Monday, Dec 29, 2025

صفحه نخست » «مرگِ بهرام» دیاکو هژیر

bb.jpgاگر ماشین زمان وجود داشت، دلم می‌خواست به روزی بازگردم که فردوسی چشم از جهان فروبست. می‌خواستم بدانم آن روز، چند تن او را می‌شناختند؟ چند گوش خبر مرگش را شنید؟ چند دل لرزید؟ چند تن به خاک ‌سپاری‌اش آمدند؟ آیا خاک‌سپاری بزرگ بود؟ آیا شاه پیغامی فرستاد؟ آیا کسی زیر لب بیت‌هایی از شاهنامه زمزمه کرد؟ آیا کسی فهمید که بزرگ‌ترین نگهبانِ قلمروِ فرهنگِ ایران از میان رفته است؟ آیا خلأ او حس شد؟ آیا خردمندی نسخه‌ای کهن از شاهنامه را با او به خاک سپرد؟ لحظه‌ای تصور کن! بیگانه‌ای در توس، ایرانی‌ای از هزار سال بعد.

چه کسی نگهبانِ یک فرهنگ را برمی‌گزیند؟ خودِ فرهنگ. اما آیا فرهنگ موجودی زنده است؟ آری، آن فرهنگی که نیاز به نگهبان دارد، زنده است. فرهنگ، چونان هر پدیدهٔ اجتماعی، چرخهٔ زندگی خود را دارد: نوزاد است، کودک می‌شود، به نوجوانی می‌رسد، می‌بالد، به میانسالی می‌افتد، و سرانجام یا می‌پوسد یا می‌میرد. اما تفاوتش با انسان در این است: فرهنگ می‌تواند جاودانه بماند. چه چیز فرهنگی را زنده نگه می‌دارد؟ مردم، حکومت‌ها، جنگ‌ها، همسایگان، و از همه مهم‌تر: نگهبانان.

فرهنگ تنها در یک چیز اختیار تام دارد: در آفریدن نگهبانان خود. فرهنگِ نیرومند، نگهبانانِ بزرگ می‌زاید. اما نگهبانان جاودانه نیستند. و اگر فرهنگی نتواند نگهبان تازه بیافریند، آغاز مرگش همان‌جاست. این بزرگ‌ترین تفاوت میان فرهنگِ زنده و فرهنگِ رو به مرگ است. فرهنگِ در حال مرگ، دیگر توانِ زایشِ نگهبان ندارد.

دیروز، یکی از بزرگ‌ترین نگهبانان فرهنگِ ایرانی از میان ما رفت. استاد بهرام بیضایی فقط فیلم‌ساز نبود، فقط کارگردان تئاتر نبود، فقط نویسنده و پژوهشگر نبود. او از واپسین نگهبانانِ این قلمرو بود. من خود را شایستهٔ داوری دربارهٔ تمام آثارش نمی‌دانم، اما نگهبان را وقتی ببینم، می‌شناسم. نگهبان کسی است که هرگز پست خود را ترک نمی‌کند. نه با فریاد مردم، نه با فشار حکومت‌ها، نه با جنگ، نه با انقلاب. بیضایی را دهه‌ها پیش از ایران راندند، اما ایران هرگز از او جدا نشد. در آن دفتر کوچک در شمال کالیفرنیا، خودش می‌گفت که هنوز در تهران است. تنها چیزی که از دست داده بود دفترش در تهران بود و ویلایش کنار دریای مازندران.

استاد، واپسین وظیفهٔ نگهبانی‌اش را با مرگی رازآلود، هزاران کیلومتر دور از ایرانِ محبوبش، در روز تولدش به انجام رساند. او نشان داد که یک ایرانیِ فرهیخته می‌تواند خاموش شود، دارایی‌اش غارت شود، از آفرینش هنری که استادش است محروم گردد، و از سرزمینش رانده شود؛ اما هر کلمه، هر حرکت، و حتی هر سکوتش فقط برای پاسداری از فرهنگ ایران باشد. سال‌های تبعید او نقشهٔ راهی بود برای مردمی که روزی باید خطاهای پدرانشان را جبران کنند و مسیر تاریخ را اصلاح نمایند. برای او، ایرانی بودن بزرگ‌ترین افتخار و در عین حال سنگین‌ترین مسئولیت بود. او نشان داد که در برابر دشمنانی که چهل‌وهفت سال است ایران را اشغال کرده‌اند، تنها یک راه وجود دارد: مخالفتِ کامل و مطلق. نه ملاحظه، نه اصلاح‌طلبی، نه عقب‌نشینی.

«ملت را نمی شود کشت، و پادشاه را می شود. با مرگ پادشاه، ملتی می میرد.»

درود بر تو ای استاد، ای نگهبانِ واپسینِ قلمرو.

دیاکو هژیر نویسنده رمان سیاسی جاسوسی ضربان ساز مرد مردهDead Man's Pacemaker به زبان انگلیسی است.



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie & Privacy Policy