Thursday, Jan 30, 2025

صفحه نخست » فرار از برزخ جمهوری اسلامی

mohajerat.jpgیکی از بی‌ارزش‌ترین ارزها و پاسپورت‌های دنیا در کنار این خبر حیرت‌آور که تنها ۱۶ درصد مردم ایران به مهاجرت فکر نمی‌کنند، تصویری از وضعیت ایرانیان، ۴۶ سال پس از استقرار جمهوری اسلامی است

شهروند خبرنگار ایران‌وایر با چهار شهروند ایرانی که به‌تازگی مهاجرت کرده‌اند یا قصد مهاجرت در سال جاری میلادی دارند، گفت‌وگو کرده‌ است

آوینا شکوهی - ایران وایر

چرا من مهاجرت می‌کنم؟ - محمدرضا و اهورا

«محمدرضا» ۴۰ سال دارد، کارشناس ارشد صنایع دستی و متاهل است. او در شهر کوچک نظرآباد استان البرز معلم است. محمدرضا می‌گوید فکر «مهاجرت» از دوران دانشجویی با او بوده، وقتی کمتر از بیست سال داشت، اما قصدش را نداشته است. او به ایران‌وایر می‌گوید: «وقتی ازدواج کردم، به‌دلیل اینکه همسرم مدرس زبان فرانسه بود و بسیاری از شاگردانش برای مهاجرت‌کردن زبان می‌خواندند، کم‌کم زمزمه‌های آن وارد خانه شد. البته چون خودم هم معلم مقطع راهنمایی بودم، همین مباحث را در کلاس می‌شنیدم. به‌ویژه که این نسل جدید برعکس نسل دهه شصتی ما، با خانواده‌شان به سفرهای خارجی رفته‌اند و زندگی دیگران را در کشورهای خارجی رصد کرده‌اند. مدام از آن‌ها می‌شنوم که درس‌خواندن در این سیستم را بی‌فایده می‌دانند. آن‌ها ناامید هستند، حتی برخی از پدرها و مادرها و همکاران خودم را می‌بینم که تلاش می‌کنند بچه‌هایشان را برای ادامه تحصیل بفرستند خارج، آخرینش یکی از همکاران خودم تنها دخترش را فرستاد فرانسه. می‌گفت اینجا نمی‌توان درس خواند و آینده داشت. بله، همه این‌ها تاثیر داشت، اما محرک اصلی وقتی شد که صاحب بچه شدیم. یک سال پیش از به‌دنیاآمدن بچه‌مان، یعنی سه سال پیش، استارت اولیه را زده بودیم. با خودمان می‌گفتیم برای چی باید بچه به‌دنیا بیاوریم، وقتی شرایط مملکت برای ما غیرقابل تحمل است. با فکر مهاجرت پیش رفتیم و آرام آرام کارهایی می‌کردیم، تا وقتی که بچه به‌دنیا آمد. این‌جا بود که وحشت برمان‌داشت که این بچه چطور می‌خواهد بی‌هیچ امید و آینده‌ای در این کشور زندگی کند. وقتی تو در کشورت در هر زمینه‌ای به نتیجه دل‌خواه و مطلوبت و حداقل‌های یک زندگی معمولی نمی‌رسی، یک حالت خستگی و افسردگی و ناامیدی به تو دست می‌دهد، آن‌هم وقتی یک بچه داری که هیچ آینده‌ای ندارد، برای شما راهی نمی‌ماند جز مهاجرت.»

محمدرضا پروسه مهاجرت را «بسیار سخت» توصیف می‌کند و می‌گوید: «از وقتی که استارت زدیم، یعنی سال ۱۴۰۰. سه سالی برای ما زمان برد و الان در صف صدور ویزای کانادا، مونترال هستیم. هزینه‌ها، به جز زمانی که صرف شد، بدون وکیل یا موسسه مهاجرتی، چیزی حدود چهار هزار دلار کانادا شد. چیزی معادل دویست میلیون تومان. به جز هزینه‌های دلاری، هزینه‌های ریالی هم هست، از ترجمه تا مواردی از این دست. اگر همین کار را ما به موسسه‌های مهاجرتی یا وکیل می‌سپردیم، همان‌طور که چند تا از دوستانم این کار را کردند، از ۱۲ هزار دلار تا ۱۷ هزار دلار برایشان آب خورد. آخرین مورد، یکی از دوستان نزدیکم بود که رفتن به کانادا چیزی حدود دو میلیارد تومان برایش خرج برداشت.»

محمدرضا با تاکید بر این نکته که پروسه «سخت» و «نفس‌گیر» مهاجرت، در یک جاهایی آدم را خسته می‌کند و گاهی منصرف، می‌گوید: «سختی خود پروسه مهاجرت ممکن است تاثیر بگذارد، اما برای ما بیشتر مسایل عاطفی بود، به‌ویژه برای همسرم. می‌گفت مگر ما چند بار قرار است زندگی کنیم، که از خانواده و دوستان و کشورمان دل بکنیم. این‌ها ممکن است دلایلی بزرگی باشند، ولی دلایلی بزرگ‌تری هستند و آن‌هم عدم تحمل شرایط در این ممکلت است که آدم را در اوج زندگانی، فرسوده و پیر می‌کند.»

اگرچه مسایل اقتصادی در مهاجرت محمدرضا تاثیرگذار بوده، آن‌هم درحالی‌که او و همسر و بچه‌اش در خانه شخصی خود زندگی می‌کردند، ماشین ایرانی خود را داشتند و هر دو کار می‌کردند، اما مسایل سیاسی و اجتماعی هم مزید بر علت بوده است. او می‌گوید: «مهاجرت ترکیبی است از همه این‌ها: ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که از نظر اقتصادی، دچار ابربحران‌ است. به‌قولی هرچه بیشتر می‌دوی، کمتر می‌رسی. یک نفر آدم چقدر باید کار کند، چقدر باید زرنگ باشد که بتواند یک زندگی معمولی داشته باشد، به‌ویژه برای من که چندین کار دارم؛ یعنی سه‌چهار روز معلمی می‌کنم و مابقی روزهای هفته هم تقریبا تمام‌وقت در کارگاه‌های صنایع‌دستی کار می‌کنم، اما باز نمی‌رسم. چرا من نباید در کار معلمی‌ام وقت بگذارم، و ساعتی در کنار خانواده باشم یا در خلوت خودم، در آرامش کتابی بخوانم، فیلمی بینم یا با همسر و بچه‌ام به سفر بروم؟

نکته جالب این‌که هر روز هم سخت‌تر و بدتر می‌شود. فکر نمی‌کنم در این مملکت چیزی به نتیجه مطلوب برسد. من اگر معلمی را نداشتم، وضعیتم از این هم بدتر می‌شد؛ چون در کنار این حقوق ثابت که چیزی حدود ۱۲ میلیون تومان است، ده‌ها کار دیگر انجام می‌دهم. واقعا وقتی احساس می‌کنم نمی‌توانم این همه درد را تحمل کنم، به این نتیجه می‌رسم که اگر بخواهی در این مملکت کاری کنی که چیزی درست شود، یعنی شروع می‌کنی به قربانی‌کردن تدریجی خودت. من دیگر نمی‌خواستم قربانی بعدی باشم، حداقل برای بچه‌ام.»

اهورا یکی دیگر از کسانی است که در مسیر مهاجرت است و در انتظار صدور ویزا. او مهندس برق است و در شرکت‌های پتروشیمی جنوب کار می‌کند. این جوان ۳۸ ساله ساکن در یکی از روستاهای بوشهر، معتقد است که یا نباید مهاجرت کرد یا اگر قصد مهاجرت دارید باید بهترین کشور را انتخاب کنید و به زعم او، آمریکا بهترین است.

👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر

او به ایران‌وایر می‌گوید: «من در کل قصد مهاجرت نداشتم و هدف بزرگم سفر به تمام نقاط دنیا بود تا این‌که قصد سفر به یکی از کشورهای اروپایی داشتم، اما شرایط مملکت جوری شد که برای سفر به اکثر کشورها علاوه بر اعتبار کم ایران و پاسپورت، نیاز به ضمانت زیادی برای برگشت بود و با توجه به گفته آژانس‌های مسافرتی با اینکه تمامی ضمانت‌ها را انجام بدهی هم ممکن است ریجکت بخوری و تمامی هزینه‌ها هم به باد برود. پس از بررسی شرایط، دیدم بهترین و کم‌هزینه‌ترین راه برنده‌شدن در لاتاری است و شروع به ثبت‌نام کردم تا این‌که پس از ده سال برنده شدم.»

مهاجرت به وسیله لاتاری در وهله اول شاید ساده به نظر بیاید، اما آن هم یک پروسه هزینه‌بر و زمان‌بر است، به ویژه وقتی که کارت را به موسسه‌های مهاجرتی و وکیل بسپردی. اهورا در این زمینه می‌گوید: «با توجه به این‌که لاتاری یک بخت‌آزمایی است، قطعا هزینه کمتری نسبت به بقیه راه‌های مهاجرتی دارد. اما این به معنای هزینه کم نیست که فکر کنید وقتی قبول شدید حتما می‌توانید مهاجرت کنید، بسیاری را دیدم که در این مسیر به‌دلیل مشکلات اقتصادی و نداشتن اسپانسر منصرف شدند، همان‌طور که برای خودم هم پیش آمد، چندین‌بار خواستم منصرف شوم، البته نه برای مساله اقتصادی، برای این‌که در این سن، وقتی وارد آمریکا می‌شوی شما باید از صفر یا حتی زیر صفر شروع کنی و این من را دچار تردید کرد. اما باز ادامه دادم. چون گفتم حداقلش این است که یک سفر به آمریکا می‌روم.»

اهورا مجرد است و شرایط اقتصادی کاری‌اش خوب است، او خانه و ماشین خودش را دارد، چند سفر خارجه هم رفته است. او تاکید می‌کند که تصمیم به مهاجرت، با توجه به دورنمای ناروشن کشور بوده نه مسایل اقتصادی، هرچند به زعم او، با این دست‌فرمانی که حکومت می‌رود، همه دچار مشکل خواهند شد زیرا در درازمدت، هیچ چشم‌انداز و آینده‌ای برای هیچ ایرانی نیست، چه فقیر، چه پولدار، چه دارا، چه ندار، و مهم‌تر از همه طبقه متوسطی که روز‌به‌روز فقیرتر و افسرده‌تر و ناامیدتر می‌شود، و این زنگ خطری است برای کل ایران و آینده آن و نسل‌های جدید.

چرا من مهاجرت کردم؟ - فاطمه و سحر

«فاطمه» دکترای ادبیات نمایشی دارد. ۴۱ سال دارد و مجرد است. او دوسالی می‌شود که به کانادا مهاجرت کرده است. فکر مهاجرت برای فاطمه از کودکی بوده است. او به ایران‌وایر می‌گوید: «از وقتی بچه بودم منظره جلوی خانه‌مان یک کوه بود، و من همیشه خیال می‌کردم که وقتی بزرگ شوم می‌روم پشت آن کوه. و می‌بینم که پشت آن کوه چیست. وقتی بزرگ شدم دیدم پشت آن کوه، شمال ایران است و آسمانش هیچ فرقی با دیگر جاهای ایران ندارد، همه‌جا دیوارهای نامریی زندان است. بعد از فارغ‌التحصیلی دکترایم و بازگشت به ایران، انتظار داشتم که می‌توانم شغل خوبی در دانشگاه داشته باشم؛ زیرا دکترای تئاتر در ایران وجود ندارد، چند مصاحبه کاری رفتم و در چند دانشگاه علمی‌کاربردی هم به صورت جسته‌گریخته درس دادم، اما استقبال جالبی در محیط‌های آموزش عالی نشد. یک‌جورهایی من را سرخورده کرد و من را به فکر واداشت که چه باید کرد که امکان پیشرفت داشته باشم؟ چون به‌ هر دری می‌زدم، بسته بود. این مصاحبه‌های شغلی متعدد هیچ امیدی در من زنده نمی‌کرد. برای همین تصمیم گرفتم که بروم به جایی که فرصت بیشتری به من داده شود.»

زندگی برای زنان به‌ویژه زنان تحصیل‌کرده در ایرانِ جمهوری اسلامی سخت است. فاطمه با اشاره به این نکته تاکید می‌کند که زنان بیشتر از مردان در سیستم ضدِ زن جمهوری اسلامی تصمیم به مهاجرت می‌گیرند. او در این زمینه می‌گوید: «به یک زنی مثل من که با استاندارهای جمهوری اسلامی مطابقت ندارد راحت کار نمی‌دهند، آن‌هم در دانشگاه. من هم آدمی نیستم که نقاب بزنم و بروم به یک سازمان و بعد در زندگی شخصی‌ام نقابم را بردارم، نمی‌توانستم این زندگی دوگانه را بپذیرم. می‌خواستم خودم باشم، همان‌طور که فکر می‌کنم و دوست دارم زندگی کنم. جز این، مسایل اقتصادی هم بود، چون دوست نداشتم به پدر و مادرم وابسته باشم. می‌خواستم یک زن مستقل باشم، زیرا استقلال مالی در استقلال شخصیت است و این در ایران برای یک زن تحصیل‌کرده مثل من که دکترا دارد، واقعا سخت بود، به ویژه که نمی‌خواستی در آن چارچوب سفت و سخت اداری سیستم هم خودت را منطبق کنی، آن هم در دانشگاه.»

پروسه مهاجرت برای فاطمه ابتدا با استرالیا کلید خورد، اما پس از ردشدن، او برای کانادا اقدام کرد و پذیرفته شد. خودش می‌گوید: «این پروسه برای من سه سال زمان برد. و البته هزینه‌ زیاد. پول وکیل‌ حدود پنج‌هزار دلار شد، اما در مجموع تا رسیدن به مقصد، بیش از دوازده‌هزار دلار هزینه کردم، به علاوه پولی که برای هزینه دانشگاه واریز کردم، بالای شصت هزار دلار شد.»

همین پروسه زمان‌بر و هزینه‌برِ مهاجرت است که برای بسیاری از کسانی که قصد مهاجرت دارند در یک نقطه به انصراف‌شان می‌انجامد. برای فاطمه هم همین‌طور بوده است. او می‌گوید: «یک جاهایی از پروسه، منصرف شدم، می‌خواستم رهایش کنم، زیرا آدم‌هایی که می‌خواهند تو را از این مملکت خارج کنند، موسساتی که کارهای پذیرش تو را انجام می‌دهند، یک جاهایی با تو روراست نیستند و بیشتر به فکر منافع خود هستند، شاید یک‌سری آدم‌ها این را متوجه نشوند که طرف دارد به او دروغ می‌گوید، ولی از آن جایی که من می‌توانستم این را درک کنم، چندبار از این‌که همین موسسات مهاجرتی بهم دروغ گفتند، احساس کردم که دارد به من توهین می‌شود. همین دروغ‌ها موجب شد که بی‌خیال شوم. ولی خب، این‌طرف را هم می‌دیدم که هر روز شرایط بدتر می‌شود، به‌ویژه برای خودم، چون مجبور بودم این دروغ‌ها و توهین‌ها را تحمل کنم. بعد از عبور از این پروسه سخت در ایران، ماه‌های اول مهاجرت به کانادا هم آن‌قدر سخت بود که من را به فکر برگشتن انداخت. در روزهای جنبش «زن، زندگی، آزادی»، خیلی امیدوار شده بودم که جمهوری اسلامی می‌رود. خیلی دوست داشتم برگردم، اما خب شرایط آن‌طور پیش نرفت. به‌طور کلی برای بازنشستگی، اگر جمهوری اسلامی برود، همین امروز، برمی‌گردم. همین امروز... اما تا آن روز، وقتی به پشت سرت نگاه می‌کنی، می‌گویی نه! چون می‌دانی اگر برگردی، دیگر نمی‌توانی از آن برزخی که جمهوری اسلامی ساخته، زنده بیرون بیایی.»

«سحر» کارشناسی ارشد میکروبیولوژی و ایمونولوژی دارد، ۳۷ساله و مجرد است و دوسالی است که به عمان مهاجرت کرده است. پروسه مهاجرت برای سحر از مقطع فوق لیسانس در دانشگاه تهران شروع شد، او در این‌باره به ایران‌وایر می‌گوید: «وقتی در مقطع ارشد وضعیت خودم را در قیاس با دانشجوهای دکترا می‌دیدم، متوجه می‌شدم اوضاع کار خوب نیست و حتی اگر دکترا هم بگیرم هیچ‌چیزی به من اضافه نمی‌کند که هیچ، آینده شغلی هم ندارم، چون این چیزها را می‌دیدم. همین چشم‌انداز تیره‌وتار موجب شد که دیگر دوست نداشته باشم که نه دکترا را در ایران بخوانم و نه برای کار و زندگی بمانم.»

مقصد ابتدایی سحر برای مهاجرت و ادامه کار و تحصیل در مقطع دکترا، آمریکا بود و بعد سوئد، اما هیچ‌کدام آن‌طور که او می‌خواست پیش نرفت و به‌مرور طی اتفاق‌هایی که برای او افتاد، نظرش به کشورهای حاشیه خلیج فارس جلب شد. پروسه مهاجرت به عمان برای سحر سه سال زمان برد با ۸۰۰میلیون تومان هزینه. او در این زمینه می‌گوید: «همین پروسه مهاجرت به عمان برای من، با پنج سفر رفت و برگشت همراه بود. تا جایی که واقعا خسته می‌شدم و می‌خواستم منصرف شوم، مخصوصا که مهاجرت آمریکا و سوئد هم خوب پیش نرفته بود. ولی باز که کوچک‌ترین نشانه‌ای از امید برای ادامه‌دادن این مسیر می‌دیدم، به خودم امید می‌دادم که فردای بهتری در راه است، ادامه بده! چرا می‌خواستم ادامه بدهم، هفت‌هشت سالی بود که می‌خواستم این کار را انجام بدهم و به هر دلیلی نشده بود، ولی این‌بار دیگر کم نمی‌آورم. ماندم، مقاومت کردم. مبارزه کردم، و درنهایت بُردم، چون مهاجرت هم مثل زندگی در ایران، یک نوع مبارزه و جنگیدن است.»

سحر به عنوان یک زن که سبک زندگی‌اش در چارچوب جمهوری اسلامی تعریف نمی‌شود، زندگی در ایران را برای زنان غیرقابل تحمل توصیف می‌کند و می‌گوید: «مهاجرت برای من از منظر اجتماعی، اقتصادی و روحی خیلی مفید بود. من در ایران امید به زندگی‌ام، این را با قاطعیت می‌گویم، صفر بود، اما بعد از دو سال مهاجرت، حالا احساس بهتری دارم برای زندگی و آینده. هم این‌که، این توفیق اجباری مهاجرت به عمان، این امکان را به‌دلیل فاصله نزدیک با ایران، ایجاد کرده است که بتوانم خانواده‌ام را هم ببینم. معمولا آن‌ها به این‌جا می‌آیند، چون من دوست ندارم برگردم به ایران، جایی که در آن، خودم نبودم، زن نبودم، زیرا یک زن، ابزاری در دست حاکمیت برای سرکوب و حکومت‌کردن بر مردم به عنوان توده‌ای بی‌شکل است.»



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy