیست که نداند؟
حس میکنی کشورت اِشغال شده
تنها دروغ میشنوی
تنها ناتوانها را میبینی
ترسوها را
بیگانه با سرشت پاک مردم را
از عمق جان فریاد میزنی؛
"چنان نماند...
و چنین هم نخواهد ماند!"