در جایجای این خاک شور عشق نهفته است. مادران را میبینم هریک در گوشهای نشستهاند با دستهگلی و قلبی سوزان و چشمانی که دیگر در آن اشکی نمانده. زنان جوان با کودکانشان گلها را در سراسر این خاک میگذارند؛ کودکانی که حالا بسیاریشان مادر و پدر شدهاند.
وارد خیابان لپه زنک که میشوم، دیگر زبانم بند میآید. از آنسوی نردههای سبز که جایش را دیوارهای بلند بتونی گرفتهاند؛ آوای عشق میآید. آرام و گاه با شتاب به سوی مزارهای بینام ونشان میروم.
اینجا رضی است، کمی آنسوتر محمود. به سوی در اصلی میروم که سالهاست بسته شده؛ مزار جواد، علی، گلی، زهرا، دو برادر عجم، بهکیشها و ....
در جایجای این خاک شور عشق نهفته است. مادران را میبینم هریک در گوشهای نشستهاند با دستهگلی و قلبی سوزان و چشمانی که دیگر در آن اشکی نمانده. زنان جوان با کودکانشان گلها را در سراسر این خاک میگذارند؛ کودکانی که حالا بسیاریشان مادر و پدر شدهاند.
گاه به گوشهای میروم و در سکوت به ستمی که بر ما شد فکر میکنم. میخواهم به یاد بیاورم لبخند همسرم را و شادی او را هنگامی که عاشقانه با فرزندش بازی میکرد. حالا سالها گذشته و آن جانهای عاشق همچنان جوان ماندهاند. مادران رفتهاند و همسران و خواهران و برادران ماندهاند.
به گمانم آنچه تا کنون خاوران را زنده نگاه داشته «وفاداری به عشق» بوده؛ آنجا که مادران، یکایک، دست بر پشت مادری تازه داغدار میگذاشتند و فارغ از هرگونه جناحبندی، همدیگر را به صبر و پایداری و دادخواهی دعوت میکردند. مادران دستشان را بر پشت ما جوانترها هم گذاردند و با مهر در آغوش گرفتند.
این چنین بود که ما خانوادهی بزرگ خاوران شدیم.
«باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاهپوش
داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجادهها
سر بر نگرفتهاند»
احمد شاملو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته از سایت [بیداران]
"هرکول" یا مردم؟ مسعود نقرهکار