معمای دوگانهی یک ملت
ملت ایران را چگونه میتوان توصیف کرد؟ منفعل و ناامید، یا طغیانگر و در آستانهی انفجار؟ هر دو تصویر، به شکلی متناقض، بخشی از حقیقت را در خود دارند. از یک سو، جامعهای را شاهدیم که در سکوتی سنگین و کمای اجتماعی فرو رفته است. از سوی دیگر، همین جامعه قادر است به ناگهان، انفجارهایی از شجاعت و طغیان رادیکال را به نمایش بگذارد که جهان را شگفتزده کند.
این دوگانگی یک معماست. نظریهی «چرخهی کما-طغیان» برای حل این معما استدلال میکند که این دو وضعیت، حالات متضاد نیستند، بلکه دو فاز از یک دینامیک واحد هستند. این دینامیک، محصول تعامل میان دو نیروی قدرتمند است: زخم عمیق یک «ترومای تاریخی» که به انفعال میکشاند، و هوش سرد یک «استراتژی بقا» که مقاومت را در سکوت پیش میبرد. این نوشتار، این چرخهی درونی را کالبدشکافی میکند تا در نهایت به این پرسش کلیدی پاسخ دهد: این دینامیک داخلی، در لحظهی برخورد با یک «شوک خارجی» قریبالوقوع، سرنوشت ایران را چگونه رقم خواهد زد؟
آناتومی «کما»؛ زخم روان در برابر عقل استراتژیست
وضعیت پیشفرض جامعهی ایران، دورههای طولانی «کما» است؛ سکوتی که از دو منبع همزمان تغذیه میکند.
نخستین منبع، یک زخم عمیق روانی است. پس از دههها سرکوب و تجربهی شکستهای پیاپی، روان افراد به وضعیتی دفاعی پناه میبرد که روانشناسان آن را «درماندگی آموختهشده» مینامند. این وضعیتی است که در آن، فرد پس از تلاشهای مکرر بینتیجه، به این باور میرسد که هیچ کنترلی بر سرنوشت خود ندارد و در نتیجه، دست از تلاش برمیدارد تا از آسیب بیشتر جلوگیری کند.
اما در دل همین کمای به ظاهر منفعل، یک استراتژی کاملاً عقلانی نیز در جریان است. شهروند ایرانی، به عنوان یک کنشگر هوشمند، یک محاسبهی دقیق هزینه-فایده انجام میدهد. او دریافته است که هزینهی کنش مستقیم و طغیان (مرگ، زندان) بینهایت بالاست. در مقابل، میلیونها کنش فردی و کمهزینه، در بلندمدت پایههای سیستم را به شکلی مؤثرتر فرسوده میکند. این، استراتژی «فرسایش نامتقارن» است؛ جنگی خاموش که سلاحهایش نه اسلحه، که انتخابهای روزمره است. در این جنگ، کنشهای فردی جامعه ی اتمیزه شده مانند خرید دلار، مهاجرت، یا عدم مشارکت در پروژههای حکومتی، اگرچه برای بقای شخصی انجام میشوند، اما در مقیاس میلیونی، مانند کار موریانهها، یک ساختار قدرت را از درون پوک میکنند.
در واقع، «کما» یک پدیدهی دووجهی است: از یک سو، یک «سکوت استراتژیک» است که برآمده از یک محاسبهی عقلانی برای بقاست، و از سوی دیگر، یک وضعیت روانی است که سوخت آن را درد و ترومای تاریخی تأمین میکند.
دینامیک «طغیان»؛ لحظهی برخورد عقل و هیجان
لحظهی «طغیان»، لحظهی شکستن این سکوت است. از یک سو، یک «انفجار عاطفی» است که در آن فشار خشم انباشتهشده آزاد میشود. از سوی دیگر، یک «تصمیم عقلانی» است که در آن، یک جرقهی نمادین (مانند قتل مهسا امینی) محاسبهی هزینه-فایده را برای جمعیت بزرگی تغییر میدهد و هزینهی ادامهی سکوت را از ریسک فریاد زدن، بیشتر میکند.
ضدحملهی سیستم؛ استراتژی «هک کردن چرخه»
اکنون، حکومت دیگر یک ناظر منفعل نیست. او با درک این دینامیک، فعالانه در تلاش است تا با یک استراتژی پیچیده، این چرخه را «هک» کرده و از انفجار بعدی جلوگیری کند:
بیحسکنندهی مرفهان (تلهی ثبات): به طبقهی متوسط به بالا و مرفه، یک قرارداد نانوشته پیشنهاد میشود: در ازای سکوت سیاسی، آزادیهای فردی و اجتماعی (مانند حجاب و کنسرت) تا حدودی تحمل خواهد شد. هدف، جدا کردن این طبقه از فرودستان و عمیقتر کردن «کمای» سیاسی آنان از طریق ایجاد رضایتهای سطحی است.
مُسکن معنوی برای فرودستان (روایتدرمانی): به طبقهی فرودست که زیر بار بحران اقتصادی هستند، یک روایت معنوی ارائه میشود: این رنجها، آزمونهای الهی برای زمینهسازی یک آرمان بزرگتر (ظهور امام دوازدهم شیعیان) هستند. این تلاش برای اعطای یک معنای متافیزیکی به رنجی است که محصول سیاستهای شکستخورده است.
صدای سوم در سکوت؛ تراژدی نخبگان عقلگرا
در میانهی این دینامیک دوقطبی میان «حکومت» و «ملت»، صدای سوم و مغفولماندهای نیز به گوش میرسد: صدای «نخبگان عقلگرای» درون سیستم. این صدا، متعلق به تکنوکراتها، کارشناسان و دانشگاهیانی است که با زبانی منطقی و علمی، بحرانهای ساختاری کشور (از بحران آب و انرژی تا فروپاشی سرمایهی اجتماعی و انزوای بینالمللی) را به دقت تشخیص میدهند و برای هر یک، راهحلهای عملی و مبتنی بر اصلاح ارائه میکنند. آنها نسخههایی برای «تابآوری حداکثری»، «بازسازی اعتماد»، «صلح با مردم» و «گفتگو» مینویسند.
این صدا، به ظاهر، صدای امید به اصلاح است. اما از منظر تحلیلی، سرنوشت محتوم آن یعنی «شنیده نشدن»، خود به قدرتمندترین گواه برای اثبات قفل شدن «چرخهی کما-طغیان» تبدیل میشود. این یک تراژدی سهلایه است:
لایه اول (کری حاکمیت): این راهحلهای عقلانی، به دیوارهی سخت «روانشناسی پناهگاه» و منطق امنیتی «دولت موریانه» برخورد کرده و نادیده گرفته میشوند. سیستمی که بقای خود را در بحران تعریف کرده، اصلاحات را نه یک فرصت، که یک تهدید وجودی میبیند.
لایه دوم (ناامیدی ملت): همزمان، این صدا در میانهی هیاهوی جامعهی تروما دیده و خشمگین نیز گم میشود. ملتی که بارها از وعدهی اصلاح سرخورده شده، دیگر گوش شنوایی برای راهحلهای تدریجی و زمانبر ندارد و به این صداها با دیدهی تردید یا بیتفاوتی مینگرد.
لایه سوم (تأیید بنبست): بنابراین، شکست و به حاشیه رانده شدن این «صدای سوم»، به صورت پارادوکسیکال، به هر دو قطب اصلی بازی ثابت میکند که راه دیگری جز مسیر فعلیشان وجود ندارد. این شکست، به حاکمیت اطمینان میدهد که تنها راه، سرکوب است و به ملتِ در کما پیام میدهد که تنها راه، طغیان است.
به این ترتیب، تراژدی نخبگان عقلگرا، با مسدود کردن آخرین خروجیهای منطقی، جامعه را در بزرگراهی یکطرفه به سمت برخورد نهایی، محبوس میکند.
پردهی آخر: برخورد ساعتها و معمای «روز بعد» در سایهی جنگ
استراتژی «هک کردن چرخه» توسط حکومت و صدای بیاثر نخبگان مصلح، همگی بازیهایی در یک محیط بستهی داخلی هستند، اما ایران یک محیط بسته نیست. این بنبست داخلی، اکنون در آستانهی برخورد با یک «شوک خارجی» قریبالوقوع و تعیینکننده قرار دارد: یک درگیری نظامی گسترده که با هدف قطعی ساقط کردن جمهوری اسلامی طراحی شده است
این شوک، یک «پایان» ساده نیست؛ یک «شتابدهندهی بزرگ» است. این ضربه، «ساعت کند» و غرق در توهمِ نظام را متلاشی کرده و «ساعت سریع» و مضطرب مردم را به نقطهی جوش میرساند. این رخداد، سقوط جمهوری اسلامی را از یک «احتمال» به یک «قطعیت» تبدیل میکند اما اینجاست که معمای اصلی در شرایط بسیار خطرناکتری آغاز میشود: معمای «روز بعد».
در خلأ قدرت پس از سقوط، ایران با چشمانداز هولناک یک فروپاشی تمامعیار و تبدیل شدن به یک «دولت ناکام» روبرو خواهد شد. شرط بستن روی سناریوی یک انتقال قدرت نرم و از پیش تعیینشده به یک آلترناتیو مشخص، حتی اگر آن آلترناتیو از حمایت بخش بزرگی از مردم و قدرتهای خارجی برخوردار باشد، یک قمار خطرناک است که شواهد تاریخی و تحلیلهای استراتژیک علیه آن شهادت میدهند:
الف) سراب «اجماع داخلی»: جامعهی ایران یکپارچه نیست. در خلأ قدرت پس از سقوط، رقابت میان بلوکهای اصلی (اکثریت پادشاهیخواه، جمهوریخواهان، و دیگر نیروهای سیاسی و قومی) به شکلی عریان آغاز خواهد شد. سرنوشت کشور اما در دستان «اکثریت خاموش و خستهای» خواهد بود که وفاداریاش به هیچکس تضمین نشده و تنها از نیرویی حمایت خواهد کرد که امنیت و ثبات را سریعتر برقرار کند.
ب) شکنندگی «حمایت خارجی»: هدف استراتژیک قدرتهای خارجی، «ملتسازی» در ایران نیست؛ «خنثیسازی تهدید» آن است. حمایت آنها از هر شخص یا گروهی، یک حمایت تاکتیکی و مشروط است. روز بعد از سقوط، زمانی که هدف اصلیشان محقق شده، هیچ تضمینی وجود ندارد که آنها منابع عظیم لازم برای مدیریت یک انتقال پیچیده به دموکراسی را سرمایهگذاری کنند.
در خلأ قدرت پس از سقوط، دو ارتش (یکی با قدرتی سهمگین) وارد میدان خواهند شد و در برابر هم صفآرایی خواهند کرد:
نیروهای انسجام: همان شبکههای کوچک، شکننده و عمدتاً غیرمسلح مدنی. گردانهایی از شهروندان که سلاحشان اعتماد و همبستگی است.
نیروهای آشوب: ارتشی سهمگین متشکل از بازماندگان سازمانیافتهی سپاه و بسیج که اکنون به جنگسالاران تشنهی قدرت تبدیل شدهاند؛ نیروهای گریز از مرکز قومی که این خلأ را فرصتی برای تسویهحساب میبینند؛ ارتش گرسنگان که برای بقا به هر خشونتی دست میزنند؛ و نیروهای نیابتی کشورهای همسایه که برای تأمین منافع اربابانشان وارد میدان شدهاند.
در برابر این چشمانداز، تنها یک پرسش راهبردی باقی میماند: پادزهر این آشوب چیست؟
پاسخ، در تکامل همان استراتژی «فرسایش نامتقارن» نهفته است. این استراتژی در سطح اول خود، مجموعهای از کنشهای فردی برای بقاست. کنش هایی که پایههای اقتصادی و انسانی رژیم را تضعیف میکنند، اما به خودی خود، لزوماً به ایجاد همبستگی اجتماعی منجر نمیشوند؛ حتی ممکن است با ترویج منطق «گلیم خود را از آب بیرون کشیدن»، جامعه را اتمیزهتر کنند. راه مقابله با آشوب، در گذار این استراتژی به سطح دوم است: «شبکهسازی مدنی آگاهانه». این نه به معنای راه اندازی احزاب بزرگ، بلکه به معنای خلق و تقویت رشتههای مویرگی اعتماد در سطح جامعه است: شکلگیری گروههای کوچک محلی برای کمک متقابل یا شبکههای آنلاین برای حمایت از یکدیگر. این شبکهها، سلولهای بنیادین جامعهی مدنی آینده هستند. آنها با هزینهی امنیتی پایین، «سرمایهی اجتماعی» را در مقیاسی کوچک بازتولید میکنند.
این شبکهها، در برابر فاجعهی احتمالی، نقش یک «بیمهی عمر» را برای ملت ایفا میکنند، اما یک بیمهنامه با پوششی بسیار محدود در برابر یک طوفان خسارت بار. این رویارویی، شوربختانه شبیه نبرد یک گردان شاعر در برابر ارتشی از «تانک»هاست!
با این حال، این تنها ابزار موجود برای جلوگیری از «تباهی مطلق» است. این شبکهها، قایقهای نجات کوچکی هستند که در میانهی یک طوفان به آب میاندازیم، با علم به اینکه احتمال غرق شدنشان بسیار بالاست، اما جایگزین آن، تن دادن به غرق شدن قطعی است.
در نهایت، «شوک خارجی» ممکن است تصمیم بگیرد که «چه زمانی» داستان جمهوری اسلامی به پایان میرسد، اما تنها همین «ظرفیت درونی برای خودسازماندهی»، هرچقدر هم کوچک و ناکافی، تصمیم خواهد گرفت که داستان بعدی، تراژدی یک جنگ داخلی باشد، یا سرآغاز یک تلاش ولو از سر استیصال برای ساختن خانهای امن، برای ملتی زخمی. نبرد اصلی، نه در آسمان، که در فردای پس از آن و بر روی زمین، برای پر کردن خلأ قدرت خواهد بود و برای بقا در آن نبرد، باید از امروز، فکر ساختن قایقهای نجات خود باشیم.
سروش سرخوش
تحلیلگر استراتژیک و روانکاو فرهنگی
لطفا جهت ارتباط با نگارنده و مطالعه سایر نوشته هایش به آدرس https://x.com/sarkhosh1341 مراجعه فرمایید. خواندن مجموعه ی آثار در کنار هم، به درک بیشتر و بهتر خوانندگان محترم کمک می کند.