شیخِ سرخی خمانده ام که مپرس
شعر طنزی سروده ام که مپرس
.
از تماشایِ هر تظاهرِ ظلم
آهِ سردی کشیده ام که مپرس
.
آن چنان از خدنگ سختِ سخنش
می رسد غم به دیده ام که مپرس
.
رفته ام در میانِ مردمِ شهر
شاهدانی گزیده ام که مپرس
.
چون سپه در میانِ سفرهِ ناس
سطلِ نفتی نهاده ام که مپرس
.
دوش از سالکانِ سال خورده
داستانی شنیده ام که مپرس
.
حافظا از فشار فقر و جفا
به قیامی رسیده ام که مپرس