• برای آرزو بدری و فرزندان و خانوادۀ چشم به راهش
درین بی انتها تنهایِ تنها
دلم زنده پُر از نجوایِ رؤیا
تنم بیمار وُ چشمانم هراسان
به دنبالِ عزیزانم پریشان
گرفتارم به ترس وُ حیرتیِ سرد
که سرما میوَزَد بر سوزشِ درد
حضورِ ظلمت وُ در احتضارم
که تاریکی کمند وُ صیدِ زارم
دلم آیینه در زنگارِ مرگ ست
که بانگِ مرگ وُ آهنگِ تگرگ ست
صدایم خسته وُ خاموش وُ مُرده
منم تحقیرِ تصویری فسرده
سپهرش قصۀ سنگ ست وُ سرداب
نه خورشیدی در آن پیدا نه مهتاب
زمان را در اسارت بُرده بر دار
عدالت شد عداوت زندگی خوار
تو گویی مانده در صحرایِ تاریک
مغاکِ مرگِ من نزدیکِ نزدیک
شنیدم بانگِ مرگ وُ درد وُ فریاد
نِگه در آتشی پیچید وُ جان داد
نَفَس اندوهِ جانِ بیقرارم
رَهام گُم کرده سرگردان غبارم
عطش در سینهام غوغایِ آب ست
مرا با سایهام سودا سراب ست
شرر در ساغرِ چشمِ شب افتاد
تنم بی تاب وُ نالان در تب افتاد
قدمهایم غریقی سویِ کابوس
اسیرِ ساحلی مَستُور وُ مأیوس
صدایِ مادر آمد: آرزو جان!
مرا مگذار با اندوه وُ گریان
کجایی جانِ مادر آسمانم
تبسم کُن نگارمای جوانم
دلِ مادر به لبخندِ تو عاشق
تویی بر سینۀ مادر شقایق
بمانای نازِ گُلشنای شکُفتن
عزیزم دخترمای ماهِ روشن...
سخن دریایِ توفانی وُ غمناک
ولی لب بسته از گفتار وُ پژواک
صدایِ کودکانم را شنیدم
ولی سیمایِ آنها را ندیدم
صدایِ گریههای کودکانم
دلم لرزاند وُ جانِ بی جهانم
پر وُ بالم شکسته دیده بسته
قفس مینالد وُ پروازِ خسته
دلِ من زنده از دیدارِ دلدار
امیدِ زندگی بالنده بیدار
مرا مادر در آغوشات نهان کن
غمانِ بی پناهی را بیان کُن
سکوتِ روزگارم را سخن باش
منِ آواره را مادر وطن باش
رضا بیشتاب
سه شنبه ۳۰ مردادماه ۱۴۰۳ ـ ۲۰ اوت ۲۰۲۴
*
*
شما مگر کدخدا رستم هستی؟ گیله مرد