کشاندی دشمنِ خود را به خانه
که افزون تر کنی زجرِ سرانه
.
خودت پنهان شدی در زیرِ البرز
به دستی انبر و دستی دگر گرز
.
ز رویِ منقلت خیزد بسی دود
نه آن دودی که از سر میپرد زود
.
نداری دلهره از رفتنِ برق
چو بینی چشمکی از دلبرِ شرق
.
اگر تابد به ما صد پرتوِ مرگ
و ریزد بر زمین هر شاخه و برگ
.
گریزی ناگهان تا مقصدی دور
چه باکی گر بَرَد ما را تهِ گور
.
نگفتی مجتبا آخر کجا رفت؟
و یا ارثش چه شد از بابتِ نفت؟
.
تو گفتی حملهِ دشمن محال است
تمامِ حرف شان خواب و خیال است
.
چنان گفتی سخن از قدرتِ خویش
که گویی دشمنت باشد چو هم ریش
.
بیا بیرون کنون از عمقِ سنگر
بزن بر قلب هر دشمن تو اخگر
.
اگر هم خشتکت شد پاره پاره
جفا بهرِ خدا عیبی نداره
.
جزایِ زر زدن آخر همین است
بقا یا رفتنت با روس و چین است