
در شاهنامه، آنگاه که فریدون با ضحاک میجنگد، او را نمیکشد. به فرمان سروش آسمانی، او را به کوه دماوند میبرد:
> بیامد هم آنگه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش
که این بسته را تا دماوند کوه
ببر همچنان تازیان بیگروه
و چونان تندبادی، ضحاک را به دماوند میبرد و در غاری تنگ و تاریک، به زنجیر میکشد:
> بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش بهبند
به کوه اندرون تنگ جایش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید
اما این زنجیر، زنجیر آهن نبود. زنجیری بود بافته از آه مادران، و از خون جوانانی که قربانی دندانهای سیریناپذیر مارهای ضحاک شده بودند:
> زنجیر، نه از آهنِ سرد،
که از آهِ دلِ مادران و
خونِ جوانانِ بیگناه گداخته شده بود.
فردوسی ادامه میدهد که مسمارهای آهنین را بر پیکر او کوبیدند، جایی که مغز نبود، تا درد ابدی باشد:
> بیآورد مسمارهای گران
به جایی که مغزش نبود اندران
فرو بست دستش بر آن کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز
و از درد و نفرین مردم، خوندل از او فرو میریخت:
> ببستش بر آن گونه آویخته
وز او خوندل بر زمین ریخته
---
امروز نیز خامنهای، در بند همان نفرین نشسته است. او همان ضحاک است، که با مارهایی از جنس ولایت، عدالت را بلعید و جوانان ایران را قربانی کرد. اما زمانه، چرخیده است:
> از او نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
و این سرنوشت محتوم هر ضحاکی است.
مردم ایران، همان فریدوناند؛ زخمی اما برخاسته، داغدار اما استوار. و چونان موجی بیامان، ضحاک را به بند خواهند کشید.
دماوند هنوز استوار ایستاده است.
و روزی خواهد رسید که از دل همین کوههای زخمی، آزادی چون آفتاب برخواهد آمد.
روزی که دیگر نه ضحاکی بماند، نه زنجیری؛
و ایران، دوباره،
سرزمین روشنایی و آواز شود.
سپیده حجامی