برای غزاله شارمهد که در سوگِ پدر؛ جمشید شارمهد؛ خشم آور ایستاده است
باز دلِ پنجره بگرفته زار
وای ازین تیرگیِ نابکار
عاشقِ آزرده دل آواز داشت:
رفته کجا یارِ منِ بیقرار
از پدرم با تو سخن گفتهام
عشق مرا کُشته وُ او بی مزار
پایِ من از پرسه پُر از تاول است
بی تو خزانم؛ تو کجایی بهار
دفترِ من پرپر وُ بی واژه شد
آینۀ دق نپذیرد وقار
باز زوالِ پرِ پروازِ رود
بازِ نظر گمشدهای در غبار
ابر نه میبارد وُ نه میرود
گاه کُنَد هق هق وُ گاهی هوار
باز همان ظلمت وُ آن ظالمان
کُشتنِ خورشید وُ همان بند وُ دار
جامۀ جلاد به تن کرده او
معرفتاش تیر وُ تبر یا حصار
خونِ درختان وُ رُخِ خاک بین
خانۀ خورشید وُ تناش خارخار
نالۀ بسیار کُنَد مرغِ غم
جملۀ گُلها زِ غمت سوگوار
ناله مگر چارۀ بیچاره شد!
بغضِ زمین وُ غضبِ روزگار
روزیِتان خونِ دلِ مردم است
مذهبتان مذهبِ آزار وُ زار
خائن وُ مزدور وُ همه بُزدلی
در پیِ اوهام همه جان نثار
هدیه چه آورده مگر دینتان
خالقِ هر خواری وُ خارا وُ خار
بانگِ زنان هلهلهتان محو کرد
قدرتان دود وُ خمار وُ قمار
زن سخنِ آخر وُ آن شورش است
این بنویسید زِ زن یادگار
زن همه آزادگی وُ بی هراس
چهره نهان کی کُنَد این بی شمار
یادِ تو در سینۀ من آتش است
نعرۀ من دادِ دلی ماندگار
من زن وُ اندیشه گری در نبرد
روشنی وُ شادیِ عشق آشِکار
زن به مصاف آمده اینک نگر
تابشِ هستی وُ شده کردگار
گیسویِ خود بستم وُ خشم آورم
آمدهام سینه سپر کارزار...
رضا بیشتاب
*
*
*
*
*
برای غزاله شارمهد که در سوگِ پدر؛ جمشید شارمهد؛ خشم آور ایستاده است
باز دلِ پنجره بگرفته زار
وای ازین تیرگیِ نابکار
عاشقِ آزرده دل آواز داشت:
رفته کجا یارِ منِ بیقرار
از پدرم با تو سخن گفتهام
عشق مرا کُشته وُ او بی مزار
پایِ من از پرسه پُر از تاول است
بی تو خزانم؛ تو کجایی بهار
دفترِ من پرپر وُ بی واژه شد
آینۀ دق نپذیرد وقار
باز زوالِ پرِ پروازِ رود
بازِ نظر گمشدهای در غبار
ابر نه میبارد وُ نه میرود
گاه کُنَد هق هق وُ گاهی هوار
باز همان ظلمت وُ آن ظالمان
کُشتنِ خورشید وُ همان بند وُ دار
جامۀ جلاد به تن کرده او
معرفتاش تیر وُ تبر یا حصار
خونِ درختان وُ رُخِ خاک بین
خانۀ خورشید وُ تناش خارخار
نالۀ بسیار کُنَد مرغِ غم
جملۀ گُلها زِ غمت سوگوار
ناله مگر چارۀ بیچاره شد!
بغضِ زمین وُ غضبِ روزگار
روزیِتان خونِ دلِ مردم است
مذهبتان مذهبِ آزار وُ زار
خائن وُ مزدور وُ همه بُزدلی
در پیِ اوهام همه جان نثار
هدیه چه آورده مگر دینتان
خالقِ هر خواری وُ خارا وُ خار
بانگِ زنان هلهلهتان محو کرد
قدرتان دود وُ خمار وُ قمار
زن سخنِ آخر وُ آن شورش است
این بنویسید زِ زن یادگار
زن همه آزادگی وُ بی هراس
چهره نهان کی کُنَد این بی شمار
یادِ تو در سینۀ من آتش است
نعرۀ من دادِ دلی ماندگار
من زن وُ اندیشه گری در نبرد
روشنی وُ شادیِ عشق آشِکار
زن به مصاف آمده اینک نگر
تابشِ هستی وُ شده کردگار
گیسویِ خود بستم وُ خشم آورم
آمدهام سینه سپر کارزار...
رضا بیشتاب
*
*