
فرزند پادشاهی که روزگاری بر ایران حکم راند،
سخنی با تو داریم، نه از سر کینه، بلکه از سر اندوه و دلسوزی برای این خاک سوخته و ملتی که میان آتش ظلم و بازیهای قدرت، در خون و فریاد گرفتار آمدهاند.
در روزهایی که سایه جنگ و آوارگی بر سر ایران افتاده، تو که سالها خود را دلسوز و همراه این ملت میخواندی، چهرهای دیگر نمایاندی. در میان خاکستر و دود، به جای اشک و اندوه، لب به شادی گشودی و به دشمنی خوشامد گفتی که جز ویرانی برای ما نمیخواهد.
چگونه میتوان از دردی چنین بزرگ، برافروخت و به امید رسیدن به قدرت، بر بمباران خانه خویش آفرین گفت؟ کدام وجدان بیدار، ویرانی سرزمین مادریاش را نشانهی رهایی میپندارد؟
تو و همسرت، در سودای آنید که یکی، بانوی اول شود و دیگری، رهبری بر جای نشیند. اما خانهای که بر خاکستر ساخته شود، نه پایدار ماند و نه با شکوه. پادشاهی بر استخوانهای فرزندان وطن، نه شرف دارد و نه مشروعیت.
سخن در ستایش حکومت نیست، که ما خود زخمی همین دژخیمان درونیم؛
حکومتی که نان از سفره ربوده و جان از مردم،
که آزادی را در بند کرده و جوانان را در خاک افکنده.
اما ستم را با ستم دیگر نتوان زدود.
آتش را با آتشی تازه نمیتوان خاموش کرد.
ما آری، نباید از ستم امروزین در این خاک خاموش ماند.
ما، فرزندان دردمند این سرزمین، از خون و گریه و گور، از زندان و شلاق و دار،
از حاکمانی که مردمان خویش را دشمن میپندارند، رنجی در دل داریم که با مرکب توان نوشتنش نیست.
این حکومت، دروغ را لباس راستی پوشانده و عدالت را به چوبه دار بسته است.
دشمن مردم، همینجاست؛ در خانهای که باید پناه باشد، ولی زندان گشته.
نه آب است، نه نان، نه آزادی، نه امید.
پس خشم ما از این ستم، هر روز تازهتر است و زخمش، هر روز کاریتر.
اما...
آیا راه رهایی، دوستی با دشمنی که سودای خاک دارد، نه دل؟
آیا چاره آتش در خانه، دعوتِ دشمنیست که نفت بر آن ریزد و از گرمایش تو بهره ببری؟
راستی آن است که ما نه از شاهِ پیشین دلخوشیم،
و نه از شیخِ امروز راضی.
ما دل در گرو رهایی داریم، نه در گرو تاج، نه در بند عمامه.
و تا ایران به مردم نرسد، هیچ پادشاهی، نه شرعیست، نه شایسته.
ما نه پادشاهی از گذشته میخواهیم، نه فرمانروایی از امروز.
ما فرزندان خاکیم، تشنه راستی، آزادگی و روشنایی.
نه تاج میخواهیم، نه عمامه.
نه دربار، نه دار.
در پایان، پناه میبریم به سخن سعدی بزرگ، که آینه خرد است برای هر آنکه چشم گشودن بر حقیقت دارد:
هر که پایه دولت خویش بر ویرانی خانه دیگران نهد،
روزی رسد که سقف کاخ خویش نیز بر سرش افتد.
پس ای مدعی نجات ایران،
اگر راستی در دل داری،
بر درد این مردم اشک بریز، نه بر خاکستر خانهشان شادی کن.
اگر آرزوی خدمت داری، دل ایشان را به دست آور، نه سرزمینشان را به دشمن بسپار.
از دل خاک،
از میان دود،
و از ژرفای دردی که هر روز بر جانمان تازه میشود،
این نامه را به تو سپردیم.
باشد که بخوانی و بازگردی، پیش از آنکه دیر شود
پارسا زندی (مشاور حقوقی)
مطلب بعدی...

قاضی "دیوان بلخ"، نیکروز اعظمی

قاضی "دیوان بلخ"، نیکروز اعظمی