روایت زیر تلاشی است برای مقایسۀ دو تصویر تلخ و تکاندهنده:
از یکسو مادری که برای نجات جان انسانی غریبه حاضر بود هر خطری را به جان بخرد؛ و از سوی دیگر، برخی از ما انسانهای امروز که در دنیایی مدرن و پرادعا، تصاویر ویرانی و کشتار در غزه را میبینیم و گاه بیآنکه دلمان بلرزد، از کنار آن میگذریم.
* * *
روایت کوتاهِ واقعی-تمثیلی با پیام انتقادی
شصت-هفتاد سال پیش، در جهانی که دیوارهای سنت بلند بود و راههای معرفت باریک، زنی زندگی میکرد که باوجود سواد اندکش دلی به پهنای افق داشت. نامش فضّه بود--مادری آرام و کمصدا با قلبی بزرگ؛ روحی که لطافتش گرما میبخشید و استواریاش سایهبان امنی برای اطرافیان بود.
سالهاست خاطرهای از او در قلبم روشن مانده؛ خاطرهای که همیشه میخواستم آن را در قالب داستانی کوتاه ثبت کنم. این, روایت شبی است که بزرگی این مادر پرمهر را برای همیشه در جانم حک کرد.
چراغی در تاریکی
باد سرد پاییز از لابهلای پنجرههای چوبی میوزید و چراغ نفتی گوشه اتاق با شعلهای لرزان میسوخت.
فضّه کنج اتاق نشسته بود؛ چهرهای آرام و روشن، با نگاه عمیقی که حکایت از پختگی داشت.
دختران و پسران نوجوانش در اتاقی دیگر مشغول بازی و گفتوگو بودند.
ناگهان صدای کوبیدنِ شتابزدۀ در، سکوت شب را شکست. صدایی ناآشنا و عجول؛ نه شبیه همسایهها، نه آشنا.
فضّه برخاست. نگاهی کوتاه به بچهها انداخت؛ نگاهی بیهراس، اما پرسشگر. در را آرام گشود.
جوانی در آستانه در ایستاده بود؛ خاکگرفته، خسته، با چشمانی آشفته. صدایش میلرزید:
- خانوم... فقط امشب... فقط چند ساعت... دنبالَم هستن...
فضه در چشمان او چیزی دید که هیچ انسانی نمیتواند نبیند: ترسِ جان.
در همان لحظه تصمیمش را گرفت؛ تصمیمی نه از مصلحتاندیشی و احتیاط، بلکه از دل.
در را کامل گشود و گفت:
- بیا تو، مادر... بیا.
جوان حیرت کرد. احساس کرد مرگ را پشت در جاگذاشه است.
برای اولین بار در ماههای طولانی تعقیب و فرار، کسی نه نامش را پرسید، نه گذشتهاش را. تنها جان یک انسان را در خطر دیده بود.
مادر نپرسید چرا، از کجا، چگونه؛ نپرسید چه کرده یا نکرده.
تنها صدای لرزان انسانی را شنید که از مرگ گریخته بود.
لحظهای مکث کرد. چهار دختر جوان... دو پسر کمسن... خانهای بیپناه... و خطری که اگر این جوان شناخته میشد، میتوانست زندگی همهشان را بسوزاند.
اما در دلِ مادر، ترس جایی نداشت. تنها یک حکم بود: جان انسان.
مادر او را به پستوی کوچک خانه برد، پتویی پهن کرد و گفت:
- اینجا بخواب. هرچی باشه، بالاخره درست میشه.
آدم برای کمک لازم نیست آشنا باشه؛ تو جون داری، همین بسه.
آن شب فضّه بارها به پستو سر زد. آب داد، نان گذاشت، آرام پشت در گفت:
- نترس، پسرم... امید را هیچگاه از دست نده.
خطر در کوچهها میچرخید، اما فضّه چون کوهی استوار بود.
او نمیخواست بداند آن جوان چه کرده؛ تنها میدانست که انسان است.
صبح، وقتی هوا هنوز نیمهروشن بود، جوان آماده رفتن شد. اشک در چشمانش حلقه زده بود:
- خانوم... اگر شما نبودین... من...
فضّه دستهای او را بهگرمی فشرد و گفت:
- برو مادر... فقط انسان بمون. همین.
جوان دست مادر را بوسید. اشک از چشمش چکید ...
و رفت؛ با قلبی که تا پایان عمر، نور فضّه را در خود حمل کرد.
* * *
از آن شب تا امروز
سالها گذشت... و جهان سختتر شد.
شهرها دگرگون شدند، آدمها تغییر کردند؛ اما یک چیز هرگز عوض نشد: درد انسان.
امروز، در جهانی که انسان به ماه سفر میکند و با یک لمس میتواند زمین را زیرورو کند، هزاران کیلومتر دورتر، کودکان زیر آوار میمانند، زنان در خون میغلتند و تنهای بیگناه تکهتکه میشوند.
هر روز آسمان غزه با آتش و دود سیاه میشود، شهرها فرو میریزند، خانوادهها از هم میپاشند و سهم کودکانش چیزی جز کابوس نیست.
این جنایات هولناک، میلیونها انسان را در سراسر جهان به خیابانها کشاند؛
مردمانی که فریاد اعتراضشان مرز نمیشناخت.
اما در کنار این موج عظیم همدلی، هستند هنوز کسانی که دلشان نمیلرزد؛
تصاویر کودکان بیپناه را میبینند و بیتفاوت میگذرند،
آمار را میشنوند و قلبشان تکان نمیخورد.
امشب، در سکوت خانهام، وقتی به فضائل زیبای فضّه فکر میکنم، میپرسم:
چگونه ممکن است برخی انسانها اینچنین از او دور بمانند.
او زنی معمولی بود؛ بینامونشان و سوادی اندک--اما در دلش چراغی روشن بود که تاریکی را پس میزد.
شاید دنیا انسانهایی چون او را کم دارد.
اما شاید ... اگر هرکدام از ما ذرهای از انسانیت او را در خود زنده کنیم،
چراغ دوباره روشن شود.
گاهی با خود میپرسم:
ما چه از دست دادهایم؟
چرا برخی انسانهای آزاد و مدرن امروز نمیتوانند آن قلب ساده اما بزرگ را در خود بیدار کنند؟
قلبی شبیه قلب فضّه؛
زنی کمسواد اما عمیقتر از همه کتابها.
اگر امروز فضه زنده بود و تصاویر کودکان غزه را میدید، میدانم که با همان آرامش درونش میگفت:
- آدم که آدمو نمیکشه مادر... آدم که نمیذاره جان انسانی بیگناه چنین تنها بمونه ...
در نگاهش هم غم بود، هم خشم، هم اعتراض به این بیعدالتی.
چراغی که هنوز روشنی دارد
او را در دل خود زنده کنیم ...
ذرهای شجاعت، ذرهای مهر، ذرهای خشم در برابر ظلم ...
تا آن چراغ دوباره روشن شود.
زیرا گاهی تمام امید جهان در قلب یک انسان ساده ذخیره میشود؛
انسانی که نامش در هیچ کتابی نخواهد آمد،
اما جهان، مدیون قلب اوست.
و آن قلب ...
قلب فضّه بود.
قلبی که هنوز -حتی پس از رفتنش - خاموش نشده است.
* * *
داستان فضه تمثیلی واقعی است برای نقد بیتفاوتی امروز ما نسبت به غزه؛
یادآور اینکه انسانیت حقیقی، نه در سواد و نه در ثروت، بلکه در قلب ساده و شجاعی روشن میماند که تنها یک قانون میشناسد: «جانِ انسان والاترین است».

سیاست ورزی و دولتمرادی اصلاح طلبان! جلیل مقدم
















