دوسه ماه پیش از نوروز، پدر و مادر راه می افتادند میرفتند بزازی آقای خیر خواه ، می خواستند برای مان رخت و لباس تازه بدوزند .
بیست تا قواره پارچه را زیر و رو میکردند پارچه ای را انتخاب میکردند که ما نه از رنگش خوش مان می آمد نه از چهار خانه هایش ، اما حرف حرف آنها بود ، ما را چه کار به این غلط کاری ها ؟
از آنجا میرفتیم خدمت آقا رضا که سر گذرمان خیاطی داشت .
از فردایش هر روز صبح موقع رفتن به مدرسه یک سلام بالا بلندی تحویل آقا رضا میدادیم و یک عالمه هم پیزر لای پالانش می چپاندیم بلکه به فضل الهی ! کت و شلوارمان را قد و قواره خودمان بدوزد نه قد و قواره رستم دستان!
از همان روزی که پارچه را تحویل آقا رضا میدادیم تا شب عید مدام دلشوره داشتیم ؛ دل توی دل مان نبود نکند آقا رضا بد قولی بکند و شب عیدی بی لباس بمانیم .
صد بار باید میرفتیم میآمدیم آقا رضا کت مان را روی بدن مان « پروب » بکند ؛ هی با یک تکه صابون روی پارچه خط میکشید اینجا و آنجایش را سنجاق میکرد .
تا دم دمای تحویل سال دل توی دل مان نبود نکند لباس پلوخوری مان شب عید حاضر نشود !
بعد نوبت خریدن پیراهن بود ؛ پیراهنی برای مان می خریدند که یقه اش دو سه نمره از گردن مان گشاد تر بود ! آخر باید بفکر فردا هم می بودند ! پیراهنی میخریدند که برای عید سال بعد هم بکار آید .
حالا باید میرفتیم مغازه کفاشی آقای کشور دوست کفش می خریدیم ، کفش های مان هم یکی دو نمره از پای مان بزرگتر بود ، باید یک عالمه پنبه تویش می تپاندیم تا بتوانیم لنگان لنگان قدم برداریم .
یکی دو روز قبل از عید نوبت سرتراشیدن وحمام رفتن مان بود .
میرفتیم سلمانی اوسا ممد تا موهای مان را از ته بتراشد. اوسا ممد تا بخواهد سرمان را بتراشد صد جای گل و گردن مان را زخم و زیلی میکرد و پنبه کاری اش میفرمود ! آنوقت ریسه میشدیم همراه پدر مان میرفتیم حمام بهارستان .
من از انعکاس صدای حمام و آن خزینه جوشانش می ترسیدم .
پدرم دست من و برادرم را میگرفت پرت مان میکرد توی خزینه . توی خزینه ای که آبش تن و بدن مان را می سوزانید.
حالا نوبت کیسه کشی بود ؛
آنجا زیر آن طاق کاشیکاری شده مقرنس، آقا جواد دلاک مثل شمر ذی الجوشن ایستاده بود کیسه بدست منتظر مان بود تا ما را همچون گنجشککی بینوا زیر پنجه های فولادین خود بگیرد و چنان پوستی از ما بکند که تا یکماه نتوانیم گردن مان را تکان بدهیم .
دلشوره های قبل از عید امان مان را می برید ؛ شب ها خواب و راحت نداشتیم ؛ مدام دلشوره داشتیم نکند لباس شب عید مان تا شب عید حاضر نشود . سلامی که هر روز به آقا رضا میکردیم مدام چرب تر و خاضعانه تر میشد .
آقا رضا دیگر قبله آمال ما شده بود ؛ بنظرمان قدرت و هیبت آقا رضای خیاط از شاه و صدر اعظم و کدخدا رستم هم بیشتر بود ؛ چه عزت و احترامی به نافش می بستیم خدا میداند.
آنوقت ها بعضی ها که دست شان به دهن شان نمی رسید لباس های برادر بزرگتر را میدادند آقا رضا تا این رو و آن رویش بکند و برای برادر کوچکتر یک کت تازه در بیاورد اما اشکال کار اینجا بود که جیب روی سینه بجای اینکه سمت چپ باشد سمت راست می افتاد و موجبات خنده و مزاح همکلاسی ها و شرمندگی طفلک بینوا را فراهم میکرد.
دیگر از مصائب نوروز باید از مصیبت درد انگیزی بنام مشق شب یاد کنم که تعطیلات سیزده روزه نوروزی مان را به کام مان زهر میکرد . باید دویست سیصد صفحه مشق شب می نوشتیم .
بعد از تحویل سال و دید و بازدید های عمه جان و خاله جان و دایی جان و عمو جان ، تصمیم میگرفتیم شب ها بنشینیم مشق های مان را بنویسیم. باید « علم الاشیا» را از بر میکردیم ، باید روز تولد و مرگ کمبوجیه و هوخشتره و بهرام چوبین و جنگ های بی پایان شان با روم و چین و ماچین و فتح قسطنطنیه را حفظ میکردیم ! ده دوازده روز یکی توی سر خودمان میزدیم یکی سر هوخشتره اما نمی توانستیم این قسطنطنیه لاکردار را درست تلفظ کنیم . اما از بازیگوشی های روزانه چنان خسته و مانده شده بودیم همینکه کتاب را باز میکردیم هنوز چهار خط ننوشته بودیم همانجا خواب مان می برد و مشق شب مان میماند برای فردا ؛ و این امروز و فردا ها تا شب سیزده بدر تکرار میشد و مدام چنان دلشوره ای به جان مان میریخت که همه خوشی های ایام نوروز از حلق مان بیرون میآمد
با همه اینها؛ نوروز آن سالها سرشار از شادی و دلخوشی بود
بقول اسماعیل بیدرکجایی:
غم بود . اما کم بود