ایستاده در حسینیه، افتاده در گرداب؛
دشمن! دشمن! و مرگ در مرداب
احسان نگارچی
باز آمد. با قامتی خمیده اما ایستاده. با میکروفنی در مشت، گویی شمشیری است که هنوز در خیال خویش بر اسب میتازد. اما صدا، همان صدای کهنه است؛ پژواک ملالآور واژههایی که دیگر حتی گوش نوچهها را هم نمینوازد.
شاید برای نخستین بار ایستاده در حسینیهاش حرف زد؛ اما نه از آن رو که حقیقتی برای گفتن داشت، بل برای آنکه سایهی شکست را با نورافکن نمایش بپوشاند. گفت: «آمریکا، دشمن... دشمن، آمریکا!» و این تکرارِ بیرمق را چنان ادا کرد که گویی وحی مقدس است و نه جملهای پوسیده از دفتر خاطرات تلخ یک ملت .
سخنانش نه تحلیل بود، نه هشدار، نه حتی توهمی تازه. بلکه نفسزنی بود در لابهلای خاکستر گذشتهای سوخته؛ دمگرفتن شاعری که قافیهی «دشمن» را در هر مصرع میگنجاند، چون قافیههای دیگر را فراموش کرده است.
کارشناسان از نشانههای جنگ میگویند. اما آنکه خوب بنگرد، درمییابد که «نشانه»، نه در آسمان است و نه در زمین؛ بل در چشمهای خستهی مردی است که میداند کارش تمام است، اما جرئت ندارد پرده را کنار بزند و از صحنه پایین بیاید.
در آستانهی حملهای دیگر، که اسرائیل آشکارا ساز و برگ آن را مهیا کرده و هر وجدان بیداری وقوعش را قریب میداند، نباید تنها چشم بر سخنرانی کسی دوخت که در عالم خیال، خود را در کربلا و دیگران را در صف یزیدیان میبیند.
خسارات جانی و ویرانیهای زیرساختی، اگر رخ دهد ، تنها از موشکها نیست، از قلمهایی نیز هست که بیانیه نوشتند و به جای آنکه نظام و رهبرش را به بازگشت به عقلانیت، به توقف غنیسازیای که نان مردم را برباد داد، به صلح و گفتوگو دعوت کنند، او را در سرمستی توهمات مقاومت، به نوعی حمایت کردند.
و چنین بود که صحنه را چنان آراستند که شکست فضیحتآمیز، در ذهن متوهم او، پیروزی جلوه کرد.
اکنون اما هنوز دیر نشده است. باید پیشدستی کرد. باید بیانیه نوشت، اما نه علیه «اسرائیلِ متجاوز» یا «دشمنِ خارجی»، بلکه علیه خودکامگیای که راه گفتوگو را بست و کشور را به آستانهی جنگ کشاند. باید صریح و صادقانه نوشت: این سرسختی، این توهم مقاومت، ما را به دره میبرد. اگر صدایی بلند نشود، فردا کسانی که امروز سکوت کردهاند، نباید بگویند «جنگ خواستهی پهلوی بود» یا «متجاوز، اسرائیل است».
نه! جنگ، خواستهی آنان است که هنوز میپندارند پرچم را میتوان با میکروفن عوض کرد.
او هنوز پیروزی را وعده میدهد؛ و این، فقط طنز تاریخ است، کسی که در نبردی باخته، به سربازان گمنامِ خاکشده، نوید فتح میدهد. اما این بار، نه مردم فریب میخورند و نه تاریخ فراموش میکند. جنگ قبلی، برایش گور دستهجمعی بود؛ پدافند هواییاش پَریده بود، و اکنون با مشت خالی میخواهد بر طبل نبرد بکوبد.
به احتمال زیاد، این آخرین پردهی نمایش است؛ پردهای که هنوز معلوم نیست پایانبندی اش را چگونه نوشته اند ولی بهترین پایان این است که او زنده بماند، تحقیر شود و از درون بسوزد که ملتی را و سرزمینی را سوزانده است.