*
*
*
مرا گفتی پریشانی و گفتم عاشقم آری
ببین شعرم پیِ یاران چگونه میشود جاری
اسیر کشور یادم، نه چون بادم که فریادم
مکن زین بیش بیدادم، به دردم از چه بسپاری؟
من اهل شهر خورشیدم، از آن جا گر که کوچیدم
زشب جویان مبادای گل، مرا یک لحظه بشماری
ز جام عشق نوشیدم، در آغازی که تردیدم
مرا میگفت بیهوده قدم در عشق بگذاری
مرا میگفت و من رفتم به سوی وعدهای مبهم
و زین کرده ندارم غم گـَرَم گمراه پنداری
درون نبض بی تابم چکد رویا و بی خوابم
اگر صد جرعه هم نوشم، عطشناکم بدان باری
ز کوه فاصله بگذر مرا چون آینه بنگر
ببین شوریدهام یک سر، اگر رویا شود جاری...
ویدا فرهودی
*
*