
همگان همچون برگ خزان بر خاک می افتند.
مردی خود را به مردن میزند ، در میان اجساد کشتگان دراز میکشد ، تکان نمی خورد ، انگارمرده است .
سرباز ها از راه میرسند ، جسد ها را در کامیون ها می ریزند ، می برند تا سر به نیست کنند.
مرد ، در میانه راه خودش را از کامیون بیرون می اندازد .
لنگان لنگان به شهر بر میگردد .
می بیند همه فروشگاهها بازند.
خون ها را از سطح خیابان ها شسته
اند.
مردم در بارها و رستوران ها نشسته اند .
میخورند و می آشامند
می پرسد : خب، چی شد ؟
همه میگویند : مگر چیزی شده بود ؟
(صحنه ای از کتاب صد سال تنهایی)
حالا حکایت ماست .
مطلب بعدی...

دشمن کیست؟ صادق حسینی

دشمن کیست؟ صادق حسینی