آن روز یکی از روز های معمولی هفته بود. ما توی کوچه حسام لشکر، روبروی کوچه ی باغیلچی (باغ ایلچی) زندگی می کردیم. پدرم مانند همیشه رفت اداره، مادرم رخت ها را توی تشت خیس کرده تا بشوید. من هم مثل هر روز زدم به کوچه، تازه پا به دوازده سال گذاشته بودم. تابستان بود مدرسه ها تعطیل بودند. ما بچه های محل بیشتر روزها می رفتیم دم خانه ی داریوش که یک کوچه بن بست بود بین کوچه ی حسام لشگر و کوچه ی کبابی ها، آنجا جای دنجی بود و در آن رفت و آمد زیادی نمی شد. برادر بعضی از بچه ها هم که از من بزرگ تر بودند و دبیرستان می رفتند نیز گاهی می آمدند و با ما بازی می کردند. ته کوچه یک کارخانه ی رنگ رزی بود که پنجاه یا شست تا کارگر داشت.
کارگرهای کارخانه هم مرد بودند هم زن و هم بچه های ده تا پانزده ساله، گاهی بعضی از بچه ها یا کارگرهای جوان تر از کارخانه بیرون می آمدند تا بروند برای خرید یا کارهای دیگر با ما هم بازی می شدند. صاحب کارخانه دو برادر تبریزی بودند که یکی شون اسمش سِد آقا و آن که جوان تر بود اسمش میرآقا بود. هر دو آن ها آدم های مهربانی بودند. در ورودی کارخانه همیشه باز بود. ما بجه ها هم هر وقت تشنه می شدیم می رفتیم توی حیاط کارخانه لب حوض یک لوله بود که همیشه آبش روان بود، می ریخت توی حوض و سرازیر می شد تو پاشوره ای که پر از خزه بود و می رفت توی چاه.
بسته به این که چند تا از بچه های محل می آمدند بازی های جورواجوری می کردیم. اگر کم بودیم روپایی می زدیم، تیله بازی می کردیم، والیبال، فوتبال، داژبال (وسطی) و بازی های دیگر. آن روز بعد از نهار رفتم به خانه ی داریوش او هنوز داشت نهار می خورد. ما دوتایی رفتیم توی کوچه و شروع کردیم با توپ به هم شوت زدن. چند تا از بچه ها هم کم کم آمدند، داشتیم بحث می کردیم که چه بازی کنیم که سر کله ی صابر کارگر کارخانه رنگ رزی پیدا شد یک قالیچه ی نسبتا بزرگ را گذاشته بود روی شانه اش داشت از سر کوچه می آمد. صابر هم بازی ما هم بود.
گاهی که هم بازی های بزرگ تر با ما بازی می کردند صابر هم اگر کار نداشت، می آمد با ما بازی می کرد. صابر گویا از قوم و خویش های صاحبان کارخانه بود و کارگرهای کارخانه به او آصابر می گفتند، ما هم به او آصابر می گفتیم. آصابر خیلی خوشحال بود می گفت از خانه ی دکتر مصدق می آید و آن قالیچه را هم از آنجا دزدیده و با خود آورده است. می گفت هر چه در خانه مصدق بود، حتا دم پایی ها و آفتابه ها را غارت کردیم. ما نمی فهمیدیم او چه می گوید، چرا او مانند هر روز برای کار کردن به کارخانه نیامده و رفته بود تا خانه ی دکتر مصدق را غارت کند؟
بعد ها که بزرگ تر شدم و از رادیو تلویزیون نام قیام یا کودتای 28 مرداد را شنیدم، تازه فهمیدم که آصابرها، شعبان بی مخ و لات های تهران از پیش سازمان داده شده بودند تا بروند و خانه ی دکتر مصدق را غارت کنند. همیشه از خودم می پرسم چه کس یا کسانی آصابر را فرستاده بود تا برود خانه ی دکتر مصدق و آن قالیچه را بدزدد؟
حتمن او، سِد آقا، میرآقا و فرماندهان ارتش هم از پیش خبر داشتند که قرار است خانه ی دکتر مصدق نخست وزیر ایران غارت و ویران شود. اگر کسی آن جوان خوش سیما، موبور و خوش لهجه ی آذربایجانی را بدون آن قالیچه می دید هرگز نمی توانست تصور کند که چنین جوانی می تواند یکی از کسانی باشد که در کودتا شرکت داشته و ما را به این روز سیاه دچار کرده است. سقوط دولت ملی دکتر مصدق، تداوم حکومت وابسته به بیگانگان و دیکتاتوری شاه و زاهدی سبب نابودی دموکراسی در ایران شد. این حکومت اسلامی که پس از انقلاب 57 بر کشور ما مسلط شده است را می توان از نتایج کودتای 28 مرداد و دیکتاتور پهلوی ها دانست.

خانه ات چند متر است؟ گیله مرد