گر بگیرد عقلِ کس راهِ خروج
از توهم میزند حرف از عروج
هر امیدی بندد او بر زادهای
مست گردد بی خُم و بی بادهای
دستِ خود را میکنُد هر شب دراز
تا مگر یارش رسد با لطف و ناز
درس گیرد از گذشتِ این جهان
آن که دوزد از خِرد گاهی دهان
از کنارِ منقل و یارانِ غار
سویِ کوهی میرود چون شهسوار
در خیالش میرسد تا قلهها
با سپاهی جملگی از سفلهها
چون حسامی میدرد دل هایِ پاک
نقشِ صد مهسا کِشد بر روی خاک
از هیاهو میکُند هر گوش کر
سر زند از فعلِ او انواعِ شر
میزند بر مردمان هر دم لگد
پُر کند از باطله دائم سبد
غرقه گردد عاقبت در بحرِ وهم
زان که تندی میکُند با اهلِ فهم
چون بنوشد دم به دم خونی زجام
سرنگونش میکند طغیانِ مام
مهران رفیعی
*
*