Sunday, Sep 21, 2025

صفحه نخست » دارِ داغ وُ دِرَفش وُ دروغ، رضا بی شتاب

برای بابک شهبازی وُ اشکهای مادرش...برای بی گناهی وُ بی پناهیِ فرزند...

shahbazi.jpg

با داغ وُ دِرَفش وُ دار؛ مرگِ گُل وُ گلزارست

مادر! دلِ غمگین ات؛ سرگشته وُ بیزارست

مادر چه کشیدی تو؛ در بندِ جنونِ دیو

هیهات زِ تنهایی؛ اینجا همه دیوارست...

او کارگری ساده ست؛ نان آور وُ زحمت کِش

در پیشِ شما انسان؛ بیهوده وُ مُردارست!؟

از غربتِ تو مادر! من با کِه سخن گویم

ایکاش بمیرد دل؛ کز سوگِ تو خونبارست

گفتم به کِه رُوی آرَم؛ از دوریِ فرزندم

با او چه کُنَد زندان؛ روز وُ شبِ من تارست

از خانه برون رفتم؛ در کوچۀ خاموشی

بیچاره نگارِ من؛ در عزلت وُ بیمارست

این در زدم وُ آن در؛ بر خاک نشستم تلخ

گریان وُ گُم وُ گورم؛ هر لحظه زمان زارست

هر خانه که دیدم من؛ ماتم زده وُ تنها

بارانِ بلا بارد؛ آیینه به زنگارست...

این مادرِ آواره؛ آمد به درِ زندان

تاریکی وُ تنهایی؛ ای وای چه دشوارست...

دلبندِ عزیزم را؛ در خوف وُ خطر دیدم

داروغۀ دین دیدم؛ خندان وُ ستمکارست

فریاد برآوردم: دست از سرِ او بردار

فرزندِ مرا آورد؛ گفتا که سزا دارست

ناگه به اذان آمد؛ تکبیرِ تکَبُّر بَست

دژخیم وُ سیه رویی؛ با چهرۀ انکارست

آن حلقۀ دار انگار؛ بگرفته گلویِ من

داروغه وُ قاضی شان؛ آن قاتلِ قهّارست...

خون در تنِ من ماسید؛ او پشت وُ پناهِ من

جانِ من وُ جانِ او؛ این سینه عزادارست

من را بکُشید امشب؛ بر جایِ جوانِ من

من پیرم وُ بیمارم؛ این اوست که بیدارست

رویِ گُلِ او بنگر! چون آتشِ اشکِ من

او زندگی وُ عُمرم؛ جان زنده به دیدارست...

گفتا که از اینجا رُو؛ بیهوده سخن گفتی

فرزندِ تو دیگر نیست؛ دلدارِ تو بر دارست...

افسرده وُ خشم آور؛ فریاد زدم ناگه:

حیوان زِ تو شد برتر؛ دینِ تو چو افسارست

کُشتارِ جوان وُ پیر؛ غدّارِ دروغ وُ دار!

شمشیر وُ طنابِ دار؛ این منطقِ دیندارست!؟

شد خانه خراب آباد؛ مردم همه پژمُرده

زیباییِ آزادی؛ خوارست وُ پُر از خارست

فرزندِ مرا کُشتید؛ بنیادِ شما بر باد

بر جانِ شما امشب؛ مرگست که معمارست

بی شرمی وُ پستی تو؛ شیطان زِ تو می ترسد

انسان کُشی ات قاضی! جاسوسیِ اسرارست

شنبه 29 شهریورماه 1404///20 سپتامبر 2025



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy