بر سفرۀ صلحِ صبا؛ برگِ طرب مهمان شده
از مِحنتِ مهمانی اش؛ مهمانِ سرگردان شده
بر سفره خاکستر نوشت: بشکفته آشوب وُ شرر
مهمیزِ پاییزی زَنَد؛ بر جانِ او بی جان شده
همچون درختِ خستهای افتاده یا اِستاده است؟
با چشمِ برگان دیده او افتادن وُ گریان شده
افتان وُ خیزان میرود بی آشِنا وُ یاوری
باور ندارد مرگِ خود برفِ درون افشان شده
وحشتِ چو شبنم شد عیان خشکیده بر پیشانیاش
آذینِ زرین شد زمین زین جشنِ شب حیران شده
اقلیمِ قلبِ بی تپش در سینه سنگی بیقرار
در برکۀ تاریکِ تن چون ساحلی پنهان شده
دیگر گریزد زندگی از جانِ بی مقدارِ او
چون آرزو آوارهای جاماندۀ دوران شده
سرما رسد چون سارقی شلاقِ غارت آورد
برگی به برگی میکُشد برگِ زمان لرزان شده
در زیرِ پایِ رهگذر او خش خشی بی ارزش است
او از زمانِ بی زمان گمنام وُ بی سامان شده
بر فرشِ هستی بَرگَکی افتاده از دستِ دلی
از انتظارِ روزگار زندانیِ نسیان شده
همچون گلیمِ پارهای افتاده از دوشِ شبی
در زیرِ پایِ روزگار بی رونق وُ ارزان شده
من آن رفیقِ باغبان زیبا وُ رؤیایِ گران
من هم بهاری بودهام وز شادیاش رقصان شده
هر گوشه رنگ وُ عطرِ عشق دریایِ مهرآور شده
در بزم وُ رزمِ زندگی عشق وُ سخن باران شده...
اما نمیدانم چرا ناگه زمین پژمُرده شد
بانگِ گریز وُ زاریاش هر سو وزان ترسان شده
هنجارِ جنگ آمد پدید با سایه هایی بس عجیب
خیزابِ خون آوارگی کاشانهها ویران شده
آوارِ درد وُ التهاب مصلوبِ سرمای هراس
گرداب وُ سردابِ سکوت سردارِ هر میدان شده
نقاشیِ خونِ درخت در قاب وُ بر بومِ پریش
هر سایه ترسیمِ ستم آسیمه سر انسان شده...
اکنون کنارِ خانهام اِستاده با جانی سِمج
چون چشمۀ آتش شدم عریانیِ عصیان شده
میرقصم از عشقِ وطن پژواکِ فریادم شنو
چون برگِ بی مرگی شدم مهرِ تو جاویدان شده
میمانم وُ میخوانم آن آوایِ آزادیِ جان
ایران همان جانِ من است جانم ازآن تابان شده
رضا بیشتاب
*
*