مهدی تدینی
در بین بدنه اجتماعی جمهوریخواهان افکار ارتجاعی و گاه شدیداً مذهبی وجود داره. اما چیزی که آدم رو به بدنه اجتماعی و برخی سیاستمداران دموکرات بسیار بدبین میکنه، ریاکاری و موجسواریشونه.
سر قضیه جورج فلوید -- که واقعاً هم خطای نابخشودنی یک پلیس بود -- این بدنه اجتماعی دموکرات خاک آمریکا رو به توبره کشیدند. تبدیل شد به جنبشِ "جان سیاهان مهم است".
اما همین بدنه اجتماعی در برابر واقعیتهایی که به ضرر جریان سیاسیشه سکوت و سانسور میکنه.
در این صحنه دختر پناهجوی بیچاره مطلقاً بیدلیل فقط به خاطر خونخواری یه آدم مریض کشته میشه. شش سیاهپوست در این تصویر میبینیم. یکیشون مرتکب قتل میشه و پنج نفره دیگه حتی به خودشون زحمت نمیدن نگاهی به قربانی بیندازند. دختر همونجا خونریزی میکنه و میمیره. کسی حتی نگاهش هم نمیکنه!
These are the final moments of Iryna Zarutska.
-- Kirk Lubimov (@KirkLubimov) September 9, 2025
Alone, terrified, and not a single person did anything to help here.
"I got that white girl." pic.twitter.com/ERys333UGz
جان انسانها مهمه، سیاه وسفید هم نداره. اما وقتی یک جریان سیاسی برای یک قربانی سیاه گریبان چاک میکنه و چشمش رو به روی قربانی سفید میبنده، یعنی دو خطای بزرگ داره: اولاً معیارش رنگ پوست قربانیه، ثانیاً اولویتش پیشبرد اهداف سیاسیش و تصرف صندوقهای رأیه، نه رسیدن به جامعهای برابر.
اگر رنگ پوست قاتل و قربانی و سایر سرنشینان مترو در این تصویر برعکس بود، الان کل آمریکا در آتش شورش و غارت میسوخت.
میخوایید بدونید رأی ترامپ از کجا میاد؟ از همینجا! از این یکبامودوهوای غیراخلاقی که اتفاقاً دیگران رو متهم به بیاخلاقی میکنه. ترامپ واکنش جامعهٔ آمریکا به این جریانه. این درست بشه، چه در آمریکا و چه در اروپا، التهابات اجتماعی فروکش میکنه
برچسب «فاشیست» و «نازی» از کجا میآید؟
صد سال پیش یه چیزی ظهور کرد به اسم کمونیسم (که همون مارکسیسم یا سوسیالیسم انقلابیه) و میخواست انقلابی تمامعیار انجام بده. یعنی نه انقلابی به سبک قدیم که فقط شکل حکومت و اشخاص حاکم رو عوض کنه (مثلاً پادشاهی رو مشروطه یا جمهوری کنه)، بلکه دنبال انقلابی همهجانبه بود: در سیاست، در فرهنگ، در جامعه و به ویژه در اقتصاد! یعنی نظم اقتصادی هم باید عوض میشد. باید مالکیت خصوصی از بین میرفت؛ دیگه کسی نمیتونست صاحب ابزارهای تولید (زمین، کارخونه، مواد و...) باشه، بلکه مالکیت همۀ اینها باید میافتاد دست «جامعه» (سوسیالیزاسیون). خیلی هم بر کلمۀ «جامعه» (سوسیال) تأکید میکردند تا اسم «دولت» رو نیارن، اما در عمل همهچی دولتی میشد و نتیجۀ این انقلاب پیدایش دولتهایی مهیب بود که زندگی فرد رو از گهواره تا گور در اختیار داشتند (یعنی توتالیتاریسم). به این ترتیب جامعۀ سابق مطلقاً متلاشی میشد! ذرهذره میشد. این انقلاب مارکسیستی یا سوسیالیستی بود.
طبعاً گروههای زیادی با این ایده مخالف بودند. محافظهکاران، لیبرالها و حتی بخشی از خود کارگران (به قول مارکسیستها «پرولتاریا») به این روش انقلابی اعتقاد نداشتند؛ بلکه اصلاحطلب بودند. هدف این کارگران اصلاحطلب هم این بود که همه چی سوسیالیستی بشه، اما فکر میکردند این روش انقلابی درست نیست و باید به تدریج به این هدف رسید.
پس آرایش سیاسی این شد: یک گروه چپ رادیکال ــ یعنی کمونیست ــ دنبال انقلابی همهجانبه بود. و بقیۀ جامعه باهاش مخالف بود. هر کدوم از این مخالفان روش خاص خودش رو برای مخالفت با این انقلاب کمونیستی داشت. اما در این اثنا یک اتفاق جدید افتاد که آرایش سیاسی رو بر هم زد. چی شد؟
یک گروه جدید به وجود اومد که قبلاً یا مشابهش نبود، یا نمونهای اینقدر کامل ازش وجود نداشت. یک گروه جدید اومد که تقریباً از همون روشهای کمونیستی استفاده میکرد، اما کمونیست نبود، بلکه صددرصد ضدکمونیست بود! و میخواست با روشهای خشونتآمیز کمونیسم رو ریشهکن کنه. خیلی هم موفق بود! خیابون رو از کمونیستها پس گرفت و کمونیستها رو در مقرهاشون در هم ترکوند.. این گروه جدید اسمش چی بود؟ احسنت: «فاشیسم».
بنابراین، تقسیمبندی اینجوری شد: یک: کمونیستها، دو: مخالفان قدیمی کمونیستها (لیبرالها، محافظهکاران، احزاب مذهبی، کارگران اصلاحطلب)، و سه: مخالفان جدید کمونیستها (فاشیستها). این فاشیستها در خشونتورزی ماهرتر از کمونیستها بودند. یک ایدئولوژی التقاطی هم درست کردند که هم عناصر چپ رو داشت، هم عناصر راست و هم حتی عناصر لیبرال! یک ملغمۀ جدید ساختند که باهاش بشه تودهها رو جذب کرد و از چنگ چپِ درآورد.
اما اینجا کمونیستها خرابکاری بزرگی کردند. به جای اینکه بین مخالفانشون تمایز بگذارند، همهشون رو یککاسه کردند! یعنی چی؟ یعنی به همۀ مخالفانشون بدون تمایز گفتند «فاشیست» (در حالی که اکثرشون فاشیست نبودند). این بزرگترین خطای کمونیستها بود. هر کسی علیه چپ حرف و عمل میکرد، بهش میگفتند «فاشیست». اینکه چپها به مخالفانشون میگفتند و میگن «فاشیست» از اینجا میاد.
این سنت در چپها موند و تا امروز چپها با نهایت گشادهدستی به همۀ مخالفانشون میگن فاشیست. با یک تفاوت خیلی ریز:
اون فاشیستهای قدیم واقعاً نژادپرست بودند (یعنی حاضر بودند کل یک نژاد رو بندازند توی کوره)، کل هستی رو بر اساس امور نژادی درک میکردند، سر سوزنی دموکرات نبودند، دشمن لیبرالیسم بودند، به اطاعت محض در امور اجتماعی باور داشتند، کلام پیشواشون عین قانون بود، به نظم پادگانی در جامعه باور داشتند، هنر و اقتصاد و همۀ ارزشهای فردی و جمعی باید در خدمت حکومت قرار میگرفت و فرد در برابر حکومت مطلقاً هیچ حقی نداشت.
اما اون کسی که امروز «فاشیست» نامیده میشه فقط ممکنه بگه: «کشوری به اسم ایران همیشه وجود داشته»، یا بگه «پرچم یک کشور مهمه»، یا ممکنه بگه «فقط دو جنس زن و مرد داریم»، یا ممکنه بگه «هویت ایرانی برای من مهمه». حالا اینکه این فرد به همۀ آزادیهای فردی باور داشته باشه، به آزادیهای سیاسی، به حق رأی برابر برای همه، به تعیین حکومت بر اساس ارادۀ مردم و برابری انسانها باور داشته باشه... همه و همه هیچ اهمیتی نداره!
این شعبدۀ چپ نوئه! آیا مفهومپریشی از این یاوهتر و خطرناکتر ممکنه؟
اما خب در اینجا کسی که از تعبیر «فاشیست» استفاده میکنه نه دغدغۀ علمی داره، نه دغدغۀ اخلاقی، نه دغدغۀ انسانی و نه دغدغۀ شناختی... بلکه فقط دنبال بدنامسازی کسیه که حرفش رو نمیپسنده و به نفع خودش نمیدونه. به آدم عادی که حق بیان داره نمیشه گفت خفه شو! اما به یک فاشیست و نازی میشه گفت خفه شو! و دهانش رو بست ــ و اگر هم بلایی سرش اومد، میگن: حقش بود! تندرو بود! فاشیست بود! نازی بود!

اثر تازه توماج صالحی برای سالگرد مهسا امینی