شنیدم خفته ای در یک کمینگاه
ز ترس از آتشی جانسوز و جانکاه
:::
اگر از جبهه ای رهبر گریزد
چرا سرجوخه ای تا جان ستیزد؟
:::
بسازی واژه ها بهرِ دلِ خویش
ولی خندد به تو دارا و درویش
:::
رها کردی ستاد و بیت خود را
که در کنجی کنی صغرا و کبرا
:::
خجالت در سرت جایی ندارد
همی از چشمِ تو آتش ببارد
:::
خبر داری تبه کردی تو این خاک؟
نبینی گردِ خود یک آدمِ پاک
:::
سیه پوش آمدی در مجلسی دوش
مگر ظلمت شود یکسر فراموش
:::
کشاندی جمعِ خونخواران به گاهت
نشاندی کودکان چون سر پناهت
:::
بزودی بشکفد گُل هایِ عصیان
بخیزد کاوه ای هر جای ایران
:::
بپرسد داوری از کرده هایت
نیابی شاهدی از برده هایت
:::
چو هر دم می کَنی سروی تو از بیخ
چگونه می دهی پاسخ به تاریخ؟
:::
مشو چون بزدلان پنهان ز انظار
که از عزلت شود صلحی پدیدار
:::

شوخی تلخ تاریخ! تقی روزبه