
اگر از خدمت محرومان پیچی سر"
افراشته
در این نیم قرن حکومت اسلامی مبتنی بر عدل علی آنقدر درد ،رنج ،فلاکت ومرگ بر سر این ملت آوار شده وخبرهای تلخ شنیده و سرکوب گردیده اند که دیگر حتی شنیدن ودیدن فاجعه بندر عباس نیزنمی تواند بر کرختی حاصل از درماندگی آنها فائق آید.چرا که از فاجعه بندرعباس بمراتب تلخ تر ودرد ناک تر، روزانه در مقابل چشمان بی تفاوت شده ماملت بشکل های مختلف جریان دارد و ما عادت کرده به این همه بدبختی گردیده ایم.
می خواهم از فاجعه بندرعباس بنویسم .پزشکی از دوستان دوران دانشگاهیم زنگ می زند. می گویم تسلیت برای شهر بی دفاع وبی گناه قربانی شده بدست حکومتیان .مکثی می کندو می گوید:" من هم تسلیت می گویم .اما این مرگ آشکار است که همه بر آن شاهدند .میدانی در این سرزمین روزانه صدها نفر از تنگدستی ،فقر وبیماری های مختلف که قادر به معالجه آن نیستند می میرند .فکر میکنی میزان مرگ میر در بین معتادان میلیونی روزانه چند نفر می تواند باشد؟وضعیت کشور،وضعیت دوا ودرمان دارد به عهد قجربرمیگردد .ما سقوط کرده ایم !سقوطی سخت که هنوز از ابعاد وعمق چاهی که این بی شرف ها برای ملت کندند و ساقطمان می کنند قابل تصورمان نیست .
ببخش که نفرتم حرمت کلمه گرفت .من دکتر با چهل سال سابقه قادر نیستم دخل وخرج خود را تنظیم کنم .ناگزیر در این سن وسال مجبور بکار دریک درمانگاه وکشیک های شبانه گردیده ام.ساعتی قبل تلفن زده برای ویزیت فوری پیر مردی در منطقه حصار کرج التماسم می کنند. واقعا التماس .رنج می برم وقتی هم وطنی، انسانی برای بیمارش این چنین بدکتر التماس می کند.
خانه در هم ریخته ای است با چندین اطاق.هر اطاق مستاجری کم بضاعت را در خود جای داده است .بیمار مردی است شصت وچهارساله که در گوشه ای دراز کشیده است .وضعیت خوبی ندارد .زمانه چهره اش را چنان در هم کوبیده که به هشتاد سالگان شبیه است .یک پسر پانزده ساله با دو دختر هشت ساله و پنج ساله ساکنان این مخروبه اند.پدر بچه ها دوسالی است که بجرم اعتیاد وفروش مواد مخدر در زندان است .مادر بچه ها یک سالی می شود که بچه ها را رها کرده وتن به ازدواج با یک فرد مسن اما پولدار داده است .بطور کامل با بچه ها قطع رابطه کرده است.
بدبختی که می آید از درودیوار سرازیر می شود.پسر نوجوان سرطان خون دارد .بیحال در کنج اطاق دراز کشیده است .دو دختر خردسال کنار دستم بر بالای سرپدر بزرگ ایستاده اند .زنش که مادر بزرگ بچه ها باشد چند ماهی است فوت کرده ،پدر بزرگ تنها سرپرست خانواده است. متکی بر یارانه اندک وکمک در وهمسایه.
دخترهشت ساله بقدری زیباست که نمی توانم برایت ترسیم کنم .پدربزرگش می گوید بسیار شبیه مادرش است .او هم همین طور زیبا بود .زیر پاش نشستند سه تا بچه را به امان خدا گذاشت ورفت . قضاوتی نمی کنم چرا که خود تحمل یک ساعت این زندگی را در این بیغوله ندارم .دیر یا زود این پدر بزرگ هم خواهد رفت .آن ها چه خواهند کرد؟
با التماس می گوید دکتر جان نسخه ارزان بنویس که بتوانیم بخریم .الان یک ماهی می شود که قادر به تهیه داروی نوه ام نشده ام . قلم در دستم خشگ شده است .چه بنویسم ؟دستی بسر هر سه کودک می کشم .غرق در زیبائی دختر و آینده ای که چون اژدها اورا در این سرزمین خشن خواهد بلعید. به سرپسرک نوجوانی که سرطان بر جانش زده است.
به کلنیک بر میگردم. خدمتکار شب از صندلی افتاده دستش آسیب دیده .پرستار می گوید .روی صندلی خوابش برده بود افتاد وما بصدای افتادنش متوجه شدیم .
بیچاره زن نان آور چند سر عائله است. سه جا کار می کند کلفتی دو خانواده وشب کاری اینجا .
شوهرش چندسالی است که مرده است .به چهره زرد شده خدمتکار شب مینگرم وتا اعماق بی پناهی سقوط می کنم."
تلفن را قطع می کنم از خود می پرسم از کدام فاجعه باید بنویسم ؟