Sunday, Jan 12, 2025

صفحه نخست » به یاد اعظم و پیروز و دختر نازنین‌شان الیکا که قرار بود زندگی شادی در آزادی داشته باشند! منصوره بهکیش

Mansoureh_Behkish.jpgنمی‌دانم از که یا از چه بگویم. از ظلم حاکمان بگویم که چگونه از همان سال‌های اول استقرار‌شان، زندگی را بر سر مبارزانی چون پیروز و اعظم و دختر خردسال‌شان الیکا و هزارانی دگر آوار کردند، یا از مسئولان سازمان‌های سیاسی و یاران و هم بندان عزیزان‌مان بگویم، به ویژه آن‌ها که از این جنایت‌ها جان سالم به در بردند و ما خانواده‌ها بی‌صبرانه منتظر حضورشان در کنار خودمان بودیم و کمتر سراغ‌مان را گرفتند. (حداقل برای روشن شدن حقیقت و آنچه بر عزیزان ما پشت دیوارهای زندان گذشته است).

یا از جامعه‌ای بگویم که در برابر این ظلم‌، جنایت و سرکوب وحشیانه سکوت کردند و به ترومای وارد شده به ما خانواده‌ها و زندانیان سیاسی بازمانده از این جنایت‌ها بی‌تفاوت بودند و یاری‌مان نکردند، حتی برای جلوگیری از تکرار این جنایت‌ها که تا به امروز تکرار و تکرار شده است. یا از درد تنهایی دوست عزیز و یار دیرین ما اعظم که در این سال‌های سیاه علیرغم زخم‌های عمیق جان و تن‌اش و درگیری با بیماری افسردگی، اما در تمام عمر کوتاه خودش و دختر نازنین‌اش برای زندگی بهتر و انسانی در حد توانش جنگید تا بتوانند سرپا بمانند.

1.jpg

دوشنبه نوزدهم آذر باخبر شدم که اعظم مقدس‌خو، از خانواده‌های دادخواه خاوران و دوست عزیز و رفیق زخم خورده‌ی ما، در شرایطی بسیار اسف‌بار، ناروشن و در بی‌خبری مطلق از خانواده و دوستان، در بیمارستانی در قلعه حسن خان تهران از میان ما رفت و غم رفتن و چگونه رفتن‌اش هنوز تا اعماق جانم را ‌می‌سوزاند. چهارشنبه بیست ‌و یکم آذر، پیکر اعظم عزیز را از بیمارستان تحویل گرفتند و به بهشت زهرا منتقل کردند و جمعه بیست و سوم آذر پیکر تکیده‌اش را در مزار دخترش الیکا به خاک سپردند، بدون آن‌که بدانند و بدانیم بر او چه رفته است و چرا این‌گونه تنها رفت!

غم رفتن‌اش از یک سو و غم چگونه رفتنش از سوی دیگر ما را بسیار سوزاند که چرا نتوانستیم آن‌طور که بایسته و شایسته‌ی او و هر انسانی است مراقبش باشیم. چگونه می‌توانم این همه درد را در دلم جای دهم، آن‌هم دور از یار و دیار. از خودم نیز شرمنده‌ام که چرا در چند ماه گذشته از اعظم عزیز خبری نگرفتم و چرا ما را بی خبر گذاشت و در تنهایی رفت؟!

2.jpg

اعظم مقدس‌خو در اول مرداد ۱۳۳۶ در تهران به دنیا آمد. دوره ابتدایی و دبیرستان را گذراند. حدود انقلاب ۵۷ بود که مادرش در حدود پنجاه سالگی به دلیل بیماری قلبی فوت کرد. در همان شرایط سخت وارد دانشگاه شد و درس خود را تمام کرد و در تهران دبیر علوم دوره راهنمایی شد. در سال ۱۳۶۳ با پیروز احیاء آشنا شد و به همدیگر علاقمند شدند و در یلدای سال ۶۳ با همدیگر ازدواج کردند. چندی نگذشت که اعظم باردار شد با این امید که اوضاع تغییر کرده و می‌توانند فرزندشان را کنار هم در شادی و آزادی بزرگ کنند. دخترشان الیکا در ۲۰ اسفند ۱۳۶۴ به دنیا آمد. اما طولی نکشید که همسرش پیروز احیاء از اعضای سازمان فداییان اکثریت را حدود آبان سال ۱۳۶۵ بازداشت کردند و اعظم نیز راهش به جلوی زندان‌ها باز شد.

بازداشت تعدادی دیگر از اعضای این سازمان از مرداد ۱۳۶۵ شروع شد و پیروز اطلاع داشت و به اتفاق اعظم و دخترشان الیکا از خانه خارج شدند و این‌طرف و آن‌طرف در خانه‌ی فامیل بودند و عاقبت مجبور شدند به خانه‌ی خود بازگردند و پیروز دستگیر شد. اعظم را نیز حدود خرداد سال ۱۳۶۶ با دخترش الیکا بازداشت کردند و حدود سه ماه در زندان بودند. اعظم و الیکا در زندان شرایط سختی داشتند و الیکا بارها تشنج کرد و اثرات آن تا بزرگسالی با او ماند و گاهی دچار تشنج می‌شد. پس از آزادی نیز اعظم مدام در راه زندان بود تا همسرش را ببیند و از شرایط او با خبر شود. گاه الیکا را با خود به ملاقات می‌برد و گاه پیش فامیل می‌گذاشت و تنهایی به ملاقات می‌رفت.

3.jpg

دخترشان الیکا تقریبا دو سال و نیمه بود که پیروز را در قتل عام زندانیان سياسی چپ در شهریور ۱۳۶۷ مخفیانه در زندان اوین به دار کشیدند، بدون آن‌که بگویند چرا و چگونه آن‌ها را کشته‌اند. بدون این‌که پیکرش و وصیت نامه‌ای از او را تحویل بدهند و اعظم نیز چون سایر خانواده‌ها، راهی خاوران و دادخواه شد. این‌که بر این مادر و دختر و سایر مادران و خانواده‌های خاوران چه گذشته و چه زخم‌هایی بر تن و روان‌شان زدند و علیرغم این زخم‌ها چه تلاش‌هایی برای بقا و زندگی بهتر خود کردند از یک سو، و از سوی دیگر چه مقاومت‌ها و مبارزات تحسین برانگیزی به شکل جمعی به عنوان مادران و خانواده‌های خاوران برای دادخواهی و زنده نگاه داشتن خاوران زیر تیغ سرکوب‌های مداوم حاکمیت کردند، آن هم در تنهایی و بدون رسانه و پشتیبانی از جامعه‌ی مدنی، روایت دیگری است که امید روزی بتوانم زوایای مختلف آن را بنویسم.

دقیق نمی‌دانم اعظم از چه زمانی دچار تروما یا آسیب‌های روانی شد، ولی گفته شده پس از بازداشت همسرش و بازداشت خودش و مشکلات الیکا در زندان، به‌ویژه پس از اعدام همسرش زخم‌های او عمیق‌تر شد. تا جایی که به خاطر دارم اعظم تا سال‌ها باور نداشت که همسرش را کشته‌اند و چشم انتظار بود که شاید زنده باشد و آزاد شود، زیرا نه تنها پیکر پیروز را تحویل ندادند، بلکه رسمی هم نگفتند که او را اعدام کرده‌اند و تنها در آذرماه ۱۳۶۷ ساکی از او را تحویل دادند که بسیاری از این ساک‌ها نشانه‌ای از عزیزان ما را نداشت و این بیشتر باعث آزار ما خانواده‌ها شد و هم‌چنین تهدیدهایی که برای جلوگیری از برگزاری مراسم و اطلاع رسانی می‌کردند و این تهدیدها تا همین امروز در خاوران ادامه دارد. این شکنجه‌های جسمی و روانی روی اعظم تاثیر زیادی داشت، اما تلاش زیادی کرد تا بتواند به زندگی عادی باز گردد و دختر شیرین‌‌اش الیکا را بزرگ کند. برخی از اعضای خانواده و دوستان نیز در زمان‌هایی یار و همراهش بودند و بی‌تردید این با هم بودن‌ها کمک موثری برای او و همگی ما بوده است تا بتوانیم کمی زخم‌های‌مان التیام یابد و تاب بیاوریم، اما برای بسیاری از ما از جمله برای اعظم و الیکا کافی نبوده است و نیاز به همراهی و همدلی بیشتر داشته‌ایم.

4.jpg

اعظم از حدود سال ۶۸ دوباره به معلمی بازگشت و دبیر علوم دوره راهنمایی شد و چندین سال نیز به عنوان معلم نمونه انتخاب شد و تا زمان بازنشستگی، علیرغم مشکلات بسیار و فراز و فرودهایی که داشت، کارش را ادامه داد. دخترش الیکا نیز دختر عاقل و درس‌خوانی بود و مقطع دبستان و دبیرستان را با موفقیت گذارند و در دانشگاه در چند رشته قبول شد. ابتدا برای مدیریت صنعتی دانشگاه دولتی قزوین ثبت نام کرد، ولی به این نتیجه رسیدند که رفت و آمد برای الیکا سخت است و در رشته مدیریت آموزشی دانشگاه آزاد واحد تهران مرکزی ثبت نام کرد و لیسانس خود را گرفت. الیکا حتی دلش می‌خواست که فوق لیسانس بگیرد، اما بعد منصرف شد چون از سوی دیگر دلش می‌خواست که مستقل و روی پای خودش باشد و در انتشارات دوستی برای ویراستاری مشغول به کار شد. الیکا نگاهی اجتماعی به مشکلات جامعه نیز داشت و هزینه‌ی معالجات چند جوان بیمار دیالیزی را به عهده گرفته بود. اما نفهمیدیم چرا با وجود تمام تلاش‌هایش برای زندگی بهتر، مدتی به سلامتی خودش بی‌توجه شده بود و به اعظم نیز اجازه‌ی دخالت نمی‌داد و متاسفانه و بسیار ناباورانه در ششم اسفند ۹۳ باخبر شدیم که الیکا از میان ما رفت و غمی جان‌کاه را برای اعظم به جای گذاشت. ما دوستان نیز بسیار شوکه و متاثر شده بودیم که چرا الیکا در عنفوان جوانی در سن ۲۸ سالگی، پس از آن‌همه تلاش برای بالندگی و برخورداری از یک زندگی شاد، این‌چنین هولناک در گوشه‌ی اتاقش بی سر و صدا رفت. در پزشکی قانونی گفته بودند که گلبول‌های سفید او بسیار پایین بوده و گویا مدتی گیاه خوار شده بود و غذا نیز خیلی کم می‌خورد.

روایت بسیار تلخ و پر از ابهام رفتن الیکا، کمر اعظم را شکست و همگی ما را در غمی عمیق فرو برد و گمان کنم از همان زمان بیماری اسکیزوفرنی اعظم شدیدتر شد. تعدادی از دوستان نزدیک به او سعی می‌کردیم که اعظم را تنها نگذاریم، من هر کجا که می‌خواستم بروم، از خاوران تا بهشت زهرا یا دیدار خانواده‌ها با اعظم تماس می‌گرفتم و اغلب هم با کمال میل می‌آمد، اما خانه برخی دوستان نمی‌آمد چون از آن‌ها دلخور بود. یادم می‌آید جمعه 22 اسفند 1393 آخرین جمعه سال بود که در بازار گل یکی از خانواده‌ها زنگ زد و گفت جلوی ما را گرفتند و کارت شناسایی خواستند. اعظم نیز همراه‌مان بود و دو هفته از رفتن الیکا گذشته بود. جلوی در پشتی شلوغ بود و تعداد زیادی از خانواده‌های خاوران و بهایی‌ها جمع شده بودند. جلوی در کسی نبود و ما به داخل رفتیم و از پشت قطعه بهایی‌ها وارد خاوران شدیم و شروع کردیم به پخش کردن گل‌ها. ماموران اطلاعاتی و انتظامی متوجه ما شدند و جلوی ما را گرفتند و اعظم آنقدر بر سرشان فریاد کشید که خفه شدند. به ماموران گفتم تازه دخترش را از دست داده و آمده به یاد همسرش و دخترش بر خاوران گلی بگذارد، چرا شما عوضی‌ها نمی‌گذارید. مامور نیروی انتظامی سرش را پایین انداخت و گفت «بالایی‌ها دستور داده‌اند». باری دیگر جمعه نهم مهر 1395 بود که در خاوران بودیم و خبر تایید احکام ناعادلانه‌ی نرگس محمدی به شانزده سال و آتنا دائمی و امید علی‌شناس به هفت سال زندان همه‌ی ما را شوکه کرده بود و با تعدادی از خانواده‌ها صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم در اعتراض به این احکام به دیدار سیمین مادر امید و از آنجا به دیدار خانواده‌ی آتنا برویم که در سفر بودند و آتنا و گلرخ ایرایی به نزد ما در خانه سیمین آمدند. اعظم نیز با کمال میل آمد و در عکس حمایتی از آن‌ها شجاعانه مشارکت کرد، بدون آن‌که صورتش را بپوشاند. به او گفتم اعظم جان می‌خواهی تو هم نوشته را جلوی صورتت بگیر و گفت نه چرا باید بترسیم. اعظم مادرم را نیز خیلی دوست داشت و گاهی به خانه‌اش در تهران می‌آمد. یادش به خیر زنده یاد شهناز پارسا از همه بیشتر مانند یک خواهر مهربان و عاشق برای اعظم زحمت کشید و به او و الیکا سر می‌زد و در انجام معالجات اعظم و در بستری کردن او در بیمارستان نیز رفیقی شفیق و همراهی مقاوم و صبور بود تا زمانی که خودش بیمار شد و متاسفانه در سوم خرداد ۱۴۰۳ از میان ما رفت و بسیار سوختیم.

اعظم در طی این سال‌ها بارها به دلیل افسردگی و توهم و اضطراب شدید در بیمارستان خصوصی مهرگان و بیمارستان دولتی ایران در تهران بستری شد. پس از معالجه حالش بسیار خوب می‌شد و با همه مهربان بود، اما گاهی نیز به نزدیکانش پرخاش می‌کرد. برخی از اعضای خانواده و برخی دوستان نیز در حد توان به او کمک می‌‌کردند، ولی در سال‌های آخر، به ویژه در چند ماه گذشته به شدت تنها شده بود و سراغ هیچ کسی را نگرفت و تاسف‌بار این‌که کسی نیز سراغ او را نگرفت که کجاست و چه می‌کند. امسال او از وحشت این‌که در خانه‌اش دوربین کار گذاشته‌اند و همه، حتی همسایگان او را می پایند، مدتی در خانه برادرش ماند و بعد با برادرش دعوایش شد و از آنجا رفت و به خانه‌ی خود نیز نرفت و گفته شده او را در در خیابان یافتند و به ناکجاآباد بردند و عاقبت نیز نفهمیدیم که در چهار ماه ناپدید شدنش از مرداد ۱۴۰۳ تا زمان مرگ، چه بر سر او آورده‌اند تا این که خبر رفتن او را از بیمارستانی در قلعه حسن خان تهران شنیدیم و شوکی عمیق همراه با تاسف و شرمندگی بسیار بر سر ما آوار شد که چرا زودتر سراغش را نگرفتیم و چه شد که این‌چنین تنها ماند.

به خانواده و دوستدارانش و خانواده‌های دادخواه خاوران که او را می‌شناختند و برایش احترام قائل بودند، از صمیم قلب تسلیت می‌گویم و شریک غم‌شان هستم. بی شک خانواده و ما دوستانش از رفتن اعظم عزیز به شدت شوکه و بسیار متاثر و متاسف شدیم و من نیز به شدت خشمگین از این همه بی‌عدالتی که حاکمیت در حق او و همسرش و تنها دخترشان روا داشته است و امیدواریم روزی را شاهد باشیم که مسئولان را به پاسخ‌گویی بکشانیم و دادمان را از این بیدادگران بستانیم تا دیگر هیچ انسانی این‌چنین تحت ظلم و بی‌عدالتی قرار نگیرد.

یادی از دیگر عزیزان:

- این روایت بسیار کوتاه و تلخ از زندگی اعظم عزیز، دوست نازنینم که به دلیل فشارهای وارده حاکمیت و بی مهری‌های جامعه، سختی‌های بسیاری کشید و مقاومت بسیاری نیز کرد را وظیفه‌ی خودم می‌دانستم و همان هفته‌ی اول رفتن‌اش نوشتم، ولی نتوانستم به پایان برسانم و سفری ده روزه به لندن نزد دخترم داشتم و گذاشتم برای بعد تا کمی حالم بهتر شود. اما در همان روزهای اول سفر خبر تلخ دیگری را شنیدیم و دوباره شوکه و غمگین شدیم. حسن آقا تنها عموی مهربان فرزندانم بود که سال‌های طولانی از بیماری دیابت رنج می‌برد و علیرغم معالجات پیاپی، یکی از چشمانش را کامل و چشم دیگرش را تقریبا نود درصد از دست داده بود، اما با تمام مشکلات از پای نیفتاد و به کمک خانواده به زندگی امیدوار و مشغول کار بود. حالش از یک ماه قبل از رفتن‌اش به دلیل بیماری‌های مختلف خراب شد، ابتدا فکر کردند یک سرماخوردگی ساده است و خودش جدی نگرفت و بعد حالش بدتر و کلیه‌اش درگیر شد و او را در بیمارستانی در مشهد بستری و چند بار دیالیز کردند. پس از بهبودی نسبی از بیمارستان مرخص شد، اما چند روز نگذشت که دوباره حالش بد و دچار عفونت شدید ریه و مشکلات دیگر شد که گفته شده از بیمارستان گرفته بود و با تاسف فراوان در سن ۶۹ سالگی از میان ما رفت. حسن آقا انسانی مهربان و اجتماعی بود و تمام اعضای خانواده، از جمله من با این که سال‌ها پیش از همسرم جدا شده‌ام، او را دوست داشتیم. این غم بزرگ را از صمیم قلب به همسر و فرزندان و سایر اعضای خانواده‌اش تسلیت می‌گویم. یادش گرامی باد!

- خاطره‌ای از یکی از همسران: این قضیه مربوط به سال ۷۰ یا ۷۱ است. بعد از اعدام همسرا‌ن‌مان با همدیگر خیلی ارتباط داشتیم. شهناز و ماندانا رفته بودند خونه‌ی اعظم و بعد سه تایی آمدند خونه‌ی من. آن زمان اعظم در کمیل مستاجر بود و من در کارون، هاشمی زندگی می‌کردم. هر سه تایی رژ لب قرمز زده بودند و پدر شوهرم هاج و واج به آن‌ها نگاه کرد. آن زمان ما خیلی رژ لب نمی‌زدیم. گفتم حالا چرا رژ لب‌هاتون همه مثل هم و اینقدر قرمز است و گفتند یکی‌مون رژ لب داشتیم و سه تایی زدیم. امسال هر سه‌ی این عزیزان از میان ما رفتند. شهناز پارسا در سوم خرداد ۱۴۰۳ در ایران، ماندانا توکلی در سی خرداد ۱۴۰۳ در اثر ابتلا به سرطان در آمریکا و اعظم مقدس‌خو در نوزدهم آذر ۱۴۰۳ در ایران از میان ما رفتند و از رفتن هر سه عزیز خیلی سوختیم. یادشان گرامی و ماندگار است!

- یادی از مادر عزیزم که سیزدهم دی‌ماه، نهمین سالگرد رفتنش بود و چهاردهم دی ماه 1394 او را در مزار احتمالی برادر عزیزم محسن که در 24 اردیبهشت 1364 در زندان اوین اعدام شد، در بهشت زهرا در حضور سه گروه از نیروهای اطلاعاتی- امنیتی به خاک سپردیم و یادی از پدر عزیزم که او هم در ۲۴ فروردین ۱۳۸۰ از میان ما رفت. پدرم پس از کشته شدن خواهر و برادرانم حال خوبی نداشت و در سال‌های آخر عمرش در خانه‌ی خیابان طالقانی کرج به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا شد. در همین خانه ماموران سپاه چهار فرزندش را در سوم شهریور ۱۳۶۲ جلوی چشمان او و مادرم بردند و سه تن از آن‌ها را کشتند و زهرا را نیز همان روز جلوی خانه‌اش در تهران در حالی‌که در اثر خوردن سیانور نیمه جان شده بود، بردند و گفته شده که او را در فاصله‌ی کوتاهی زیر شکنجه‌های وحشیانه کشته‌اند. پدرم گاه قالیچه‌ای جلوی در خانه در کوچه می‌انداخت و می‌نشست تا از خانه و بازماندگان این خانه محافظت کند. او گمان می‌کرد که پرچم بسیج جلوی خانه مسلسلی است که او و دیگر اعضای خانواده را نشانه گرفته است. او بارها از خانه فرار کرد و چند بار او را در بیمارستان مهرگان تهران بستری کردیم تا حالش بهتر شود. این شرایط تلخ مدام جلوی چشمانم می‌آید. واقعیت این است که اگر مراقبت‌های مداوم و صبورانه‌ی مادرم و همراهی ما خانواده نبود، معلوم نبود پدرم را در آن سال‌ها کجا و در چه حالی پیدا می‌کردیم.

یاد همگی‌شان گرامی و ماندگار است!

در پایان می‌خواهم بر این پرسش نور بتابانم که آیا مسئولیت بهبود ترومای ناشی از این جنایت‌ها تنها به عهده‌ی خانواده‌های بازماندگان است؟

از حاکمیتی که خود مسبب این جنایت‌ها، شکنجه‌ها و اذیت و آزارها بوده و مدام نیز جنایت را تکرار و حقیقت را انکار و تحریف می‌کند که انتظار برخوردی انسانی نداریم و خودش مسئول است و بالاخره روزی باید پاسخ‌گو باشد. اما مسئولیت رهبران سازمان‌های سیاسی، به ویژه سازمان فداییان اکثریت و حزب توده که تقریبا تا اوایل دهه‌ی شصت از این حاکمیت ستمگر و ارتجاعی حمایت کردند و بسیاری از اعضای‌شان نیز دستگیر یا کشته شدند، چیست؟ آیا سازمان‌های سیاسی در کل، مسئولیت نداشتند که مراقب بازماندگان این جنایت‌ها باشند؟ مسئولیت جامعه‌ی مدنی و روشنفکران که ادعای آزادی‌خواهی و دگراندیشی داشتند و ما را نادیده گرفتند و مسئولیت همگی ما به عنوان یک انسان در این میان چیست؟ اگر کسی خانواده‌ای نداشته باشد یا خانواده‌اش به دلایل مختلف توان همراهی نداشته باشد یا برخی از خانواده‌ها که خود باعث رنج و عذاب عضوی از خانواده می‌شوند، در آن شرایط چه باید کرد و مسئولیت اجتماعی ما چیست؟ این موضوع مهمی است که لازم است از زوایای مختلف به آن بپردازیم و راهکارهایی انسانی بیابیم تا تمام افراد جامعه بتوانند در شرایطی برابر و محترمانه و عادلانه زندگی کنند. به‌ویژه در کشوری مانند ایران که انسان‌ها و به ویژه زنان و دختران به دلایل مختلف توسط حکومت و جامعه‌ی مرد-پدرسالار، به کرات دچار ترومای شدید ناشی از جنگ، جنایت، تبعیض، بی‌عدالتی، خشونت خانگی و تعرض می‌شوند. بی‌تردید اگر جامعه‌ای آگاه و مسئول نداشته باشیم و ما هر یک، خودمان را مسئول ندانیم، هر روزه شاهد این رفتن‌های تلخ به طرق مختلف خواهیم بود. به‌عنوان مثال آن دکتر داخلی که بی‌مسئولیت به اعظم گفته بود داروهای اسکیزوفرنی به درد نمی‌خورد و استفاده نکن و گفته شده اعظم نیز نزدیک به دو سال داروهایش را نمی‌خورد، چقدر در خراب شدن حال او و رفتن‌اش این‌چنین در تنهایی مسئول است؟!

یاد اعظم عزیز، تلاش‌ها و ایستادگی‌هایش در آن شرایط طاقت‌فرسا برای ساختن زندگی انسانی و مستقل، برای خودش و تنها دختر نازنین‌شان الیکا و مقاومت‌هایش برای دادخواهی هیچ‌گاه فراموش نمی‌شود و همواره در دل ‌ما زنده و گرامی است!

نه می‌بخشیم و نه فراموش می‌کنیم!

‌منصوره بهکیش

بیست و دوم دی ۱۴۰۳ برابر با یازدهم ژانویه ۲۰۲۵



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy