دیوید اعتباری - کیهان لندن
در ایران امروز تناقضی روشن وجود دارد: نارضایتی فراگیر است، فشار اقتصادی واقعی است، بیاعتمادی عمیق است، اما آن حرکت فراگیر و پایدار که بسیاری انتظارش را دارند، بهسادگی شکل نمیگیرد. پاسخ ساده و رایج، برچسب «بیتفاوتی» است؛ گویی جامعه بیحس شده یا انگیزه ندارد. اما این توضیح هم سطحی است و هم اشتباه. آنچه رفتار جمعی ایرانیان را بهتر توضیح میدهد «حس بقا» است، نه بیتفاوتی.
حس بقا یعنی سازوکار طبیعی انسان در محیط ناامن. هنگامی که آینده مبهم و خیابان پرهزینه باشد، انسانها به سمت کمریسکترین انتخابها میروند؛ حفظ جان و خانواده، حفظ حداقل درآمد، و دوری از موقعیتی که میتواند به خشونت و هرجومرج ختم شود. در این وضعیت، حرکت نکردن الزاماً سکون سیاسی نیست، بلکه یک محاسبه است. جامعه میسنجد هزینهٔ تغییر چه اندازه است و هزینهٔ بیثباتی پس از تغییر چقدر. این ترس طبیعی از بیثباتی با بیتفاوتی فرق دارد. بسیاری از کسانی که امروز خاموشاند، در واقع «بیحس» نیستند، بلکه «بیاعتماد»ند. و بیاعتماد بودن، در جامعهای با زخمها و تجربههای تلخ تاریخی، واکنشی قابل انتظار است.
از همین زاویه باید یک سوءبرداشت رایج را اصلاح کرد. فقر شدید بهتنهایی انقلاب نمیآفریند. جامعهای که در وضعیت بقا قرار میگیرد، انرژی روانیاش کاهش مییابد و توان ریسکپذیریاش پایین میآید. فشار اقتصادی میتواند زمینهساز باشد، اما تنها زمانی به انفجار سیاسی نزدیک میشود که با «باور به امکان پیروزی» همراه شود. بدون این باور، مردم حتی زیر فشار هم معمولاً راهحلهای فردی را انتخاب میکنند؛ مهاجرت، انزوا، یا سازگاری موقت.
پرسش اصلی روشن است: مردم چه زمانی وارد «ریسک بزرگ» میشوند؟ تجربه تاریخی و ادبیات علوم سیاسی نشان میدهد سه مؤلفه باید همزمان کنار هم قرار گیرد: نارضایتی گسترده، احساس امکانپذیری تغییر، و چشمانداز روشن از فردای تغییر.
ایران امروز مؤلفه اول را دارد، اما دو مؤلفهٔ بعدی هنوز به شکل یک روایت مشترک و قابل اتکا تثبیت نشدهاند. جامعه به همان اندازه که از وضع موجود خسته است، از فردای مبهم نیز میترسد. اینجاست که حس بقا فعال میشود.
در این میان، «حافظه تاریخی» را نیز نباید دستکم گرفت. ملت ایران با حافظهای چند هزار ساله، تجربههای تلخ و شیرین پس از انقلاب مشروطه، تجربه تلخ ۵۷، و چند دهه بحران، سرکوب، جنگ، تحریم و تبلیغات حکومتی، از نظر سیاسی خام نیست. جامعهای که بارها برایش شکست را «پیروزی» نامیدهاند، طبیعی است نسبت به ادعاهای بزرگ و شعارهای توخالی حساس باشد. در چنین فضایی، اپوزیسیون هم اگر زبان ادعا را جایگزین زبان توانایی کند، اعتماد نمیسازد؛ تردید را عمیقتر میکند.
نوستالژی سیاسی نیز در همین چارچوب معنا پیدا میکند. نوستالژی صرفاً عشق به گذشته نیست، بلکه نشانهٔ نارضایتی از اکنون است. ذهن جمعی در بحران و بیافقی، به تصور «گذشته بهتر» پناه میبرد. رشد نوستالژی، از جمله نوستالژی پهلوی، بیش از آنکه برنامهٔ سیاسی باشد، بیان یک مطالبه است: دولت کارآمد، رفاه نسبی، ثبات و افق قابل پیشبینی. اما نوستالژی بهتنهایی اعتماد عملی تولید نمیکند. اعتماد با برنامه، سازمان و قابلیت اجرا ساخته میشود.
رژیم این معادله را بهخوبی فهمیده است و در محاسبهٔ بقای خود، سیاست «نه جنگ، نه صلح» را هم در داخل و هم در سیاست خارجی به ابزار کنترل تبدیل کرده است. این وضعیت، جامعه را در اضطراب مزمن نگه میدارد، امنیتیسازی دائمی را توجیه میکند و با نااطمینانی اقتصادی، نوسان ارز، تشدید تحریمها و ترس از شوکهای ناگهانی، مردم را به سمت احتیاط سوق میدهد. همزمان، با گسترش فضای تقابل و اتهام، سنگپراکنی و ترس از خشونت و سرکوب، تصویر فردای پس از تغییر را ناامنتر جلوه میدهد تا شهروند ناراضی بهجای حرکت جمعی، درگیر مدیریت بقا بماند. رژیم تنها با سرکوب فیزیکی حکومت نمیکند؛ حربهٔ دیگر آن مهندسی ترس است.
نمونه روشن این سازوکار را در جنگ دوازده روزه نیز میتوان دید. در تجربه جنگ، حتی جامعه ناراضی هم از «تحرک سیاسی» به سمت «پناه گرفتن» و «مدیریت خانواده» میرود. خیابان ناامنتر به نظر میرسد، انرژی روانی کاهش مییابد و ترس از بیثباتی پس از هر تحول سیاسی یا امنیتی بزرگ پررنگتر میشود. در چنین شرایطی، حس بقا باعث میشود توان تحمل روزمره قابل اطمینانتر از ریسک خیابان و بیثباتی به نظر برسد؛ بنابراین ترجیح، انتظار و احتیاط می شود، نه حرکت فراگیر.
مشکل آنجاست که اپوزیسیون نیز، بهجای شکستن این چرخه، گاه ناخواسته مکمل آن میشود. تا زمانی که جناحهای اپوزیسیون، درگیر تقابل، تفرقه، شعار و احساسات باشند، و نه برنامه و ایجاد اطمینان، حرکت فراگیر شکل نمیگیرد. این تقابلها در میان مردم اعتماد تولید نمیکند، بلکه ترس میآفریند. جامعه وقتی دعوا و تخریب متقابل میبیند، به این نتیجه میرسد که حتی اگر رژیم تضعیف شود، فردای پس از آن میتواند میدان حذف و جنگ قدرت باشد. تفرقه در رأس، در کف جامعه ترس تولید میکند و حس بقا را علیه هر ریسک بزرگ فعال میسازد.
حتی اگر نیرویی ادعا کند که بهتنهایی قادر به تغییر معادله سیاسی است، باز هم موظف است چشمانداز روشنی از فردای پس از تغییر ارائه دهد؛ نه فقط درباره اداره کشور، بلکه درباره نحوه مواجهه با سایر نیروهایی که امروز نفی میکند. تهمت و تخریب رقبا لزوما اعتماد نمیسازد. جامعه میخواهد بداند فردا میدان قانون و رقابت است یا میدان حذف و انتقام، و نیروی مدعی چگونه تکثر سیاسی و اجتماعی را مدیریت خواهد کرد.
در اینجا مفهوم «اعتماد جمعی» اهمیت پیدا میکند. جامعه با شنیدن وعدهها حرکت نمیکند؛ با دیدن یک باور مشترک به امکان موفقیت حرکت میکند. فرد زمانی ریسک میکند که احساس کند تنها نیست و حداقلی از هماهنگی و قابلیت هدایت وجود دارد. بدون اعتماد جمعی، «باور به امکان پیروزی» از سطح آرزو فراتر نمیرود.
گام بعدی، پایین آوردن «هزینهٔ ادراکشدهٔ ریسک» است؛ یعنی تبدیل خطرِ مبهم به خطرِ قابل مدیریت. وقتی ریسک مبهم باشد، جامعه عقب مینشیند. هنگامی که مسیر، قواعد و حداقل تضمینها روشن شود، همان جامعه جسارت پیدا میکند. کاهش هزینهٔ ریسک با شعار به دست نمیآید، بلکه با سازوکار حاصل میشود؛ سازوکار هماهنگی، ارتباط قابل اعتماد، جلوگیری از خشونت، و مهمتر از همه، سازوکاری برای اداره «روز بعد».
اینجاست که مفهوم «نقطهٔ صفر» معنا پیدا میکند. نقطهٔ صفر لحظهای است که توان اداره سراسری و فرماندهی مؤثر حکومت بهطور جدی و برگشتناپذیر مختل میشود و یک پنجرهٔ کوتاه خلاء قدرت شکل میگیرد. در آن لحظه، پرسش اصلی این نیست که مردم چه میخواهند؛ پرسش این است که فردای آن روز کشور چگونه اداره میشود، امنیت چگونه حفظ میشود، اقتصاد چگونه از شوک اولیه عبور میکند و خدمات حیاتی چگونه ادامه مییابد. پاسخ روشن به این پرسشهاست که اعتماد میسازد و ریسک مبهم را به ریسک قابل محاسبه تبدیل میکند.
اما رسیدن به نقطهٔ صفر و عبور از آن بدون «روایت مشترک» دشوار است. تا زمانی که ناراضیان هر کدام روایت جداگانهای از مشکل و آینده داشته باشند، نارضایتیها کنار هم میماند و روی هم جمع نمیشود. روایت مشترک به معنای یکدستسازی ایدئولوژیک نیست، بلکه به معنای توافق بر حداقلهاست: امنیت عمومی، تداوم خدمات حیاتی، جلوگیری از انتقام، قواعد رقابت سیاسی و نقشه راه روشن گذار.
در نهایت، اگر اپوزیسیون به دنبال حرکت فراگیر است، باید «حس امنیت» ایجاد کند، نه برعکس. این امنیت فقط امنیت فیزیکی نیست، بلکه امنیت روانی و نهادی است. ادعا باید با عمل همخوان باشد. و اینجاست که نقش تکنوکراتهای ملیِ مسئول و قاطع تعیینکننده میشود. تکنوکراتها پیام «ادارهپذیری» را نمایندگی میکنند و نشان میدهند پس از تغییر، کشور بیصاحب نمیماند. مهمتر از آن، میتوانند برنامهٔ رسیدن به نقطهٔ صفر را روشن کنند؛ نه با شعار، بلکه با مسیری مدیریتپذیر و قابل اجرا.
مانع اصلی امروز کمبود خشم نیست، کمبود اطمینان است. اگر نیروهای تغییر میخواهند حس بقا را از ترمز به محرک تبدیل کنند، باید آینده را از «نامعلوم» به «مدیریتپذیر» بدل کنند. اپوزیسیون اگر میخواهد رژیم را در زمین خودش شکست دهد، باید دقیقاً نقطهٔ قوت آن را هدف بگیرد: مهندسی ترس. راه روشن است؛ ساختن اعتماد، نه تشدید تفرقه، و جایگزینی برنامه بهجای تخریب یکدیگر.
دیوید اعتباری نویسنده کتاب «فراتر از ایدئولوژی: نقشه راه فن سالارانه بسوی ایرانی آزاد»، از بنیانگذاران سازمان Stop Child Executions و از نظریهپردازان گذار ساختارمند، دموکراتیک و فنسالار در ایران است.
*این یادداشت با تکیه بر گفتوگو با هموطنان داخل کشور تهیه شده است.

ما سنگزن و تیشهزن ممد علیشاهیم، گیلهمرد

توحش حکومت بر ما و ما بر خود، نیکروز اعظمی















