*
*
*
"محمد مخبر: ما مشغول حمالی هستیم"
چه باری میبرد این مردِ حمال؟
موادِ منقلی یا قفلِ رمال؟
شنیدم آن یکی هم رفتگر بود
که در راهِ وطن لختی نیاسود
ز نورِ هالهاش شد کشور آباد
ز طرحِ مَسکنش بی خانهها شاد
دگر خدمت شده مثلِ عبادت
سرای ِ ما شده قطبِ سعادت
همین فرزانهِ خوش کیش و طینت
به سرعت میبرد ما را به جَنت
گهی ما را بَرَد تا اوجِ قله
گهی هاتف شود بر رویِ پله
رییسی از صداقت شد روانه
به سویِ آن سرایِ جاودانه
خدایا ما دگر کسری نداریم
برای مُخبرت باری نداریم
نمیدانم چه باشد قصدِ حمال؟
گمانم گمرهی باشد چو دَجال!
مهران رفیعی
*
*
*