روایت تلخ احمد بالدی، جوانی بیستساله از اهواز، حکایتی است نه نو در دفتر این خاک، بل برگ دیگری از دفتر بیاعتنایی. جوانی که نه برای جاه، که برای لقمهای نان پدر، جان خویش را در آتش انداخت؛ و چه دردناک است که شعلههای عدالت، همیشه در پیکر بیپناهی زبانه میکشد، نه در کاخ متخلفی.
گفتهاند که شهردار استعفا داد، و چند تن از مقامات برکنار شدند؛ آری، چه نیکو که در این دیار، جان جوانی با حکم «برکناری» تلافی میشود، چنانکه گویی با عوض شدن امضاها، خاکستر احمد دوباره زنده میشود.
عجب صحنهای است این نمایش: یکی میسوزد، دیگری میرود، و جمعی از تماشاگران، سیر مینگرند و پند میگیرند که «چقدر زود رسیدگی شد!»
در اهواز، دکهای سوخت که نان خانوادهای از آن برمیخاست، و شهری لرزید که عدالتش سالهاست خاکستر شده است. مأموری که باید دستِ مردم را بگیرد، در گوش جوان گفت: «بسوزان ببینم چگونه میسوزی»؛ و او سوخت، چنانکه دل شهر باید بسوزد. لیک افسوس که دل شهر را سالهاست باران اشک پاک نکرده، و بوی دود را عادت کردهایم.
اکنون نامها عوض میشوند، مهرها برمیگردند، و تیترها مینویسند: «استعفا داد»، «برکنار شد»؛ اما چه فایده، که نه خاکستر احمد سرد میشود و نه چشم پدرش روشن.
این مملکت را عادت بر آن است که وقتی حقیقت در آتش میسوزد، بر آوار آن بنر تسلیت میزند، و با عطر گل و جملهای رسمی، وجدان را میپوشاند.
ای کاش میدانستند که مردم از سوختن خستهاند؛ نه از شعله، که از تکرار آتشی که هر بار بر پیکری تازه مینشیند.
و ای کاش میدانستند که عدالت را نه میتوان استعفا داد، و نه میتوان برکنار کرد.
که تا در این خاک، نان پدر به دست مأمور گرفته شود، و فریاد پسر در آتش گم گردد، هیچ استعفایی بوی رهایی نخواهد داد.
پارسا زندی ( مشاور حقوقی )

















