یاد مردی که شادی برای همگان میخواست
شورشیِ زیبای شهر با چشمانی بسته، محاصرهشده در میان جلادان، به دار آویخته شد.
در شهری که سایهی گنبدی از طلا و بارگاهی ساختهشده بر جهل مردمی که هنوز دخیل بر مردگان هزارساله میبندند، بر آن سنگینی میکند.
شهری که در کنار ثروت عظیم آستان قدسش! بزرگترین مجموعهی فقیران و گرسنگانِ حاشیهنشین، دورتادورش حلقه زدهاند.
گرسنگانی گرفتار در توهم مذهب که گاه دیده بر آسمان میدوزند و گشایش از ضریحی طلایی میجویند؛ گاه خسته و درمانده سر به عصیان برمیدارند.
هرازچندگاهی مردی علیل و جنایتپیشه در قامت ولیفقیه، به ریا در آن ضریح میگشاید و از مردهی هزارسالهی درون آن اذن بر کشتار مخالفان خود میگیرد.
شهری که نقارهخانهی آن هر روز خبر از حضور سنگین مذهب و صلای نماز میدهد.
در چنین فضایی، شورشیِ دلیرِ شهر، بیهراس از گزمگان حلقهزده بر دورش، بیهراس از حلقهی دار آویختهشده بر فراز سر! نفی نماز میکند.
نفی صدای دلخراش قاریان قرآن؛ قاریانی که قرنهاست بر جسم و روح مردمان این سرزمین سوهان میکشند، ترس جهنم را بر دلهای مشتاق رهایی مینهند.
چه سرزمین است این خراسان؛ این نگینِ زیبا آمیخته با شعر، موسیقی، مبارزه برای رهایی در سیمای فردوسیها، شجریانها، ابومسلمها؛ در سیمای قهرمانان امروز، خسرو علیکردیها و رهنوردها.
سرزمینی که دریغا امروز با نام نحس خامنهایها و علمالهدیها گره میخورد، دل بههم میزند و نفرت ایجاد میکند.
چند روزی از کشتهشدن وکیل دریادلِ حامی مبارزان نمیگذرد که سالروز به دار آویختهشدنِ انقلابیِ مردی آزاده و عاشق فرا میرسد؛
مردی که حلاجِ آگاهِ زمانهی خود بود.
مردی که هویتِ خود را در هیئت انسانی آزاد و خردمند جستوجو میکرد؛ انسانی مشتاق زندگی و شادی.
مردی که میدانست نمازِ چنین عشقی راست نیاید مگر آنکه وضویش به خون کنی و پای بر دار نهی!
که معراج مردانی از این دست بر سر دار است.
«آن یار کز او گشت سرِ دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد»
مردی که در جنبش بزرگ «زن، زندگی، آزادی» همراه با نسل جوان پای در میدان نهاد و قدح بر قدح دولتِ عشق میزند.
نسلی که «قبلهشان یک گل سرخ، جانمازشان چشمه، مهرشان نور است. اذانشان را باد میگوید بر سر گلدستهی سرو.»
شورشیان جوان و زیبای سرزمین من که سجادهای به وسعت جهان گشودهاند.
بهجای خواندن اورادی موهوم، گمگشته در توهمی تاریخی که هرگز پای بر واقعیتهای زمینی نمینهد و دستهای آفرینکار را به رقاب سجود میبندد، ترانهای میخوانند برای یک زندگی ساده؛
برای کودک زبالهگردی که نمیداند آرزو چیست؟
برای یک کودک افغان؛ برای زن، برای زندگی و آزادی.
با شکوه انسانی که بر بالای دار رفت، ترانهخوانی چنین بود؛ ترانه برای شادی میخواند و شادیِ همگان آرزو میکرد.
«جویندگان شادی در مجرای آتشفشانها،
شعبدهبازان لبخند در شبکلاه درد.»
«مجیدرضا رهنورد» مردی که برابر آتش و گلولههای نفرتانگیز حکومت اسلامی ایستاد.
از زیر شبکلاه درد، از پشت چشمبندی سیاه که گزمگان حکومتی بر چهرهی زیبایش کشیده بودند، با لهجهی شیرین مشهدی از شادی گفت و شادیِ مردم خواست.
با آرامش، با نفی نماز و نفی قرآن، تف بر صورتِ تولیتدارانِ احکام و مناسک مذهبی انداخت و رفت.
او را بر بالای جرثقیلی که در تمامی جهان نماد سازندگی است و در ویرانهخانهی نکبتِ جمهوری اسلامی نماد مرگ! حلقآویز کردند.
جسمش آونگِ آسمان گردید و روحش حلولیافته در وجود میلیونها جوان که امروز در نبردی نابرابر شعار «مرگ بر دیکتاتور، مرگ بر خامنهای، سلام بر آزادی» سر میدهند.
او روح زندهشدهی نسلی است و در فرازی نهچندان دور، ملتی است! که یک زندگی ساده در فضای شادی و آزادی را خواهان است.
او روح زندهشدهی یک ملت است.
هیچ قدرتی قادر به زندانکردن و کشتنِ روحِ زندهشدهی یک ملت نیست!
یادِ عزیزِ او و یادِ خسروِ خوبان، آخرین آزادهی کشتهشده بهدست حکومتِ جور و ستم که جز تباهی و مرگ برای این سرزمین نیاورد، گرامی باد.
ابوالفضل محققی
















