چهارشنبه 22 آبان 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بنيادهای توتاليتر و دينی بينش سياسی در پرتو ديالوگ سارتر و بنی لِوی، شيدان وثيق

شيدان وثيق
آن چه که در اين بخش نخست، زير عنوان ديباچه ای بر گفتگوهای سارتر- بنی لِوی، از نظر خواننده می گذرد، توضيح ماجرای اين ديالوگ فلسفی – سياسی است. شرايطی که در بستر آن ها، در دهه ی ۱۹۷۰ اين مباحثات انجام می پذيرند؛ شرايطی که خودِ ما چپ های مارکسيست ايرانی، بويژه در خارج از کشور، در آن قرار داشتيم و سرانجام، تحولی که در روند ديالوگ آن دو پيش می آيد ... [ادامه مطلب]

برای صلح پايدار در باختر آسيا، بهروز آرمان

بهروز آرمان
می توان سياست "دگرگونی" در رهبری نوين آمريکا را به ويژه با درجه پايبندی به رويکردهای صلح جويانه و بازگشت به دکترين خلع سلاح در پهنه جهانی و از جمله در باختر آسيا (به جای يکه تازی های جنگ افروزانه، گسترش اتحاديه های نظامی، افزايش شمار پايگاه های تسليحاتی و توليد روزافزون و پرهزينه سلاح های کشتار همگانی) به محک گرفت ... [ادامه مطلب]

بخوانید!
پرخواننده ترین ها

وقتی تقريباً همه، خارجی را به هموطن ترجيح می‌دهيم! فرهاد جعفری

farhad@goftamgoft.com
www.goftamgoft.com

● از اسفند هشتاد و شش به اين سو؛ بسيار به‌ندرت يادداشتی سياسی يا اجتماعی از من در وب (در معنای وب‌سايت‌های سياسی مرجع) منتشر شده و هر چه بوده، در اغلبِ قريب ‌به‌اتفاق موارد، منحصر به همان چيزهايی بوده است که در وب‌سايت شخصی‌ام «گفتمگفت» منتشر کرده‌ام.

اما اين بدان معنی نيست که علاوه بر همه‌ی آنچه در اين وب‌سايت منتشر کرده‌ام؛ در اين مدت ده‌ها يادداشت ديگر ننوشته باشم. بلکه بدون کمترين وقفه‌ای و با همان سطح از جديت که تا پيش از آن داشتم، و با همان اندازه از اميد و هيجان و آرزو که به نوشتنی آنچنان ترغيبم می‌کرد؛ شروع به نوشتن‌شان کرده‌ام. به‌نحوی‌ که برای ساعت‌ها پشت مانيتورم نشسته‌ام و نوشته‌ام. و مثل هميشه درباره‌ی رويدادهای پيرامون محيطِ سياسی‌مان و مانند هميشه از زاويه‌ای که ناشی از پسندِ شخصی‌ام در نگريستن به رويدادهاست.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


اما با اينکه حتا تا آخرين سطرها و پاراگراف‌ها پيش رفته‌ام، رهاشان کرده‌ام و از تکميل و انتشارشان منصرف شده‌ام. به اين ترتيب که از ميانه‌های نوشتن؛ به‌تدريج نجوايی در ذهنم شکل می‌گرفته که مدام ازم می‌پرسيده يا بهم يادآوری می‌کرده است: «خب که چی؟! چه فايده وقتی گوشی برای شنيدن نيست؟!». و آرام آرام آنچنان اوج می‌گرفته که اغلبِ قريب‌به‌اتفاق‌شان را، فقط کمی ‌مانده به آخر، رها کرده‌ام.

نجوائی که در طول سه سالِ منتهی به «اسفند ۸۶» (رای‌گيری مجلس هشتم) هرگز در ذهنم طنين‌انداز نمی‌شد و اگر هم گاه‌گداری پيدايش می‌شد؛ سرشار از اميد و آرزو، پس‌اش می‌زدم.

اين است که امروز، پوشه‌ای از ده‌ها يادداشت نا‌تمام دارم. که وقتی امروز هم يکی‌ ديگر به جمع‌شان اضافه شد؛ باعث شد از خود بپرسم: «آخر چرا؟!... اين صدا از کجا توی ذهنم می‌پيچيد و هربار نيمه‌کاره‌ام می‌گذارد و اميدم را نااميد می‌کند؟!».

● از شمار آن آدم‌های ديرباوری بوده و هستم که به‌رغم شکست‌ها و آزمودن‌های بسيار، هيچوقت توی مغزم فرو نرفت که «من و اراده‌ام، بی‌تاثيريم!»، «کوشش‌های آگاهی‌بخش و مسالمت‌آميز و مهربانانه، منتهی به نتيجه نيست!» يا «خودت را خسته نکن، سرنوشت‌مان در جای ديگری تعيين می‌شود!».

چه بسا برعکس. تا همين اکنون، در برابر همه‌ی اين نجواها که هرگز در ذهنم نمی‌پيچيد بلکه اغلب از زبان و دهانِ ديگران در گوشم می‌نشست، می‌ايستادم و می‌گفتم: «من موثرم، همچنان‌ که تو موثری، همچنان که او موثر است». می‌گفتم: «طبيعتِ کوشش آگاهی‌بخش و مسالمت‌آميز چنان است که دير نتيجه می‌دهد و از همين روست که گمان می‌کنيم نتيجه‌بخش نيست» و اگر گوينده حرمتی چنان نداشت که از سر احترام سکوت اختيار کنم، هرگاه که می‌شنيدم سرنوشت‌مان در جای ديگری تعيين می‌شود و تا خارجی‌ها نخواهند هيچ تحولی امکانپذير نيست؛ به خنده يا پوزخندی، گوينده را ميهمان می‌کردم!

● اما وقتی از «عباس اميرانتظام» (مردی که تقريباً به اندازه‌‌ی عمر من در «زندان» در زندان و «ايستاده» روزگار را سپری کرده است) می‌شنوم که «تا قدرت‌های خارجی نخواهند هيچ تحولی در وضع‌مان صورت نخواهد گرفت. تمايلی در آنها برای تغيير در ايران نمی‌بينم»؛ رفته‌رفته دارد باورم می‌شود.

يا وقتی «حاکمان» را می‌بينم که به «مردمان» و صداها و مطالبات و آرزوها و تمنيات‌ قانونی و بديهی‌شان پشت می‌کنند و حاضر به «دقيقه‌ای هم‌کلامی ‌با هموطن خود» نيستند، اما «طلبه‌ی گفتگو با خارجی»اند و مرتب نامه برای‌شان می‌فرستند که بيائيد بشنينيم و گفتگو کنيم يا (به‌درستی) پيام تبريک برای برگزيده‌شان می‌فرستند؛ دارد باورم می‌شود.

يا وقتی «خارجی» را می‌بينم که اسناد محرمانه‌اش را در مطبوعات خودش درز می‌دهد تا گفته باشد «تا من نخواهم، سرنوشت شما همين است که هست» (حال چه برای آنکه ما مردمان را از آنچه هستيم مايوس‌تر کند، چه برای آنکه حاکمان را پيش مردمانش بی‌اعتبار کند) دارد باورم می‌شود.

يا وقتی آقای «جوانفکر» را می‌بينم که (البته به‌درستی) آماده است در وبلاگش با «رصدگران اينترنتی وزارت‌امور خارجه‌ی امريکا» گفتگوی مجازی چندهفته‌ایِ پر طول و تفصيل ترتيب دهد (و تلويزيون صدای امريکا، همين يک‌ساعت پيش، فخرش را به من ِ هموطن ِ آقای جوانفکر بفروشد!) اما با «من هموطن‌اش» آماده‌ی گفتگو نيست؛ دارد باورم می‌شود.

يا وقتی «رئيس‌جمهور کشورم» را می‌بينم که (البته به‌درستی) خنده و مهربانی‌ و گشاده‌روئی‌اش را يک‌سالِ تمام نگه می‌دارد تا همه را در نيويورک، يکجا تحويل «مايک والاس» و «لری کينگ» بدهد اما حاضر نيست حتا با روئی گرفته و تلخ، دقيقه‌ای با «من روزنامه‌نگار منتقدِ هموطن‌اش» بنشيند و به پرسش‌های بسيارم پاسخ دهد و مطالبات بسيارم را بشنود؛ دارد باورم می‌شود.

يا وقتی آقای «رحيم مشائی» را می‌بينم که «مردمان اسرائيل» را هم (البته به‌درستی) مشمول رأفت و مهربانی و مهرورزی می‌داند اما «من هموطن‌اش» را نه، و بدين ترتيب «دولتِ تاکنون غاصب» را تلويحاً، از سر ضرورت و اضطرار به‌رسميت می‌شناسد اما حاضر نيست «ما و حقوق ما و حقوق فرزندان ما» را حتا در اندازه‌ای که قانون اساسی‌اش تعهد و تضمين کرده به رسميت بشناسد؛ دارد باورم می‌شود.

يا «مردمان» را می‌بينم که از نفس افتاده و نااميد و مضطر و بی‌چاره، جملگی به «تماشا و نظاره» ايستاده‌اند تا «حاکمان» و «خارجی» به‌جان هم بيفتند يا در احتمالی به همان اندازه ممکن، بر سر ميز گفتگو بنشينند بلکه گشايشی در کار فروبسته‌شان پديد آيد؛ دارد باورم می‌شود.

يا وقتی «دموکراسی‌خواه مخالف يا منتقد»ی را می‌بينم که حاضر است اسرائيل (يک دولت خارجی تماميت‌طلب به شدت ايدئولوژيک و نسخه‌ی يهودی يک دولت شيعی ايدئولوژيک) را با همه‌ی جنايت‌های غيرقابل‌انکارش به رسميت بشناسد (که مُصّر است عرقچين يهودی بر سر تمام ميهمانان عالی‌رتبه‌ی خارجی‌اش بگذارد و تا پای ديوار ندبه هم ببردشان تا کاغذ آرزوهاشان را لای درز ديوار بگذارند تا یَهُوه بخواند!) اما حاضر نيست جمهوری اسلامی ‌را (حتا به منظور آغاز رشته گفتگوهايی به منظور ترغيب آن به رعايتِ موازين دموکراتيک و ترميم ساختار حقوقی‌اش به‌نفع دموکراسی‌شدن) به رسميت بشناسد؛ دارد باورم می‌شود که: «همه‌مان بيگانه‌پرستيم» و خارجی را از هموطن خود «دوست‌تر» و «دوست»تر داريم.

● باور کنيد که پذيرش چنين حقيقتی، برايم سخت و ناگوار است. نمی‌خواهم بپذيرم که «اراده و خواست مردمان بی‌تاثير است». نمی‌خواهم بپذيرم «اراده و خواست حاکمان بی‌تاثير است». نمی‌خواهم از اسناد درز داده شده توسط بيگانه به اين نتيجه برسم که «تا خارجی نخواهد، سرنوشت‌مان همين‌ است که هست». نمی‌خواهم؛ چون خوب می‌دانم به همين منظور درز داده شده‌اند.

يا نمی‌خواهم باور کنم «ما و حاکمان نمی‌توانيم در مسيری خلافِ خواست و مصالح بيگانگان، بنشينيم و بر سر حقوق‌، آزادی‌ها و مسئوليت‌هامان به عنوان حاکم و شهروندِ دموکراسی‌خواه و برابری‌طلب گفتگو کنيم، به نتيجه برسيم و ضمن تقسيم مسئوليت‌ها و فرصت‌ها؛ نقشه‌ی راه مشترکی برای رسيدن به آينده‌ای تابناک برای کشور و فرزندان‌مان ترسيم کنيم».

نه نمی‌خواهم!
بلکه دلم می‌خواهد بنشينم و تا قيام قيامت بنويسم و چشم‌انتظار لحظه‌ای باشم که سرانجام کوشش‌های آگاهی‌بخش و مسالمت‌آميز هر کدام از ما که قطعاً و يقيناً چيزی جز سرافرازی ملت و ميهن‌مان نمی‌خواهيم؛ به ثمر بنشينند.
به نحوی که همگان، از حاکم گرفته تا محکوم؛ باور کنيم که مصلحتِ ما و کشور و فرزندان‌مان در «شناسايی يکديگر» است. در «احترام گذاشتن به حقوق يکديگر» است. در «آشتی ملی، گفتگو، مذاکره و توافق بر سر همکاری اجتماعی به ‌منظور دموکراسی‌شدن» است. در «انسجام و يکپارچگی ملی»ست. در «به ميدان آوردن و به ميدان طلبيدنِ همه‌ی امکانات و همه‌ی نيروهای ملی‌»ست. در «پس زدنِ هر بيگانه و پيش کشيدنِ هر هموطن» است.

اما با اين «نجوای ناخوشايند» در چندماهه‌ی اخير چه کنم که نمی‌گذارد هيچ نوشته‌ای را تکميل کنم و به اميدِ اثرگذاری، برای جايی بفرستم. حتا فقط، چند خطی مانده به آخر؟!

اين نجوای مسموم و نااميدکننده (و البته گويا از فرطِ آزمودگی ‌حقيقت‌مانند) که:
«بی‌فايده است. هيچ کوشش آگاهی‌بخش و مسالمت‌آميز و مهربانانه‌ای، به نتيجه نخواهد رسيد! دست‌کم؛ در اينجا که حاکمان و محکومانش هر دو خارجی را دوست‌تر از هموطن می‌شمرند، نتيجه‌بخش نيست».

● غم‌انگيز و ترساننده است. که «محمد قوچانی» که نزديک به يک سال پيش، با هزار اميد و آرزو از خود پرسيده بود: «اوبامای ايران کيست؟!»؛ در آخرين شماره‌ از مجله‌ی توقيف‌شده‌اش گوئی به خود پاسخ ‌دهد: «اينجا، اوبامايی نخواهد پرورد. در اين بستر، چيزی نخواهد روئيد» (نقل به مضمون).

عنوان آخرين يادداشتی که همين ديشب نوشتم و آخر سر در نزديکی صبح، دوباره نجوای «بی‌فايده است، گوشی برای شنيدن نيست» در ذهنم طنين‌انداز شد و اين شد که رهايش کردم؛ اين بود: «آقای احمدی‌نژاد! شما هم مثل هر کسی می‌توانيد اوبامای ايران باشيد. مشروط به آنکه بخواهيد، مشروط به آنکه نترسيد، مشروط به آنکه هموطن خود را از خارجی گرامی‌‌تر بداريد».

اما دريغا که همه باور کرده‌ايم «خارجی» سرنوشت‌مان را رقم می‌زند و از اين‌رو، گويا که نزد همه‌مان «عزيزتر» است. برای فشردنش دست بلند می‌کنيم اما دست هموطن خود را پس می‌زنيم!

اين است که به خود می‌گويم:
همان بهتر که نوشته‌ی اخير را هم، در پوشه‌ی «ناتمام‌ها»يم بگذارم. کنار دستِ بسياری يادداشت‌های ديگرم که گوشی برای شنيدن نيافتند و نمی‌يابند. تا هنگامی‌ که «داستانِ غم‌انگيز و محنت‌بار ترجيح خارجی بر هموطن» به‌روی صحنه است و گوئی بنای «تمام شدن» هم ندارد!





















Copyright: gooya.com 2016