Wednesday, Feb 26, 2025

صفحه نخست » برگی از تاریخ ـ ستم بر بهاییان ایران به ویژه در حکومت اسلامی، کوروش گلنام

Kourosh_Golnam_3.jpg• کتاب دانشگاه زیرزمینی بهاییان از بهمن احمدی امویی

ویژه خبرنامه کویا

db.jpgآقای بهمن احمدی امویی خبرنگار که در رویدادهای ۳۰ خرداد ۱۳۸۸ همراه با همسرش ژیلا بنی یعقوب، او نیز خبرنگار، دستگیر و به زندان می‌افتد، در آن‌جا با شگفتی با شمار زیادی از هم‌میهنان بهایی زندانی روبرو می‌شود. او در زندان دست به‌کار ارزنده‌ای زده و با سه‌تن از آنان در زندان و با یک‌تن دیگر در بیرون از زندان به گفت‌و‌گو نشسته و آن‌ها را در کتابی زیر نامِ "دانشگاه زیرزمینی بهاییان ایران" به چاپ سپرده که نشر باران درسوئد آن‌را چاپ و منتشر نموده است (۱).

یک پیشینه دردناک

بهاییان ایران دوران‌های سختی را گذارنده‌اند، چه در گذشته و چه اکنون بسیار ستم دیده‌اند. من با وجود این‌که از نوشته‌های بلنددامان دوری می‌کنم ولی گاه رویدادهای تاریخی را نمی‌شود در چند جمله و یا نوشته‌ای کوتاه بیان داشت. بنا براین با پوزش ازخوانندگان گرامی، نخست نوشته‌ای از زنده‌یاد محمدعلی جمال‌زاده در کتابِ"سروته یک کرباس، جلد نخست" برگرفته از کتاب "تاریخ جنیش روشنفکری ایران، مسعود نقره‌کار، برگ‌هایِ ۳۱ و ۳۲" را اندکی کوتاه شده می‌آورم و سپس نوشته را دنبال می‌کنم.

***

جمال زاده که به مکتب خانه‌ تازه به‌راه افتاده‌ای فرستاده شده تا درس بخواند، روزی با دوست‌اش برای فرستادن نامه به پدر در راه رفتن به چاپارخانه هستند که با جمعیتی انبوه و هیاهو و غوغای بزرگی روبرو می‌شوند و می‌نویسد:
"قضیه‌ای که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد...به طرف چاپارخانه می‌رفتیم که ناگهان از وسط میدان شاه غوغای غریبی بلند شد. بدان سو دویدیم و هرطور بود خود را به میان جمعیت انداختیم. محشر کبرایی بود. هر دقیقه ازدحام مردم زیادتر می‌شد و از هر سو سیلِ جمعیت روان بود. میدان شاه به آن بزرگی داشت می‌ترکید و به‌صورت دریای متلاطمی درآمده بود که فوج فوج و دسته دسته مخلوق از زن و مرد در حکم امواج آن باشند و در آن میانه عمامهِ آخوندها به منزله کفی بود که بر سر امواج آن باشند. وقتی به هزار زوروزجر خود را به وسط انبوه مردم رساندیم دیدیم دو نفر آدم حسابی را در میان گرفته‌اند و دارند به قصد کشت می‌زنند. در صدد تحقیق از آن احوال برآمدیم ولی هیچ کس اعتنایی ننمود و احدی وقت و حوصله سؤال و جواب نداشت. عاقبت پیرمردی را چسبیده گفتیم عموجان تو را به خدا چه خبر است؟ بدون آن‌که نگاهی به ما بیاندازد نفس‌زنان گفت: "بابی کشی است، بزنید." (تاکید از من) و دیوانه‌وار خود را به میان آن ولوله و جنجال انداخت. آن دو نفر بیچارگان مظلوم را با سر برهنه شالشان را به گردنشان انداخته بودن و به خواری هرچه تمام تر به خاک و خون می‌کشیدند. مردم از زن ومرد، کوچک‌ و بزرگ با چشم‌هایی از حدقه در آمده که شراره تعصب و شقاوت در آن می‌درخشید مانند سگ‌های هار و گرگان خونخوار بر آن‌ها حمله می‌آوردند و در زدن و ضربت وارد ساختن به آن‌ها و در اهانت و شتم و لعن و دشنام‌های قبیح بر یکدیگر سبقت می‌جستند. دیوانه وار فریاد می‌زدند که باید داغ و درفش‌شان کرد، باید سنگسارشان کرد، باید چشم‌شان را درآورد، تکه، تکه‌شان کرد، سرشان رازیر طقماغ کوبید. شمع‌آجین‌شان کرد، گوش و بینی‌شان را برید، شقه‌شان کرد، گچ‌شان گرفت، دم توپ‌شان گذاشت، تیرباران‌شان کرد، زنده زنده سوزانید، نعل‌شان کرد، طناب‌شان انداخت، زنده به گورشان کرد، به قناره‌شان کشید، مثله‌شان کرد...
چوب و چماق و مشت و سیلی بود که بالا می‌رفت و بر سر و مغز این دو آدم بی‌یار و یاور پایین می‌آمد. دیگر هیچ تاب و توانی در بدن آن دو نفر بخت برگشته نمانده بود. رنگشان پریده، با چشمان نیم‌بسته و دهان بازی که صدای خرخر دلخراشی شبیه به خرخر گوسفند مذبوح از آن بیرون می‌آمد، ابدا قوت جلورفتن نداشتند ولی مؤمنین و مقدسان با شقاوت و قساوتی که تذکار آن بعد از چهل سال هنوز بدنم را می‌لرزاند، آنها را به‌طرف مسجد شاه که مسند عدل و داد شریعت عظمی بود، می‌کشیدند. در آن اثنا شخصی پیت نفتی به یک دست و کاسه حلبی دسته‌داری به دست دیگر فرا رسید. در یک چشم به‌هم زدن آتش از سرو بدن آن دو نفر به‌طرف آسمان بلند شد. مردم رجاله محض ثواب هر کدام از آن نفت کاسه‌ای به صد دینار خریده و به سرو صورت آنها می‌پاشیدند. دود و گردوخاک چنان صحنه میدان را فراگرفته بود که چشم چشم را نمی‌دید...
جمعیت مثل مور و ملخ از در و دیوار بالا می‌رفت. فریاد و فغان لعن و سبٌ، غلغله در زیر گنبد و بارگاه مسجد انداخته بود ... در آن حیص و بیص ناگهان غوغا و همهمه افزون گردید ولی به‌ زودی معلوم شد که یک نفر بابی بی‌دین دیگری را می‌آورند. نزدیک شدیم دیدیم که شخصی که فریادش بلند است آقا محمد جواد صراف، مؤسس مدرسه خودمان است که با آن جثه فربه زیر چوب مثل مار به خود می‌غلتد و ضجه می‌کند..." پایان بازگفت از برگ ۳۱ و ۳۲

گذر از توفان‌ها

سرگذشت بهاییان همآن داستان همیشگی اشک و آه است. آنان در گذر تاریخ رنج و ستم بسیاری به‌خود دید‌ه‌اند با وجود آن‌که همیشه در پی علم و دانش و خدمت به میهن خود بوده‌اند و کوشش داشته‌اند دور از سیاست باشند ولی دشمنی با آنان هرگز پایان نیافته است زیرا آخوندها تاب دیدن آنان را نداشته و ندارند زیرا همیشه آنان را تهدیدی برای دیدگاه‌های خرافی و پس‌مانده خود دیده‌اند. حتا امیرکبیر که کارهای زیربنایی درست و تحسین‌برانگیزی برای بهبود وضع ایران انجام داد، یک لکه سیاه در کارنامه خود دارد و آن دستور تیرباران کردن سیدباب رهبر جنبش بابیه در تبریز و سرکوب پیروان او بود. دیدگاه‌های باب بسیار مترقی تر از روحانیان مسلمان به ویژه شیعه بود. آنان آموزه‌های دینی را بدون نیاز به وجود گروه روحانیت و در میان نبودن پیشوای روحانی در دین می‌دیدند و مهم‌تر به مقام زن و بالابردن جا و مکان اجتماعی آنان در جامعه توجه و اهمیت می‌دادند. این از بزرگ ترین اشتباه‌های امیرکبیر بود زیرا اگر با تحریک و هیاهوی آخوندها و برای خاموش کردن آنان به سرکوب جنبش باب دست نمی‌زد می‌توانست در برابر فتنه‌گری آخوندها از دیدگاه‌های نوگرابانه‌‌ی جنبش باب در پیش‌برد کارها سود ببرد. در درگیری‌هایی که آن هنگام در شهرهای گوناگون چون تبریز، زنجان و نی‌ریز بین مخالفان با هواداران باب پیش آمد شابع کردند که بابیان خواسته‌اند بر علیه حکومت قیام کنند که از پایه دروغ بود و آنان در برابر یورش و حمله تنها از خود دفاع کرده بودند. توجه کنیم که در پی این رویدادها امیرکبیر در فوریه سال ۱۸۵۰ با چه سنگ‌دلی دستور می‌دهد که هفت تن از بابیان برجسته را سر ببرند و در نیمه همین سال نیز دستور اعدام باب را می‌دهد که در زندان تبریز بود. (برگرفته و کوتاه شده از ویکیپیدیا)
***
باز‌گردم به کتاب آقای امویی.
آن‌چه درونمایه گفت‌وگوهای کتاب به خواننده می‌دهد، دو درک و حس هم‌زمان است؛ یکی تحسین و سرافرازی از داشتن چنین هم‌میهنان دانش‌پژوه، با اراده، خوش‌فکر، کارآفرین و در همآن حال صلح‌جو و از سویی دیگر حس بیزاری و تأسف ازاین‌که چنین رفتارهای ناانسانی با این هم‌میهنان که تنها گناهشان سماجت وپی‌گیری برای فراهم آوردن امکانی برای جوانان بهایی در فراگیری علم و دانش بوده است. با وجود همه بندو‌بست‌ها، یورش‌ها و غارت آن‌چه با زحمت فراهم کرده‌اند، بازداشت‌ها، اعدام‌ها و دیگر ستم‌گری‌های حکومت اسلامی در برابر بهاییان، ناممکن است که خواننده زیر تأثیر هم‌بستگی، هم‌یاری، هم‌کاری، پایداری و کوشش‌هایِ همه جانبه این هم‌میهنان در راه ایجاد بستری مناسب در سخت‌ترین روزها برای کسب علم و دانش قرارنگیرد. در این جا یادآوری این نکته نیز مهم است که چگونه شماری هم‌میهنان که بهایی نبوده‌اند ازآن میان استادانی از دانشگاه در وضع خطرناک امنیتی با به حطر انداختن خود به‌یاری هم‌میهنان بهایی آمده و بدون چشم‌داشت مالی در دانشگاه زیرزمینی یا غیررسمی بهاییان تدریس کرده‌اند؛ دانشگاهی که کلاس‌هایش با اندک‌ترین امکان‌ها در خانه‌ها تشکیل می‌شده است.
من تنها اشاره‌ای به یکی از این هم‌میهنان فرهیخته بهایی که در زندان مورد گفت‌وشنود قرارگرفته می‌کنم تا روشن‌تر شود حکومت اسلامی به جای سودبردن از علم و دانش چنین هم میهنی که نه تنها آزاری به کسی نرسانده و آسیبی برای کشور نداشته است که خدمت‌های ماندگاری نیز در ایران انجام داده است، چه رفتار ناانسانی با او داشته است.
مهندس محمود بادوام اهل درگز در استان خراسان. ایشان در ۱۳۵۰ وارد دانشگاه پلی‌تکنیک شده و رشته مهندسی الکترونیک خوانده و سپس به آمریکا رفته و در دانشگاه‌ام. آی. تی رشته انرژی هسته‌ای را می‌خواند و در سال ۱۳۵۷ " چندماهی مانده به انقلاب در حالی‌که خیلی‌ها داشتند کشور را ترک می‌گفتند به ایران بر می‌گردد. بورسیه سازمان انرژی اتمی بود و باید ادای دین می‌کرد. دو سه سال بعد به بهانه بهایی بودن اخراج شد و پس از کار در چند شرکت بخش حصوصی در سال ۶۵ به دلیل فعالیت‌هایی که برای جامعه بهایی انجام می‌داد برای سه‌سال به زندان افتاد و تا آخرین روزهای اسفندماه سال ۱۳۶۷ در زندان‌های کچویی و رجایی شهر کرج دوران حبس خود را گذراند. " برگ ۵۱ کتاب
ایشان سال ۹۰ دو باره دستگیر می‌شوند. جرم ایشان؟ هیچ! تدریس فیزیک در دانشگاهی "غیر رسمی"! یک‌بار دختر ایشان با همسرش به جنوب ایران و عسلویه سفر می‌کنند و نامه‌ای برای پدرش در زندان می‌فرستد و در آن می‌نویسد: "در هر جایی که رفتم ردِ پایِ شما را در پروژه‌های بزرگ مملکت دیدم که گاهی در منزل در باره‌اش صحبت می‌کردید." مهندس در دنباله می‌افزاید: "من در ایستگاه‌های تقویت فشار گاز کرنج و پارسی، در بازسازی اسکله‌های جزیره خارک، در پروژه آماک که ۷ پروژه بود، در اسکله‌هایِ نفتی بهرگانسر، در اسکله نفتی بلال، در پروژه آغاز دالان که خودش به‌تنهایی چند پروژه بود، در پروژه آروماتیک سوم، پروژه آروماتیک چهارم که بزرگ‌ترین آروماتیک دنیا بود، در پروژه پی‌وی‌سی که آن‌هم بزرگ‌ترین پروژه در نوع خود بود و در پروژه بید بلند ۲ کارکرده‌بودم. در بسیاری از این پروژه‌ها مدیر و مشاور پروژه بودم. هر وقت جنوب می‌روم ردِ پایِ خودم را می‌بینم و از این‌که در عین بدرفتاریِ حکومت با بهاییان و محدودیت‌هایِ فراوان توانسته‌ام در پیشرفتِ مملکت و کشوری که به آن عشق می‌ورزم سهمی داشته باشم، خدا را سپاس‌گزارم" برگِ ۷۶کتاب
تنها حکومتی ضد ایرانی و ضد مردمی یک‌چنین انسان‌هایِ شریف، کارشناس، کارآفرین، فرهیخته و عاشق میهن و خدمت به میهن را به زندان افکنده و نیرو، توان و تخصص آنان را به باد می‌دهد.
من خوانندگان گرامی را به خواندن این کتاب که سند انکار ناپذیری از یکی از دوران‌های سیاه ایران به ویژه برای هم‌میهنانی چون بهاییان است، فرامی‌خوانم.

کوروش گلنام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانویس:

۱ـ دانشگاه زیرزمینی بهاییان ایران، بهمن احمدی امویی با پیش‌گفتار فریدون وهمن، نشر باران سوئد، چاپ نخست ۲۰۲۱ (۱۳۹۹)



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy