از امریکا رفته بودم دبی؛ رفته بودم برادرم را پس از سی و پنج سال ببینم.
پس از یک هفته سوار هواپیما شدم برمی گشتم پاریس.
از فراز بندر عباس و تبریز گذشتیم. از پنجره هواپیما میهنم را میدیدم.
میهنم را که گویی کهکشانها از من دور مانده است.
بغض کرده و خموشانه میگریستم.
مردی فرانسوی کنارم نشسته بود، مهربانانه پرسید: گریه میکنی؟
گفتم: آن خاک را میبینی؟ آن رودخانه را میبینی؟ آنجا میهن من است؛ آنجا مادر و پدر و رفیقانم به خاک رفتهاند.
آنجا جایی است که دوست داشتم به خاک سپرده شوم.
آنجا سرزمینی است که از دیدارش محروم هستم، نمیتوانم پایم را بر خاکش بگذارم. آنجا کودکی و نوجوانیام را گم کردهام.
آنجا سرزمینی است که همه آرزوهایم دفن شدهاند.
آه ...ای ایران خشم و غرور و نکبت
ای آوردگاه تباهی.
ای سرزمین نخبگان و قحبگان و دلقکان.
ای نامهربان.
چرا اینقدر از من دوری؟
گیله مرد
*
*