تا گلوله هایم تمام نمی شد و یا لوله کلاش و آر پی جی، داغ نمی شدند، دست بردار نبودم. نیمه شبان در برجک های دیده بانی, نگهبان ایرانمان در برابر سپاه مخوف صدام بودم و یا درحال ادای شفع و وتر؛ آن هم با طعم نیش پشه های شیب نیسان، تپه دوقلو، چوئبده، فاو، مجنون ها و جنگل امغر، که از جوراب و پتو هم رد می شدند.
روزها نیز یا به دستور بر دشمن می تاختیم و یا در برف و یخ و برعکس گرمای کشنده، با چاشنی وحشت از پاتک های مشهور عراقی ها، چرتکی توامان با وحشت میزدیم. با ساچمه پلو(عدس پلو) و پنیر گچی و نونهای لواش بهم چسبیده و کپک زده می گذراندیم و شکر خدا، لبخند از لب هامان جدا نمی شد.
جوانی و خیلی چیزهای دیگد را با خشنودی و داوطلبانه به وطن دادیم؛ که وظیفه بود. ولی در این میان شوربختانه دستکم محاسن و چفیه گرانبهای کریمی پور را هم ربودند. این دو نشانمان بود. ولی وقتی سال ها و دهه ها بعد دیدم که این دو علامت خیل اختلاسگران و دزدان جنگ و جبهه ندیده هم شده، با اندوه، از این هر دو هم دست برداشتم.که مبادا با غارتگران شبیه باشم. ولی ربودن این دو را نمی بخشم.
و باز جان ارزان زن، ساقی سمرقندی