رحیم قمیشی
دیشب خواب دیدم، فرستادهاند دنبالم و رفتهام دفتر رهبری.
حواسم بود خیلی وقت نیست که آزاد شدهام
حواسم بود قاضیام گفته از او خواستهاند ده سال زندان برایم بنویسد
و هنوز تصمیمش را نگرفته
و من باید احتیاط میکردم!
برای چه ده سال بروم زندان...
رئیس دفتر رهبری جوان سادهای بود.
گفت آقای خامنهای میخواهد خودش ببیندت.
من نمیخواستم!
ولی نمیدانم چرا در خواب رفته بودم آنجا!
خوابم از جای بدی شروع شده بود.
حدس میزدم آقای خامنهای میخواهد از من دلجویی کند.
به دفتردارش گفتم نیازی نبود ملاقات بگذارید.
به او گفتم اگر همان بازجوها که گفتند من از اسرائیل پول گرفتهام، همانها که خانهمان را زیر و رو کردند سندی پیدا کنند، همانها از من، خیلی ساده عذرخواهی میکردند، برایم کافی بود. من میبخشیدمشان. اصلا بخشیدهام آنها را هنوز دفتردار جوابم را نداده بود، که در باز شد.
حدسم درست بود.
خود آقای خامنهای بود.
میخواست از من دلجویی کند.
ولی من بغضم ترکیده بود.
توی همان خواب داشتم گریه میکردم
خامنهای خندید
گفت نمیدانستم اینهمه نازک نارنجی هستی.
اشتباهی شده بود، تمام شد!
من نمیخواستم مستقیم نگاهش کنم.
در خواب هم با او قهر بودم.
خودم را کنترل کردم
گفتم؛ نیازی به دلجویی نیست
من همه را بخشیدم
من برای خودم ناراحت نیستم.
شما میتوانید از تکتک آنهایی که به اسم اسلام و انقلاب به آنها ظلم شده بخشش بگیرید!؟
گفتم مهم نیست با من چه کردید
میدانید چقدر آدم در زندانند، به جرم یک انتقاد، یک پروندهسازی، به اسم امنیتی؟
میدانید چقدر برای زندگی، مردم فشار تحمل میکنند؟
گفتم میدانید فقر چطور زندگیها را پاشیده؟
گفتم میدانید خیلی از مردم، از شما بدشان میآید!
نه فقط از شما، از همه ما که کمک کردیم به انقلاب، ما که رفتیم جنگ، تا نظام بماند!
گفتم میدانید چقدر از خانوادههای شهدا دلشکسته و مغموم شدهاند؟
آقای خامنهای فقط گوش میکرد.
من دیگر بغض نداشتم
میخواستم همه چیز را بگویم، و میدانستم نمیشود.
من هم دلم شکسته بود.
گفتم آقای خامنهای!
چرا اسلام و خدا را از چشم مردم انداختید؟
چرا جوانها را ناامید کردید؟
چرا گذاشتید به اسم خدا ظلم بشود؟
اصلا چرا نمیروید...
من ظلم دیده بودم
من حقیقت را پس از ۴۶ سال با چشمهای خودم دیده بودم!
من آدمهای بیگناه و بیپناه زیادی را در زندان دیده بودم
من در بازداشتگاه صدای شکنجه شنیده بودم
من که آنهمه امید داشتم، ناامید شده بودم
چطور میتوانستم همه چیز را بگویم...
گفتم؛
یا میدانید در کشور چه خبر است
و مردم چه سختیها میکشند
یا نمیدانید!
اگر میدانید، بد کردهاید
اگر نمیدانید، که خیلی بد کردهاید...
من همه حرفهایم را زدم.
گفتم که دیگر من هم خدای شما را قبول ندارم
دیگر آن اسلامی که شما میگویید را قبول ندارم
گفتم من دیگر انقلابی که این همه فقر و بیعدالتی برای مردم داشت را قبول ندارم
گفتم آنقدر در کشور ظلم و دزدی میشود که من و دوستانم خجالت میکشیم، چطور آنها که باید، نمیکشند!
من گفتم که وقت تغییرات بزرگ شده
بگذارید مردم هر چه میخواهند، همان بشود
و اگر هم شما را نخواستند
با عزت بروید کنار...
من دیگر هیچ امیدی به بهتر شدن اوضاع ندارم
چون شما را قابل اصلاح نمیبینم
چون نمیخواهید بپذیرید موفق نبودهاند
نه در سیاست خارجی
نه در سیاست داخلی
نه در اقتصاد
نه در فرهنگ
نه در اخلاق
نه در صداقت
آقای خامنهای هیچ نگفت
نگفت مرا ببرند برای زندان
نگفت دوباره دستبند و چشمبند بزنند!
من حرفهای دلم را زده بودم
یکبار برای همیشه
و گفتم نه من، تنها، اکثر بچههایی که میشناسم
دیگر با شما قهرند
و منتظرند شما بروید
آیا گفتن حرف دل در خواب هم جرم است؟!
خدا کند در بیداری
همان بشود
که در خواب دیدم
و نخواهند برای هر که صداقت داشت
زندان بنویسند
خدا کند در بیداری هم تصمیم بگیرند
حرف مردم را بشنوند
ولو خوششان نیاید
ولو فکر کنند مردم اشتباه میکنند!
و من خوشحال بیدار شدم
حرفهایی را زده بودم
به همان کسی که عامل همه چیز است
اگر خوشبختیم، عامل خوشبختیمان
اگر بدبختیم، عامل بدبختیمان!
صورتم خیس بود
ولی دلم خوشحال
من به خودش گفتم
شاید گوش کند
و قبول کند
با تدبیری
و بدون خونریزی
همه چیز به مردم سپرده شود
هر آنچه مردم بخواهند
و ایران رو به آبادی برود!
و امید باز زنده شود...