پس از انتشار موفقیت آمیز رمان های «غیر ممکن» و «من ستاره هستم»، انتشارات فروغ سومین رمان ف. م. سخن با عنوان «و خورشید می درخشد...» را منتشر کرد.
این رمان در بر گیرنده ی داستان زندگی سهراب و ستاره، شخصیت های دو کتاب اول، و «خورشید» خواهر کوچک تر ستاره است که از سال ۱۳۶۴ تا ۱۳۹۰ را در بر می گیرد و رویدادهای کوی دانشگاه و جنبش سبز در سال ۱۳۸۸ را که این سه نفر در آن ها حضور مستقیم و فعال داشته اند بازگو می کند.
این سه نفر که دوران جوانی شان در اثر وقوع انقلاب فاجعه بار اسلامی دستخوش حوادث تلخ و دردناک شده اکنون به سنین میانسالی رسیده اند ولی از هیچ تلاشی برای تغییر حکومت و همراهی با جوانان مخالف نظام اسلامی دریغ نمی کنند.
این سه کتاب داستان عشق و آرزوهای بر آورده نشده، تصمیم ها و تردیدها و جدایی ها و غم ها و تلاش مداوم شخصیت های آن برای ایجاد دنیایی انسانی و آزاد را بازگو می کند.
با هم قسمتی از رمان «و خورشید می درخشد...» را می خوانیم:
«...خورشید وقتی به ایران میآمد با خودش شور زندگی میآورْد.
روزهای انتخابات ۸۸، زندگی به ایران، به مردم، به بچه های ایران بازگشته بود. خورشید هم درست در همین زمان به ایران آمده بود و با خودش برای ستاره و سهراب شور زندگی آورده بود.
-وای خدای من! باور نمیکنم! بچهها رو ببین چه کار دارن میکنن! انگار همهی تهرون ریختن توو خیابون!
-آره! همه دیوونه شدن! ببین چقدر خُل توو ایران زیاد شده!
ستاره با غمی عمیق که در صدایش بود این را به خورشید که با تعجب به مردم نگاه میکرد و برایشان از پنجرهی ماشین دست تکان میداد گفت. یکی از رهگذران که عکس موسوی را روی سرش با روبان سبز بسته بود، و تراکت تبلیغاتی او را پخش میکرد، تراکتی به خورشید داد و خورشید این تراکت را از پنجرهی عقب ماشین به طرف مردم گرفته بود و با خوشحالی جیغ میکشید و به سهراب میگفت که بوق بزند.
ستاره با متلک به خورشید گفت:
-حالا خودت رو اینقدر واسه نخستوزیر محبوب امام تیکه پاره نکن!
خورشید که نصف تناش از پنجره بیرون بود خودش را روی صندلی عقب ماشین انداخت و از پشت گردن ستاره را گرفت و شروع کرد به ماچماچ کردن او.
-قربون خواهر نازم برم من که این قدر عصبانیه! مگه نمیبینی مردم چقدر خوشحالن. نگاه کن دختره چهجوری داره وسط خیابون قر میده. حزب اللهیا دارن آتیش میگیرن. نگا کن نگا کن! ببین مردم چهجوری به ریش اون طرف خیابونیا میخندن! خب خوشحال باش دیگه! اگه کسی بتونه حریف اینا بشه، همین بچههان.
ستاره اما افسرده بود. سعی میکرد به خاطر خورشید خودش را خوشحال و سرحال نشان بدهد، اما نمیتوانست. چند دقیقه ظاهرسازی میتوانست بکند ولی بعد انگار فراموش میکرد که باید خودش را شاد نشان بدهد و در بهت و اندوه فرومیرفت. بعضی وقتها هم یک حرف کافی بود تا او را به حد مرگ عصبانی کند. سهراب هم ماهها پیش همینطور شده بود اما دیگر مثل قبل عصبانی نمیشد و در سکوت به دنیا و زیر و بماش میخندید. سهراب و ستاره ماهها بود نزد روانشناس میرفتند و روانشناس به آنها گفته بود که دچار افسردگی شدهاند. دکتر مقداری قرص و دارو به آنها داده بود و گفته بود باید این قرصها را بهطور مرتب مصرف کنند. سهراب از دوران جوانیاش سردردهای بدی داشت و ستاره هم مدتها بود که با سردرد دست و پنجه نرم میکرد. وقت هر دوشان با هم دچار سر درد میشدند، چراغهای خانه را خاموش میکردند و در تاریکی و سکوت روی کاناپه کنار هم مینشستند و دست بر شانهی هم میانداختند و به پنجرهی روبهرویشان خیره میشدند. پردههای خانه اغلب کشیده شده بود و خانه حتی در طول روز نیمهتاریک بود.
گاهی ستاره سرش را روی سینه سهراب میگذاشت و از او میخواست تا برایش شعر بخواند و سهراب شعرهایی را که هنوز به ذهن داشت برای او میخواند. خیلی از شعرها که هر دوشان دوست داشتند سهراب از یاد برده بود و یکی دو خط از آن ها را که میخواند بقیهاش را فراموش میکرد. هر دوشان کتابهای تازه کم میخواندند و بیشتر کتابهای قدیمی را که خوانده بودند دوبارهخوانی میکردند.
-چشمامون ضعیف شده! عینکهامون هم داره کمکم ته استکانی میشه!
-شاید سردردهامون به خاطر ضعیف شدن چشمامون باشه؟
-زیاد مهم نیست. مهم اینه که تو میتونی چیزی رو که من میخوام از حفظ بخونی.
-الان چیزی واست بخونم؟
-نه. حوصله ندارم. صدا اذیتام میکنه..... چرا! بخون! سپهری واسم بخون.
سهراب سعی کرد شعری از سهراب سپهری را به یاد بیاورد.
-به سراغ من اگر میآيید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جاییست....
ناگهان بغضی سنگین راه گلوی سهراب را بست. سعی کرد صدایش را صاف کند و ادامه داد:
-....پشت هیچستان
رگهای هوا
پر قاصدهاییست
که خبر میآرند
از گل واشدهی دورترین بوتهی خاک
روی شنها هم
نقشهای سُم اسبان سواران ظریفیست که صبح
به سر تپهی معراج شقایق رفتند....
سهراب سکوت کرد و بعد با صدایی لرزان گفت:
-....آدم اینجا تنهاست
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایهی نارونی تا ابدیت جاریست....
هر دو سیگار روشن کردند. هر پُکی که میزدند فضای اتاق با نور نارنجی رنگ نوک سیگار روشن میشد. ستاره سیگارش را در زیرسیگاری خاموش کرد و از جایش برخاست:
-شب بخیر.
-شب بخیر.
و رفت که بخوابد. سهراب همچنان از پنجره به تاریکی نگاه میکرد....»
رمان «و خورشید می درخشد...» در ۴۱۶ صفحه، به قیمت ۲۰ یورو از انتشارات فروغ کلن آلمان و لینک زیر قابل تهیه است:
کتاب های ف. م. سخن در سایت انتشارات فروغ
قسمت بیست و یکم فایل صوتی کتاب اول ف. م. سخن «غیرممکن» با صدای نویسنده: