Sunday, Sep 22, 2024

صفحه نخست » بیسکویت‌های جبهه و مهرداد، رحیم قمیشی

qomeishi.jpgشهید مهرداد مجدزاده هم مثل من، از آن بیسکویت‌های گرجی مستطیلی خیلی دوست داشت، همان‌ها که وسطش سوراخ سوراخ بود و بسته‌هایش دو سه دانه بیشتر نداشت.

پس از تمریناتی که عصرها می‌رفتیم، بعد از چند کیلومتر دوندگی و سینه‌خیز رفتن و کلاغ‌پر رفتن، یک دانه از آن بیسکویت‌ها می‌دادند و چای، که آن‌وقت‌ها خوشمزه‌ترین نوشیدنی و خوراکی می‌شدند.

مهرداد مدرس دانشگاه جندیشاپور اهواز بود، خدای فلسفه و شناخت ادیان و اصول اعتقادات بود. اصرار کرده بود بیاید جبهه، شاید دومین ماموریتش بود که می‌آمد.

آنقدر کتاب خوانده بود که شماره عینک چشم‌هایش در همان جوانی شده بودند ۱۰ !

qlarge.jpgهمین بود که وقتی نگاهش می‌کردیم فکر می‌کردیم چشم‌های ریزی دارد، ولی وقت وضو گرفتن که عینکش را برمی‌داشت، می‌گفتم مهرداد چه چشم‌های درشت و قشنگی داری.

او فقط می‌خندید.

شب عملیات به فرمانده گروهانش گفتیم سعی کند مهرداد خیلی جلو نیاید، جوری سرش را گرم کنند وسط درگیری نباشد، اما مگر مهرداد قبول می‌کرد!

با همان جثه ظریف و صدای آرام‌اش،اعتراض می‌کرد، مگر خون من از خون این بچه‌های نوجوان رنگین‌تر است.

می‌گفت من که به این بچه‌ها می‌گویم خدایی هست و بهترین جا آغوش خداست، بایستم و نگاه کنم چطور می‌روند و خودم بمانم عقب!؟

هیچکس حریفش نشد.

با گروهان آمد خط حمله، آن هم در عملیات والفجر مقدماتی، سخت ترین عملیات‌ها.

عملیاتی که کیلومترها باید در میان رمل‌ها و ماسه‌های روان با کلی مهمات و اسلحه، زیر آتش عراق جلو می‌رفتیم، نفس‌مان می‌گرفت و هیچ نباید می‌گفتیم.

بهمن ۱۳۶۱ بود و هوای سرد بالای فکه، گفته بودند با این عملیات جنگ تمام می‌شود.
خیلی سخت گذشت و جنگ هم تمام شد.

آن‌شب، اولین گلوله‌ خمپاره یا توپی که وسط گردان خورد و چند نفر را به‌شدت مجروح و شهید کرد، جایی خورد که مهرداد هم آنجا بود.


دو سه نفر درجا شهید شده بودند، و چند نفر هم به‌سختی مجروح، سید مهرداد بین مجروح‌ها بود، هنوز نفس می‌کشید. یکی از پاهایش به نظرم از زیر زانو بکلی جدا شده بود و خون زیادی ازش می‌رفت.


پشت سر هم با بی‌سیم التماس می‌کردیم زودتر آمبولانس بفرستند، ولی آمبولانس میان رمل‌ها گیر کرده و نمی‌رسید.

مهدی کاکاحاجی، سر مهرداد را بغل گرفته بود و به او دلداری می‌داد که چیز مهمی نیست و الآن آمبولانس می‌رسد، ولی رنگ مهرداد سفید و سفیدتر می‌شد.

عینکش شکسته بود و اطراف را نمی‌دید.

چیزهایی را از مهدی می‌پرسید که من نمی‌شنیدم.

مهرداد نماند تا آمبولانس برسد، سرش را گذاشت روی دست مهدی و چشمهایش را بست...

بعد از عملیات از مهدی پرسیدم؛ راستیآن نیمه شب مهرداد چه می‌پرسید؟

مهدی معاون گروهان‌مان بود و بسیار دلدار و نترس.

گفت او می‌پرسید من مرخصی که می‌رفتم، چند تا از بیسکویت‌هایی که گردان می‌داد را نمی‌خوردم و بعداً برای دخترم می‌بردم.

دخترش آن موقع‌ها سه چهار ساله بود.

سؤال کرده بود آن بیسکویت‌ها مال جبهه بود. به نظرت اشکالی نداشته می‌بردم برای دخترم...

سید مهرداد مجدزاده همان شب رفت نزد خدایش

حتما آنجا کارتن کارتن بیسکویت گرجی می‌گیرد، و می‌گذارد کناری...

به خدا می‌گوید از این بیسکویت‌ها برای دخترم می‌گذارم؟

می‌دانم آن دنیا هم نمی‌خورد
دوست دارد با دخترش باشد
با خانواده‌اش
با هم بخورند.

شاید خوب شد مهرداد نماند تا ببیند چطور در حکومت اسلامی هزار میلیارد هزار میلیارد می‌خورند

ویلاهای متعدد دارند
در اروپا خانه و کاشانه ذخیره کرده
و باز می‌گویند ما فقط امانتداریم!
منتظریم امام زمان بیاید تقدیمش کنیم.
نماند تا ببیند

دینداران واقعی چطور گوشه‌ای گرفته
دین فروشان میدان را به دست گرفته‌اند
و به اسم خدا و حکومت دینی
چطور خون مردم را می‌مکند!



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy