گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
25 مرداد» از اوين تا هاليوود: آن اکبر که بيامد و آن اکبر که برفت، عبدالستار دوشوکی28 تیر» نقدی بر "پيشنهادی به اکبر گنجی" نوشته م. چشمه، عبدالستار دوشوکی 26 تیر» جايگاه گنجی در صحنه مبارزات اپوزيسيون، عبدالستار دوشوکی 16 خرداد» از نشست برلين تا لندن، از لندن تا به کجا؟ گزارشی کوتاه از نشست لندن، عبدالستار دوشوکی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! زمينه يابی علل ناکامی اپوزيسيون در بستر تاريخ فرهنگ استبدادی و سنتی ايران، عبدالستار دوشوکیپيشگفتار در طی هفته های اخير جهت تحقيق و بررسی پرسشنامه ای را برای بيش از صد و سی نفر از شخصيت های اپوزيسيون ارسال کردم. علاوه بر واکنش های متعدد، بخش قابل ملاحظه ای از جواب های دريافتی نيز قابل تعمق و مستلزم کالبدشکافی بسيار عميق تری از آنچه که من در ابتدای کار در نظر داشتم، می باشد. سوالی که راه گريزی از آن برای خود نيافتم اين است که "آيا اپوزيسيون برونمرزی به مثابه روشنفکران و نخبگان سياسی جامعه ايرانی، که علاوه بر دانش و شعور سياسی و تجربه بيش از ربع قرن زندگی در جوامع دمکراتيک و آزاد، نمودار و الگوی بارز تفکر، عملکرد و فرهنگ جامعه ايران می باشد يا نه؟ آيا عوام الناس، نخبگان و دولتمردان ايرانی همگی محصول يک بستر فرهنگی مشترک می باشند، که "اگر گلی در آن بستر نمی رويد، از آفتی است که در چمن پيداست!". بنابراين نمی توان از نروئيدن گل اپوزيسيون ناليد اما از بستر نازا و عقيم فرهنگی اجتماعی که عامل سترونی است سخن نگفت. اين مقاله علل ريشه ای ناکامی اپوزيسيون و ارتباط آن با فرهنگ استبدادی ايران را زير ذره بين "انتقاد از خود" قرار می دهد. در مورد "آفات چمن" مقالات و حتی کتابهای زيادی نوشته شده است. بنده با کمال احترام به نکات مثبت فرهنگ ايرانی، که مقاله ويژه خود را می طلبد، در اين نوشتار از سطح چمن ِ آفت زده عميق تر رفته و "خاک آفت زا" را که تاثيرات نامطلوبی بر مردم ايران و بخصوص بر اپوزيسيون (از جمله بر روی اين حقير بيشتر از هر کسی) داشته است مورد تجزيه و تحليل قرار داده ام. در اين راستا برای بازتاب و کالبدشکافی حقايقی که بسياری از هموطنان از آنها آگاه هستند، ولی تعداد معدودی تهوّر بازگويی اين عيوب فرهنگی را داشته اند، ناچارم بجای مصلحت انديشی و تلاش برای کسب وجهه عوام پسند، خطر کرده و برای آغاز سخن، اين سوال را مطرح کنم که آيا براستی ما ملتی متمدن و با فرهنگ هستيم که از نژاد اصيل و پاک اهورايی و مظهر پندار نيک، گفتار نيک و کردار نيک می باشد، و يا اينکه همانگونه شاهنامه فردوسی (شناسنامه ملی ايرانيان) می گويد: ز دهـقان و از تـرک و از تازيان نه دهقان، نه ترک، نه تازی بود هـمـه گـنـج ها زير دامـان نهـند به گــيتی کسی را نمانـد وفـا بريزند خــون از پی خواسـته زيان کسان از پی سود خويش چو بسيار از اين داستان بگذرد
گذشته از مبحث نژاد مندرج در شعر فردوسی که من آن را عامل موثر در پروسه نيل به دمکراسی و تمدن به معنای مدرن کلمه نمی دانم؛ هر ملتی دارای فرهنگی است که بر خلاف مقوله نژاد؛ نسبتاء تاثير پذير، پويا، و دارای ظرفيت رشد و پيشرفت می باشد. فرهنگ اصيل ايران بر خلاف بسياری از فرهنگهای ملت ها و کشورهای جديدالتاسيس، ريشه ای بسيار عميق در تاريخ فلات ايران دارد. برای درک ماهيت فرهنگ "اصيل" ايرانی، بايد، قبل از هر چيز، معانی واژه هائی نظير "فرهنگ" و "اصالت" و يا به اصطلاح "اصيل" را دريابيم. فرهنگ مجموعه ای از ارزش ها، سنت ها، نماد ها، الگوها، مناسبات و انديشه و اصول حاکم بر روابط و ضوابط رايج در يک جامعه، ناميده می شود. در لغت نامه دهخدا از فرهنگ بعنوان عقل و خرد، و تعليم و تربيت (آموزش و پرورش) نيز ياد شده است. در نتيجه تعجب آور نيست اگر در کشورمان اداره آموزش و پرورش، اداره "فرهنگ" ناميده می شود؛ و احمد کسروی در کتاب خود بنام "فرهنگ چيست" تاکيد بر روی نقش بسيار مهم فرهنگ يعنی آموزش و پرورش در پيشرفت و بهبودی انسانها دارد. واژه فرهنگ از متن قديمی اوستايی و پهلوی فرهنگ است. "فر" به معنای پيش و به جلو رفتن و "هنگ" به معنای قصد و آهنگ است. در نتيجه بارزترين مشخصه مقوله "فرهنگ" ديناميک بودن، تغييرپذيری و پيشرفت آن می باشد. اما آنچه که ما در ايران داريم "فرهنگ اصيل" است؛ و نه فرهنگ به معنای متداول آن در جوامع مختلف و پيشرفته بشری. در نتيجه برای ايرانی "اصالت" (تغيير ناپذيری؛ استاتيک و يا به عبارتی بکر بودن) و "فرهنگ" از يکديگر جدايی ناپذير هستند. يعنی فرهنگ مثل قوانين طبيعی نظير قانون جاذبه زمين و يا آيات قرآنی قابل تغيير، تحول و تکامل نيست. اين تلفيق تفکيک ناپذير در روانکاوی ما ايرانيان همانند تمثال تنديس گونه ای حک شده است که به چالش کشيدن آن به مثابه يک ناهنجار خطرناک "فرهنگی" تحت عناوين "دور شدن از اصل خويش"، "از خود بيگانگی" "استحاله فرهنگی"، "انحطاط فرهنگی"؛ "غرب زدگی" و حتی "بی فرهنگی"، مستوجب لعن و نفرين خواهد شد. اين در حالی است که فرهنگ بسياری از جوامع بشری در گذر زمان از پوسته بدوی خود يعنی مطلق انديشی و تحجر بيرون آمده و بسوی فرهنگ جهانشمولی، هومانيستی (انسان باوری) و دمکراسی در حرکت هستند. ريشه فرهنگ ايرانی در شريعت ايجابی زرتشتی "ونديداد" يا بخش واپسين اوستا شکل گرفته است که بر خلاف ادعا های عامه پسند، همانند همه مذاهب بر مبنای خردگريزی و پناه بردن به آهورامزدا تکوين يافته است. يکی از وظايف اصلی موبدان زرتشتی، تقديس شاهان و دعوت مردم، به مثابه "چه فرمان يزدان چه فرمان شاه" به اطاعت و انقياد به "فرّ يزدان" بوده است. اسلام که دکتر عبدالحسين زرين کوب تاثير آن بر روی ايرانيان را در کتاب دو قرن سکوت مورد تجزيه و تحليل قرار داده است، هيچگونه پرسش گری، شک و يا بازنگری را بر نمی تابد و بعد از پيامبر اطاعت از "اولی الامر" را می طلبد. بنيان و خصوصيات فرهنگی ما خصوصيات و ويژگی های فرهنگی ايرانيان چه در بعد فردی و يا گروهی (اجتماعی) توسط بسياری از نويسندگان و پژوهشگران به تفصيل بيان شده اند. اين خصوصيات که تبلور عملی و آشکار بسياری از آنها در اپوزيسيون نمايان است، به نوبه خود معلول علتی هستند که آن "علت" در حقيقت بستر زايشی و يا شالوده و سرچشمه خصوصيات فرهنگی ما می باشد. بسياری از محققين پرسيده اند چرا ما ايرانيان (بطور کلی و البته به استثنای شما خواننده محترم) خودمحور؛ فرصت طلب، دو رو، حقيقت گريز، رشوه گير و رشوه بده؛ متملق؛ متظاهر، سطحی، قهرمانپرور، مسئوليت ناپذير، احساساتی، مردسالار، زن ستيز، ظاهر پرست، قانون گريز، و حسود، هستيم؟ ريشه ء اين ويژگی ها در کجاست؟ برای کشف ريشه اين "مصيبت های فرهنگی" بايد به کتاب استبداد در ايران نوشته حسن مرادی مراجعه نمود. وی علت و يا ريشه ء خصوصيات فرهنگی ما را در "عصّبيت ايلی" ايرانيان جستجو می کند، و آن را "عصبيت نوين" می خواند. ابن خلـد ون در فلسفه تاريخ جامعه شناسی سياسی خود؛ از عصبّيت به عنوان عنصر اساسی، پايدار و عامل تبيين کننده ياد می کند. ويژگی ذاتی عصبّيت تمرکز قدرت در دست رئيس قبيله و يا "ايل" بعنوان يک فرمانروای بلامعارض از يک سو، و فرمانبرداری و اطاعت بی چون و چرای اعضای قبيله و يا "ايل" از وی می باشد. تقسيم بندی کشور ما نيز بر اساس ايل ها و يا ايالات بوده است. فرهنگ سياسی ما بر آمده از عصبّيت و اقتدار ايلی می باشد، که سودمندی مقطعی خود را در برهه های حساسی از تاريخ ايران و بخصوص در مقابله با هجوم بيگانگان با تشديد انسجام "ايلی" و مقاومت در برابر هر گونه تغيير و تحول، و همچنين حفظ هويت قومی و فرهنگی ايرانيان، نشان داده است. خصوصيت بارز عصبّيت ايلی، ايستادگی و انعطاف ناپذيری آن در مقابل هر گونه تبديل ودگرگونی و يا حتی تاثير پذيری می باشد. بنابراين آنچه که ما امروزه از آن بعنوان "مقابله با هجمه فرهنگی" می شنويم، ريشه در تاريخ ما دارد. چه کسانی از به اصطلاح "هجمه فرهنگی" وحشت دارند؟ مسلما آنهايی که ادامه حيات و بقای حکومت خود را در استمرار "وضع موجود" می دانند. بعقيده مرادی از منظر سياسی عصبيت نوين به جامعه هم چون يک ايل بزرگ می نگرد، و از آنجايی که ايل پيوسته در معرض توطئه های گوناگون و تهاجم دشمنان است، وجود هميشگی دشمن نه تنها برای تداوم عصبيت الزامی است، بلکه فاکتور مهمی در ايجاد اتحاد و يکپارچگی جهت ادامه حيات ايل، می باشد. در چنين شرايطی، ايل از تک تک افراد "وفادار" و "ایـلـپـرست" همگونی و همخوانی می طلبد. پرسش گری ناميمون و ناهمخوانی و يا موضع گيری نامتجانس از طرف هر فرد و يا گروهی حکم ارتداد، ستون پنچم بودن دشمن، و مزدور بيگانه و يا توطئه چی را خواهد داشت. مشروعيت طلبی عصبّيت نوين از منظر فرهنگی اساسا به گذشته گرايی اش متکی است. گذشته ای که با ترويج و تبليغات وسيع اسطوره پردازی و تقديس می شود تا سپر ايدئولوژيک عصبيت گردد. نمونه بارز آن جشن های ۲۵۰۰ شاهنشاهی، و يا مراسم عاشورا و تاسوعا می باشد. شالوده و زير بنای فرهنگی ما "عصبيت ايلی" است. اما در روبنا و در عمل، اين عصبيت به اشکال مختلف تجلی پيدا می کند. بعنوان مثال، خودخواهی! که درسطح شخصی بصورت خودمحوری و يا خودگرای منفی؛ در سطح گروهی و يا جناحی بصورت "خودی" و "غير خودی" ؛ و در سطح "ايلی" و يا "ملی" بصورت صفات خودشيفتگی و خودپرستی (نارسيسيسم ملی) عوامپسند نظير "هنر نزد ايرانيان است و بس" ، ظاهر می شود. حسن قاضی مرادی در کتاب خودمداری ايرانيان، از آن بعنوان "خود ـ مداری" که تقريبا همان "خود ـ محوری" است، ياد می کند، که با "فرديت" مدرن و پيشرفته انسان آزاد و متکی به خويش فرق دارد. ادبيات ايران در اين مورد ضرب المثل های فراوانی دارد از جمله: "ديگی که برای من نجوشد، ميخوام سر سگ توش بجوشد". گفته فردوسی " زيان کسان از پی سود خويش" بيانگر اين خصلت فرهنگی ما است که با ويژگی "فرصت طلبی" به معنای نان را به نرخ روز خوردن آميخته است. فرصت طلبی بين ايرانيان گاهی اشکال پيچيده ای بخود می گيرد که تشخيص آن ساده نيست. به عنوان مثال می توان بدون ذکر نام از استاد دانشگاه ی ياد کرد که حدود ۱۵ سال پيش ريشه يابی علل عقب ماندگی در ايران را در کتابی بنام "ما چگونه ما شديم" منتشر نمود. اما همين فرد امروزه برای "از پی سود خويش" ، مفسر و توجيه گر سياست های سرکوب، تروريستی و ماجراجويانه رژيم بروی امواج راديويی و صفحات تلويزيونهای بين المللی نظير بی بی سی، سی ان ان؛ و الجزيره، می باشد. در کتابش در مورد فرصت طلبی به عنوان يک عامل عقب ماندگی ايرانيان، چيزی ننوشته است. مکاری، دروغگويی، و جعل مدرک و اعتبار هنر اختصاصی علی کردان وزير کشور سابق نيست، در بين اپوزيسيون نيز کسانی هستند که حتی بدون داشتن مدرک ليسانس، خود را دکتر و پروفسور جا زده اند. موضوع ديگری که مرادی در کتاب خود به آن اشاره کرده است؛ فرهنگ توهم توطئه و توطئه گری می باشد که تاثيرات بيش از حدی بين ايرانيان چه در ارتباط با حکومت و چه در مناسبات اجتماعی، گروهی و يا حتی روابط بين افراد، گذاشته است، زيرا که ايرانيان بدليل عدم شفافيت در امور حکومتی و فقدان نظارت بر روند سياست کشور وفرهنگ عدم اعتماد اساسا سياست را قلمرو توطئه و توطئه گری و "کاسه ای زير نيم کاسه است" می دانند. مرادی بر اين حقيقت تلخ تاکيد می کند که "اگر حاکميت استبدادی با مردم خويش با ابزار توطئه گری مواجه می شود، مردم نيز به حکومت رويکرد توطئه گرانه دارند". اگر نيک بنگريم اين خصلت فرهنگی ما همانگونه که در سريال دايی جان ناپلئون ترسيم شده است، يک تراژدی خنده دار است. بعنوان مثال، صرفنظر از واقعيت، رژيم جمهوری اسلامی ما (اپوزيسيون) را متهم به سرسپردگی و مزدوری انگليس و آمريکا و عوامل بيگانه می کند. ما نيز دقيقا از همان "چوب تکفير فرهنگی" استفاده می کنيم و مدعی می شويم که آخوند ها دست نشانده انگليس ها هستند. هر دوی اين ادعا ها طرفداران پر و پا قرص ويژه خود را دارند؛ زيرا که اين متاع در فرهنگ ما همواره خريداران فراوان داشته و دارد. در کتاب بالندگی و بازندگی ايرانيان توسط جمال هاشمی آمده است: " در شاهنامه کشته شدن سهراب به دست رستم و مردن او پس از زخمی شدن و تعلل کيکاوس در ارسال "نوشدارو" نتيجه يک توطئه است. خصوصيات ديگری نظير تعصب و تنگ نظری، حسادت، خود را عقل کل دانستن؛ و معيوب دانستن ديگران، دربين شخصيت ها و گروه های اپوزيسيون به نحو بارزی نمايان است. هيچ کسی ديگری را قبول ندارد؛ و بقول مولانا: " غافلند اين خلق از خود بيخبر / لاجرم گويند و گيرند عيب يکدگر" . "تو نبـينی روی خود را ای شمن / من ببينم روی تو، تـو روی من". فرهنگ اجتماعی ـ سياسی ما در گذر تاريخ داريوش اول به نقل از کتبيه بيستون می گويد: "خدای بزرگ اهورامزدا است که داريوش را شاه کرد. اهورامزدا اين سرزمين را به من ارزانی فرمود و مرا شاه نمود و من شاه هستم به خواست اهورامزدا." وی در کتيبه اش در شوش نيز يزدانی بودن "فرّ" خويش را تکرار می کند و می گويد آنچه را که من کردم به خواست اهورامزدا بود. حال اين سخنان حاکم ايران در ۲۵ قرن پيش را با سخنان حاکم فعلی (خامنه ای) در قرن بيست و يکم مقايسه کنيد. چه چيزی تغيير کرده است؟ او اگر "فر" يزدان و يا سايه الله بود، اين ديگری آيت الله و نماينده خدا است. اگر پادشاهان ما به پادشاه بودن بر ايران زمين بسنده نکردند و خود را شاه همه شاهان جهان يعنی شاهنشاه لقب دادند، تعجب آور نيست اگر حاکم فعلی ما نيز که آيت الله و سیّد است، خود را نه تنها رهبر ايران و يا حتی رهبر شيعيان دنيا، بلکه "ولی امر" مسلمانان جهان بداند. نظامی می گويد: "نزد خرد، شاهی و پيغمبری / چون دو نگين است در انگشتری". "گفته ی آنهاست که آزاده اند / کاين دو ز يک اصل و نسب زاده اند". فردوسی نيز می گويد: " چنان دان که شاهی و پيغمبری / دو گوهر بود در يک انگشتری". در نتيجه برای ما ايرانيان "قد يسیّت" حاکم از اهميت ويژه ای بر خوردار است. اين قديسيت نه تنها در توجيه فرهنگ استبدادزای عصبيت ايلی؛ بلکه در تحميق توده عام نيز موثر بوده است. بدينگونه است که تقدس در فرهنگ سياسی اجتماعی ما اسطوره ای و نهادينه شده است. اگر چه "حق الهی سلطنت" جای خود را به حق الهی امامت و ولايت داده است. اگر چه با حمله اعراب به ايران، سلطنت به خلافت گرائيد؛ و سپس با امويان مجددا خلافت به سلطنت بازگشت، و با عباسيان سلطنت در خلافت تثبيت شد، و سپس در دوران حکومت صفويان، امامت جای خلافت را گرفت و در خدمت سلطنت درآمد. در سال ۵۷، سلطنت تبديل به امامت و يا ولايت مطلقه شد. بهر حال از نظر ما ايرانيان اينها "مشیّت های الهی" است که يک روز ما را در زير سايه شاه (ظل الله) قرار می دهد و روز ديگر در زير آفتاب نورانی امامت و ولايت. البته ساواک، ساواما و اطلاعات را نيز بر ما مقرر نمودند تا در صورت طرح کمترين پرسشی و يا بروز شک و ترديدی، طعم ناگوار و دردناک ناسازگاری با قوانين "ايل" و مخالفت را به ما بچشاند. اين مجازات سرپيچی و يا تخطی از"قوانين مقدس ايل" همواره وجود داشته و مختص به ساواک و ساواما نيست. فردوسی در مورد تنبيه و شکنجه دردناک مخالفان توسط پادشاهان می گويد: "به فـرمانـبـران بر شه دادگـر / پـدروار خشـم آورد بر پسر". "گهش می زنـد تا شود دردناک / گهی می کند آبش از ديده پاک". همانگونه که عليرضا قلی در کتاب جامعه شناسی خودکامگی ( تحليل جامعه شناسی ضحاک مار بدوش) از قول فردوسی می نويسد. مردم و بخصوص نخبگان يا "مهتران" عليرغم سرکوب و اختناق و خوردن مغر سر؛ غارت و توحش؛ باز هم به حکومت مشروعيت می بخشيدند. "بدان محضر اژدها، ناگزير / گواهی نبشتند بـرنا و پیـر". اين شعر فردوسی مرا بياد سفرهای استانی احمدی نژاد و ميتينگ ها و جلسات سخنرانی او در شهر های مختلف می اندازد که در آن هزاران هـموطن حضور دارند و صلوات، و فرياد و هورا سر می دهند. حال شايد عده ای بگويند که اين جمعيت را با زور و تطميع از روستا های اطراف می آورند. اولا مگر "روستائيان اطراف" ايرانی نيستند؟. ثانيا، انسانی را که به زور و ارعاب به جلسات و ميتينگ های نمايشی می آورند، هر گز از ته دل فرياد هورا و يا صلوات سر نمی دهد!. فرهنگ سياسی تاريخ معاصر ما از نظر روانشناختی، اتکا ِ عصبيت برای تسلط خودکامه بر مردم بر "ترس" استوار است. به نظر مرادی عصبيت کهن بيشتر بر ترس طبيعی و آسمانی متکی بوده است. اما مکانيسم ترس در عصبيت نوين بسيار پيچده و ترکيبی از ايجاد جوّء ارعاب و تسليم اجباری توسط دستگا ههای سرکوبگر امنيتی و نظامی؛ و تبليغ آرمانگرايی کاذب در جهت حفظ "عصبيت ايلی"، ترويج جمود و عوامفريبی است. عوامفريبی همواره سلاح برنده سياستمدارن و سياست پيشه گان ايرانی بوده است. دکتر علی محمد ايزدی در کتاب نجات می نويسد: "بدون شک من هم خوب بلد هستم که خود و ساير هموطنانم را با هوش ترين، پرکارترين، مهربان ترين، با فرهنگ ترين و اصيل ترين نژاد روی زمين قلمداد کنم و از شجاعت و سخاوت و انسانيت و شکيبايی آنان سخن بگويم. اما وی بجای اين عوامفريبی که سکه رايج و پر مشتری روزگار ماست، با استناد به نظرات مکتوبه مورخين تاريخی، ايرانشناسان و سياحان خارجی حقيقت وجود ما را بر ملاء می کند. امثال دکتر ايزدی ها اين شهامت را داشته اند که بقول اروپايی ها از داخل "جعبه تفکر عامه پسند و فرهنگ عوامزدگی و عوامفريبی تاريخی" بيرون شوند و از بيرون به درون آن بنگرند و بدور از احساسات رايج و نهادينه شده عوام پسند، مسائل را تجزيه و تحليل کنند. اگرچه از "جعبه بيرون شدن" نه تنها بسيار مشکل است بلکه حکم ارتداد را داشته که بسی مکافات خطرناک بهمراه دارد. البته در طی سالهای اخير تعداد انگشت شماری از محققين با وجدان شجاعانه با خروج از جعبه و با نگرشی بدون تعصب از برون نگاهی عميق به درون افکنده اند. دليل تاکيد من بر روی عصبيت ايلی بعنوان بستر تاريخی فرهنگی ايرانيان به اين جهت است که اپوزيسيون تافته جدا بافته ای از ملت و فرهنگ ايران نيست. همه ما در همان بستر سياسی فرهنگی زائيده شده و رشد کرده ايم. وانگهی شواهد نشان می دهد که عليرغم تجربه زندگی ۲۵ تا ۳۰ ساله در کشورهای دمکراتيک و آزاد، عملکرد و تعامل ما با يکديگر مبين فرهنگ ايرانی ما است تا تاثير پذيری ما از فرهنگ کشورهای ميزبان که مشخصه عمده آنها احساس مسئوليت جمعی و ملی، سلوک دمکراتيک، پذيرای غير خودی، تحمل و بردباری می باشد. يعنی در حقيقت حتی روشنفکران و نخبگان ما ( از جمله بنده، اگر چه در حقيقت من نه روشنفکر هستم و نه نخبه) بعد از بيش از ربع قرن زندگی در دنيای آزاد "غرب" هنوز دمکراتيزه نشده اند. يعنی بعد از ۲۵ تا ۳۰ سال پيشرفت و زندگی در دنيای "غرب" ما حداقل در رابطه با ايران و ايرانی، منش و مناسبات دمکراتيک را ياد نگرفته ايم تا در اين شرايط دهشتناک و اسفناک کشورمان، با حس مسئوليت جمعی و بر اساس اصول و پرنسيپ های دمکراتيک و تحمل يکديگر برای نجات ايران هماهنگ شويم. مکانيسم تعامل و برخورد ما با يکديگر دقيقا بر اساس "عصبيت ايلی" استوار است. طنز تلخ روزگار اينجاست که هر کدام از ما و يا سازمانهای مربوطه ادعا می کنيم منشور جهانی حقوق بشر، آزادی، پلوراليسم (فرهنگ کثرت گرايی و تحمل) و دمکراسی و پيشرفت را به ايران خواهيم آورد. چه طنزی تلخ تر از اين؟. من ِ نوعی که بعد از ۲۵ تا ۳۰ سال زندگی در يک محيط آزاد و دمکراتيک، هنوز هيچگونه التزام عملی به اصول دمکراسی و کثرت گرايی در تعامل با هموطن دگرانديش و بعضاء حتی هم انديش خود را ندارم، با چه استدلال قابل پذيرشی می توانم ادعا کنم که دمکراسی را برای توده های عام مردم ايران که سی سال در محيط خفقان زير نعلين بوده اند، خواهم آورد؟. بقول برتولت برشت "ما که می خواستيم جهان را به جهان مهربانان بدل سازيم، افسوس که خود نتوانستيم مهربان باشيم". بعضی ها شايد اين را توهين به مبارزين قلمداد کنند، که در اين صورت منظور مرا درک نکرده اند. هدف من موعظه اخلاقی در مورد اپوزيسيون و يا شخصيت های اپوزيسيون نيست چون اکثريت قريب به اتفاق آنان انسان های با شرف، مخلص، صادق و به اصطلاح "وطنپرست" هستند که من افتخار آشنايی و همکاری با بسياری از آنها را دارم. بحث من انتقاد از "معلول" نيست زيرا بنده خودم يکی از "آنها" هستم. هدف من نقد بی تعارف "علت" و يا زمينه اصلی مشکلات متعدد ما که همانا عصبيت ايلی می باشد؛ است؛ يا وگرنه اگر نيک بنگريم همه ما توليدات و قربانيان اين فرهنگ عصبيت ايلی هستيم که با افتخار آن را ميراث فرهنگی می ناميم. ايران ما حقا کشوری استثنايی است. ايران تنها کشوری است که نه تنها در طول تاريخ خود بيش از ۱۲۰۰ جنگ در آن رخ داده است، بلکه در اکثر دوران حيات خويش توسط "بيگانگان" از جمله يونانيان، مغولها، تاتارها، ترکمن ها، ترکها، اعراب، روسها و انگليس ها مورد حمله قرار گرفته ودر نتيجه عمدتا تحت سلطه بيگانگان بوده است. پادشاهی در ايران بر خلاف سيستم خاندانهای سلطنتی در جهان که قرنها تداوم داشته و بعضا دارند، موروثی به معنی واقعی کلمه نبوده. در ايران حدود ۳۰ خاندان و يا سلسله سلطنتی عوض شده اند و در اين راستا بسياری از دون مايگان به مقام پادشاهی؛ و پادشاهان به مقام گدائی رسيده اند. چگونگی اين تغييرات و کشت و کشتارهای ايرانيان توسط ايرانيان و يا به دست بيگانه، هفتاد من مثنوی می طلبد که آن را بايد بگذارم و بگذرم. جمهوريت ما نيز منحصر به فرد می باشد، همانگونه که دين و مذهب ما نيز استثنايی می باشد. ايران نه فقط تنها کشور شيعه دنيا است، بلکه تنها مذهب و يا مکتبی است در بين همه مذاهب، مکاتب و مسلک های دنيا، که به ياران نزديک پيامبر خود، و حتی به همسر پيامبر خود، و بر خلاف فرمان صريح کتاب مقدس (قرآن) که در سوره توبه می گويد زنان پيامبر مادران امت هستند؛ لعنت و ناسزا می گويد. ايران در زمان عمر خليفه دوم مسلمان شد، اما از بالای منبر همان اسلام، به آورنده دين خود ناسزا می گويند، و مراسم "عمر کشون" براه می اندازند. در کجای دنيا چنين مذهبی را سراغ داريم؟ حدود صد سال پيش که در ايران انقلاب مشروطه رخ داد؛ نيمی از ملل امروز، پا به عرصه حيات نگشاده بودند. در بسياری از کشورهای اروپا حکومت مطلقه بود. در آمريکا نژاد پرستی و تبعيض بر عليه سياهان حکمفرما بود. در جزيره فيجی، بعنوان مثال، انسانها را زنده زنده در ديگ می جوشاندند و می خوردند. امروز فيجی يک دمکراسی متمدن است، يک سياهپوست رئيس جمهور آمريکا شده است؛ اما در ايران ما هزاران نفر جمع می شوند تا کشتن يک انسان را از بالای جرثقيل تماشا کنند، و يا با سنگسار يک زن بيگناه لذت ببرند و به وظيفه شرعی (فرهنگی) خود عمل کنند. در ايران امروز ما ،شايد بيشتر از هر ناکجا آباد ديگر، انسانهای زيادی هستند که بخاطر منفعت شخصی خود حتی حاضرند برادر و عزيزان خود را نابود کنند. در نتيجه چنين کشور و فرهنگ استبدادزا و استثنايی، قابليت توليد اپوزيسيون "اينچنانی" را نيز دارد. اپوزيسيون؛ در ارزيابی نهايی، زاييده همان بستر فرهنگی منبعث از عصبيت ايلی است که ريشه در تاريخ دارد. برای شناخت اپوزيسيون بايد به شناسنامه آن رجوع کرد و ديد که چگونه شيوه زاده شدن آن با اکثر سازمانها و يا اپوزيسيون های موجود در کشورهای دمکراتيک تفاوت فاحش دارد. اگر سازمانها و احزاب دمکراتيک بطور طبيعی به دنيا آمده اند، عمده اپوزيسيون ما از طريق جراحی و يا سزارين به دنيا آمده اند. به همين دليل افتخار می کنند که از همان روز اول با يک قهر انقلابی آشتی ناپذير از دل خشم و خون زاده شده اند تا خصم خويش را نابود و خود بجای آن بنشينند. سازمانها و احزابی که با چنين انديشه ای و در چنين بستر فرهنگی ـ سياسی، ساختار ايدئولوژيکی و مبارزاتی خود را بنا می سازند ناچارند برای مصون ماندن از گزند محيط نامساعد و خصمانه، همانند عملکرد يک "ايل" آن را در قالبی بسته، جامد و انعطاف ناپزير قرار دهند. اين قالب تشکيلاتی و تفکر غالب (عصبيت ايلی) برای مبارزه بر عليه خصم، آن هم خصمی که بايد بطور آشتی ناپذير نابود شود، بوجود آمده بود. اينک بعد از حدود چهل سال؛ و با توجه به مناسبات دنيای مدرن امروزی، بسياری از ما تلاش می کنيم تا آن قالب جامد و خرقه سرخگون عادات گذشته را همانند پوست کهنه مار به دور بياندازيم، و کت و کراوات آبی رنگ منشور جهانی حقوق بشر و دمکراسی و آزادی به تن کنيم و بجای مبارزه بر عليه مخالفان و "دشمنان" با آنها هماهنگی و همکاری کنم. بهر حال همه می دانيم که ترک عادت موجب مرض است. حقيقت اين است که ما برای کار دمکراتيک و اجماع و کثرت گرايی و التزام به خرد جمعی و کار گروهی با غير خودی ساخته نشده ايم ــ نه آن روش فکری را داريم و نه آن منش فرهنگی را. ساختار ژنتيکی عملکرد سياسی ما فقط برای يک کار برنامه ريزی شده است، و آن هم مبارزه برای "حذف رقيب" که در فرهنگ سياسی ما "نابودی کامل دشمن" خوانده می شود. مکانيسم تعامل حکومت؛ مردم و اپوزيسيون در فرهنگ استبدادی ما فرهنگ عصبيت ايلی بعنوان خصيصه کيفی ثابت فرهنگی از منظر زير بنايی، شامل حکومت، مردم و اپوزيسيون نيز می شود زيرا که همه برخاسته از آن بستر مشترک فرهنگی تاريخی هستند. دکتر علی مير فطروس در کتاب برخی منظره ها و مناظره فکری می گويد: "يک نظام سياسی را تنها سران آن تعيين نمی کنند؛ بلکه اپوزيسيون نيز در هدايت يا انحراف آن نقش مهمی دارد". اين دقيقا همان حرفی است که يکی از سياستمداران سوئد گفته است: "عملکرد رژيم حاکم بر يک کشور را تا حد زياد می توان از دريچه عملکرد اپوزيسيون آن رژيم شناخت". البته در طول تاريخ ايران شخصيت های شجاعی از جمله ميرزا ابوالقاسم قائم مقام، ميرزا تقی خان امير کبير، دکتر محمد مصدق و دکتر شاپور بختيار می خواستند "پارادايم شيفت" يعنی تحول بنيادی را در تفکر و فرهنگ سياسی اجتماعی ايران، که در روبنا بر پايه عوامفريبی و عوامزدگی ، تحسين و ترويج خرافات، منافع شخصی و يا گروهی، مکاری و حذف غيرخودی می باشد، بوجود بياورند. اما بريدن اين "بند ناف" از زهدان تاريخ کار چندان آسانی نيست. من شخصاء از جزئيات وقايع روزگار در زمان آن سه نخست وزير، قائم مقام، امير کبير و مصدق خبر ندارم. اما در سرنگونی چهارمی يعنی شاپور بختيار بهمرا ملت "آگاه" و شجاع ايران شريک جرم بوده ام. آنروز که بختيار هشدار می داد که "ای ملت شما داريد از زير چکمه به زير نعلين می رويد". ملت ميليونی و آگاه ايران به جای تعمق و تفکر فرياد کشيدند: "بختيار ! بختيار ! نوکر بی اختيار!". من هم همين شعار را فرياد زدم، زيرا من نيز همانند ميليونها جوان و نوجوان ديگر که بعدها بسياری از آنها در جمهوری اسلامی اعدام شدند، محسور تصوير امام در ماه بودم. بعد از قيام ۲۲ بهمن که نشر توضيح المسائل خمينی آزاد شد و من آن را خواندم، ديگر خيلی دير شده بود. عليرضا قلی در کتاب جامعه شناسی نخبه کشی می نويسد: "جامعه ايرانی در حالت عادی ، امثال سالارها، آصف الدوله ها و ميرزا آقاخان را توليد می کند و اگر استثنائا و يا اشتباها اشخاصی مثل قائم مقام يا امير کبير پا به عرصه فعاليت می گذاشتند، اين فرهنگ به سرعت رفع اشتباه می کرد و در فاصله کوتاهی اين بزرگان را می کشت که براستی اين ملت درخور اين بزرگان نبود". بياد داريم که همين ملت به سرکردگی اساتيد دانشگاه، روشنفکران و سياسيون برجسته ملی، مذهبی، کمونيست و سوسياليست و پان ايرانيست و غيره و با الهام از بخش فارسی راديو بی بی سی، "اشتباه" بختيار را بعد از مدت کوتاهی از زمامداری او، نه تنها سريع رفع کرد، بلکه او را کشت. حداقل اين يکی را نمی توانيم به اجداد نسبتا ناآگاه و بيسواد خود نسبت بدهيم. لابد اعتراض می کنيد که منظورت از "کشت" چيست؟ ملت او را نکشت !. رژيم او را کشت. من می گويم نخير ! فرهنگ ما او را کشت، همان فرهنگی که خمينی و خلخالی را بر بختيار ترجيح داد. همان فرهنگ نيز يکبار ديگر رفع "اشتباه" نمود. عده ای نيز استبداد زمان شاه را عامل ناآگاهی مردم و اپوزيسيون و در نتيجه برقراری حکومت آخوندی می دانند. برای رد اين استدلال تا حدی نادرست، اولا فرض گيريم که اکثريت قاطع مردم ايران در داخل کشور اجازه رشد و کسب آگاهی سياسی را نداشتند و به همين دليل به دام آخوند افتادند. آيا اساتيد دانشگاه، تحصيلکرده ها و شخصيت های نظير سنجابی، بازرگان، سحابی و گروهايی نظير جبهه ملی و حزب توده و غيره نيز ناآگاه و بيسواد بودند که چندتا آخوند آنها را فريب بدهد؟ آيا هزاران دانشجو ، روشنفکر، دکتر و مهندس چپ و ضد مذهب کنفدراسيونی در اروپا و آمريکا نيز فاقد آگاهی سياسی بودند؟ دوما مگر ما اشعار حافظ و خيام و غيره را نخوانده بوديم. قرنها پيش خيام گفته بود: " با اين دو سه نادان که چنان می دانند" / "از جهل که دانای جهان ايشانند". "خـــر باش که آنان ز خـــری چندانند" / " هـر کو، نه خــر است؛ کافرش می دانند". و يا حافظ که در مورد سالوسی؛ تزوير، دو رويی و رياکاری موجودی که از او بعنوان، زاهد، صوفی، شيخ، محتسب، واعظ،، فقيه، و قاضی و غيره ياد می کند؛ صدها شعر ناب سروده است: "می خور که شيخ و مفتی و محتسب" / " گر نيک بنگری، همه تزوير می کنند" . سوماّ بايد به انقلابات، قيام ها و يا تغيير رژيم حکومتی، در طی سی سال گذشته، در بيش از ۳۰ کشور دنيا، يعنی از غرب گرفته ( نظير شيلی و برزيل و آرژانتين) تا شرق ( نظير فليپين و کامبوج و اندونزی)؛ و از شمال گرفته (نظير رومانی و لهستان و چک) تا جنوب (نظير افريقای جنوبی، غنا و کنيا)، اشاره کنم. آيا ديکتاتوری مارکوس در فليپين، يا چای شسکو در رومانی، يا پينوشه در شيلی، يا رژيم نژاد پرست آفريقای جنوبی، يا پل پت در کامبوج، از ديکتاتوری شاه بهتر بودند؟ چطور شد مردم همه اين کشورها رژيم خود را با قيام های مخملی و نارنجی و مبارزات مسالمت آميز، و حتی قيام و انقلاب عوض کردند، ولی سيستم سياسی بسيار پيشرفته تر از گذشته جايگزين آن کردند. ايران تنها کشور بود که قيام کرد تا به ژرفنای قرون وسطاء بر گردد، و برگشت. مبنای مبارزه و قيام مردمان آن کشورها منافع ملی و پيشرفت بسوی آينده بود و نه انتقام شخصی و يا ارضای عقده های حقير رهبرانی حقيرتر که بر امواج عوامفريبی و احساسات کذاب مبتنی بر "عصبيت ايلی" سوار شدند تا گذشته "پر افتخار" را باز توليد کنند. در کامبوج که پل پت موزه های ميليونی از جمجمه مخالفان حکومت ساخته بود، حتی مسئولين درجه يک و ياران نزديک پل پت تا يک سال پيش آزاد بودند. آيا اين خودفريبی است و يا عوامفريبی که بگوئيم فرهنگ ما بالاتر از کامبوج و افريقا و شيلی و فيليپين و غيره است. عطر آن است که خود بـبويد؛ نه آنکه عطار بـگويد. نلسون ماندلا ۲۸ سال در زندان و سلول انفرادی زجر کشيد، اما بعد از آزادی برای پشرفت کشورش، با زندانبانان و دشمنان خود بر سر ميز مصالحه ؛ مذاکره و همکاری نشست. سيستم دمکراتيک جايگزين ژنرال پينوشه خون آشام در شيلی، حتی به او اجازه و امنيت داد تا در کشورش زندگی کند، زيرا آنها معتقد بودند آينده را نبايد در قربانگاه "گذشته" و ارضای حس انتقامجويی، قربانی کرد. اما در مورد ما ايرانيان؟ ما همواره با افتخار، گذشته "پر افتخار" خود را با ريختن بيرحمانه خون خودی و غير خودی، باز توليد می کنيم. بايد اقرار کنيم اين ما بوديم که همانند انسانهای مسخ شده در شعار های مبارزاتی خود فرياد می کشيديم: "مرگ بر ..." و يا "اعدام بايد گردد". خوب بياد دارم شعارها و خواسته های انقلاب که ما نيمه شبها آنها را با رنگ (قوطی) فشاری بر روی ديوارهای شهر می نوشتيم، چيزی جز "مرگ بر .." و "اعدام بايد گردد" نبود. حال که با تحقق شعار های خود ما مملکت به سرزمين مرگ و اعدام روزانه تبديل گشته است از چه کسی بايد گله کرد؟ آری ملل ديگر با شتاب بسوی آينده رفتند و ما در عرض اين سی سال به گذشته باز گشتيم و در مورد عاشورا و تاسوعا، اهورامزدا؛ منشور حقوق بشر کوروش؛ کودتا و يا قيام ۲۸ مرداد، حماسه سياهکل و و غيره نوحه سرائی کرديم؛ زيرا حماسه سازی و اسطوره پردازی هنر پر افتخار ماست! بعد از سرخوردگی و مايوس شدن از ناکامی شعار حکومت عدل علی، اينک آن چه را اپوزيسيون وعده می دهد؛ اينده و يا دنيای فردا نيست؛ بلکه بازگشت به گذشته پر افتخار اهورامزدايی و يا منشور حقوق بشر کوروش و حتی حکومت مصدق و غيره است. نظرات و پيشنهادات شخصيت های اپوزيسيون نوين نقطه نظرات وصول شده نه افشای راز بود و نه مطلب جديدی. اکثرا معتقد بودند که اپوزيسيون بايد منافع "شخصی" و "گروهی" را به کناری گذاشته و حول محور منافع ملی با يکديگر متصل شوند؛ يعنی همان آرزو ها و درخواست هايی که همگی تکرار می کنند، بدون اينکه آگاه باشند که بنا به دلايلی که در اين مقاله برشمردم، اين امر شدنی نيست. به همين دليل قرار اوليه بنده يعنی بازگو کردن نظرات اپوزيسيون در اين نوشتار، تبديل به پرداختن ريشه ای مشکل اپوزيسيون شد. عباس ميلانی در مورد ناتوانی اپوزيسيون می گويد:" علتش هم تاکنون به گمان من اين است همان کسانی که در سال ۱۳۵۷ رهبری اپوزيسيون خارج از کشور را در دست داشتند، هنوز هم فکر می کنند که می توانند رهبری را در دست داشته باشند. برخی نيز معتقد هستند که بايد از سازمانها و احزاب سنتی و شناخته شده عبور کرد و فقط با تکيه بر افراد و شخصيت ها اپوزيسيون را بسيج نمود. آنها می گويند: " راهی غير از تشکيل ساز مان های متشکل از افراد آزاد و مستقل نيست. مشکل اساسی اين نظريه اين است که اصولا افراد آزاد، ليبرال و مستقل ِ منفرد بنا به خصوصيات فردی و ذاتی، ميانه چندانی با کار سازمانی و گروهی ندارند، اگر چه قابل سازماندهی در يک جنبش فراگبر ملی هستند. عده ای نيز کار جمعی (همه با هم) را ناممکن و غير عملی می دانند و تاکيد بر روی کار جناحی و گروهی می کنند. آنها معتقد هستند که جناح های مختلف نظير مليون؛ جمهوريخواهان، مشروطه خواهان، و مجاهدين (شورای ملی مقاومت) و يا اقوام هر کدام کار خود را به پيش ببرند، زيرا هر گونه اتحاد و همگونی پس از مدتی نه تنها بصورت ناهنجاری متلاشی، بلکه باعث افزايش کدورت و دشمنی ها نيز خواهد شد. تعدادی نيز سر خورده از ناکامی های سياسی اپوزيسيون، بر اين باور هستند که بايد بجای کار کلاسيک سياسی، در زمينه حقوق بشر فعال بود. دکتر مهرداد مشايخی از اتحاد جمهوريخواهان، دربخش پانردهم از رشته مقالات خود به نام مشکلات فرهنگی ناامنی، بدگمانی و ضعف همکاری در ايران، ده پيشنهاد را مطرح ساخته بود؛ که بنده بند سه و چهار آن را در اينجا بازگو می کنم: ۳ ـ همکاری با برخی نيروها میتواند تا مرز تلاش برای متحد شدن پيش رود و با ساير نيروها صرفا به اتحاد عمل و همکاریهای مقطعی بر سر مسايل حقوق بشری و عام محدود شود. ولی ديالوگ و گفتوگو با تمامی نيروهای سياسی يک اصل است که نبايد از آن عدول شود. ۴ ـ با توجه به فرقهگرايی مزمن در جامعه سياسی برونمرزی پيشنهاد میکنم نيروهای سياسی اپوزيسيون نهادی را برای گفتوگوهای سازنده ميان خود ايجاد کنند. شايد لازم باشد حداقل سالی يکبار نمايندگان تمامی جرياناتی که مايل به اين گفتوگوی فراگير (و بدون قيد و شرط در مورد حضور «ديگران») هستند در محلی گرد آمده و ديالوگی را برای يافتن حداقلها و حداکثرها در مورد همکاری سياسی پيش برند. عده ای نظير مستشار معتقد هستند که بايد ضابطه و خرد را جايگزين رابطه و احساسات کرد. فرهنگ رفيق بازی و پارتی بازی حتی در مناسبات شخصيت های اپوزيسيون نقش عمده ای را بازی می کند. عرفانی با اشاره به خصوصيات روبنايی فرهنگی ما معتقد است که اپوزيسيون در تعيين رفتارهای مبارزاتی خود، که بايد رفتارهای «سياسی» باشد، از ويژگی های روانشناسی فردی و يا اجتماعی ايرانی تاثير می پذيرند و نه از ويژگی های يک کارسياسی حرفه ای و فرا فردی. تصميم گيری های افراد و سازمان های به ظاهر «سياسی» ما نه از سر محاسبه و درک سياسی، بلکه بيشتر بر اساس پديده هايی مانند رقابت جويی کور، خودمحوری، حيثيت خواهی، کينه ورزی، حسادت، روی ديگری را کم کردن، لج بازی، اثبات خود به هر بهايی و ... استوارست. وی سپس می پرسد: "آيا می توان همچنان به همين نگرش ناموسی، غيرتی، ايدئولوژيک و غير سياسی ادامه داد و سرنوشت خود، مردم، وطن و نسل های آينده را به دست رژيم، آمريکا، اروپا واسرائيل سپارد؟". دکتر اسماعيل نوری اعلاء نيز مشکل را ريشه ای می بيند و در مورد عملکرد اپوزيسيون می نويسد: " طرفه آن است که برچسب زنی های ما به يکديگر صرفاً بخاطر بدطينتی و سوء نظرمان نيست و بيشتر از تربيت مذهبی خردگريز و فرا استدلالی منتشر در فرهنگ ما نشأت می گيرد". عده ای شايد اميد به نسل جوان داشته باشند با اين تصور که نسل بعد از انقلاب مبتلاء به آن بيماری فراگير نسل قديمتر از خود نيست. بايد عرض کنم که در اين مورد نيز تحقيق کرده ام. خوشبختانه بايد بگويم که آنها نيز فرزندان اين خاک هستند و متاسفانه از آفات آن مبرا نيستند. مشکل ما چيست و راه حل کدام است؟ من ريشه اساسی و "زير بنايی" مشکلات فرهنگ مردم ايران را که اپوزيسيون نيز بخشی از آن است، بازگو کردم. عامل مهم ديگر نقش رژيم می باشد که مدتها پيش آن را به تفصيل در مقاله ای تشريح کرده بودم. رفسنجانی رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام سالها پيش در نماز جمعه تهران گفت که ضد انقلابی های فراری در خارج (اپوزيسيون برونمرزی)، با همکاری وسيع دستگاههای تبليغاتی استکبار جهانی ما را در سطح بين المللی بی آبرو و بی اعتبار کرده اند؛ ما نيز بايد برنامه ای برای بی اعتبار کردن آنها داشته باشيم. عريان کردن بيشتر اين مطلب ضرورتی ندارد، زيرا کمتر کسی است که تاثيرات عملی اين گفته رفسنجانی که بعدا تبديل به "استراتژی فعال رژيم برای انفعال ضد انقلاب" تبديل شد، مطلع نباشد. رژيم جمهوری اسلامی نه تنها با اعزام نفوذ های ظاهرا دوآتشه به ميان اپوزيسيون و تاسيس و يا استفاده ابزاری از کانال های رنگارنگ و آريامهری و هخا و غيره، بلکه با آگاهی کامل نسبت به فرهنگ عصبيت ايلی ما و بهره برداری از آن، موفق شد اپوزيسيون برونمرزی يعنی چهار ميليون ايرانی با ميلياردها ثروت، و هزاران فعال سياسی، دهها حزب و جبهه و سازمان، ، بيش از دهها کانال تلويزيون ماهواره ای، صدها روزنامه و مجله و نشريه، دهها راديو، صدها انجمن و نهاد و بنياد و ميليونها وب سايت اينترنتی، و با در دست داشتن قوی ترين و کارا ترين وسيله ارتباطی يعنی اينترنت؛ را منفعل و يا تبديل به يک "کلاف سر در گم" تلف شده در غربت بکند. اکنون کار بدينجا رسيده است که ارگان دفتر سياسی سپاه پاسداران با تشکر ضمنی از تلويزيون های برونمرزی، عملکرد آنها را به نفع رژيم جمهوری اسلامی و تحکيم نظام دانسته و مسئولين آنها را دعوت به ايران و بخوان "همکاری نزديکتر" فراخوانده است. همانگونه که توضيح دادم مشکل ما از ماست که بر ماست. بايد از خود برون شويم و به درون بنگريم. آنوقت خواهيم ديد که اين دود سيه فام و اين شعله سوزان که بر آمد ز چپ و راست، از ماست که بر ماست؛ و بقول ملک الشعرای بهار ليکن چه کنم، آتش ما در شکم ماست، نه جرم ز عيسی، نه تعدی ز کليساست. از خويش بناليم که جان سخن اينجاست! و اين به عقيده من همان چيزی است که دکتر علی مير فطروس در کتاب برخی منظره ها و مناظره فکری می گويد: "انقلاب سال ۵۷ آن "آئينـه حقيقت"ی بود که تماميت وجود ما را عريان و آشکار ساخت. به عبارتی ديگر: انقلاب اسلامی، تبلور عينی قرون وسطای مخفی و مخوفی بود که در جان و جهان ما خانه کرده بود. متاسفانه بسياری هنوز نمی خواهند در اين "آئیـنه" بنگرند تا بر بی بضاعتی فرهنگی و بی نوائی سياسی ـ فلسفی خويش واقف شوند." مشکل اساسی ديگر چيرگی جو ِ بی اعتمادی و ياس در جامعه ايرانی است. ناکامی های مکرر تاريخی نظير انقلاب مشروطيت، ساقط کردن رهبر جنبش ملی نفت، انقلاب ۲۲ بهمن، و حتی شکست حرکت اصلاح طلبانه دوم خرداد ( از منظر ۲۰ ميليون ايرانی) نوعی ياس و نااميدی را از يک سو و انديشه مطلق بودن استبداد حاکم از سوی ديگر را، بر اذهان استبداد زده مردم عامه غلبه داده است. اپوزيسيون که عملا آئينه و مظهر اشفتگی فرهنگی و تاريخی ما است، در طی سی سال گذشته کارنامه ای بسيار مايوس کننده تر دارد. شکست جنبش "رفراندوم" توسط خود به اصطلاح "اپوزيسيون، ناکامی نشست های برلين، لندن و پاريس و شکست همايش بروکسل، ناکامی نشست هفتصد نفره جمهوريخواهان، بی ثمر بودن حرکت جمهوريخواهان لائيک، متلاشی شدن و سپس خصوصی سازی و فرقه ای شدن هما (همبستگی ملی ايرانيان)، فروپاشی کنگره همبستگی ايرانيان، شکست جنبش نجات ايران در نطفه و غيره مثالهای از "مشت نمونه خروار است" می باشند. نتيجه گيری و کلام آخر بنده نتيجه گيری را بعهده خواننده محترم اين نوشتار می گذارم، و اين مقاله را با کلام آخر در مورد گام اول به پايان می رسانم. اولين گام برای حل مشکل، اعتراف و پذيرش وجود مشکل در درون خودمان است. شناخت و آگاهی کامل و بدون تعارف ما به بيماری مزمن فرهنگی که بازتاب روبنايی آن را در پندار، کردار و عملکرد سياسی خود می بينيم؛ مهمترين قدمی است که ما می توانيم با شهامت برداريم. اگر هر کدام از ما بر اين باور استوار باشيم که مشکل از ما نيست، بلکه از ديگران است؛ بقول حسن نراقی ( به نقل از کتاب چرا درمانده ايم؟ ـ جامعه شناسی خودمانی) اگر صد بار حکومت را از بيخ و بن عوض کنی، اگر تمام دشمنان فرضی و حقيقی خارجی و داخلی را از روی زمين محو کنی، اگر تمامی افلاک و سماوات را به خدمت در آوری، تا ريشه مشکل را در خودمان خشک نکنيم به جايی نخواهيم رسيد. در اين برهه از زمان و با اين وضع اسفناک اپوزيسيون بايد واقعگرا بود و به دور از هرگونه آرمانگرايی و اميد واهی، چشم اميد را از اين "اپوزيسيون" که خودش به بخشی از مشکل تبديل شده است، بـريد. اگر ديروز آخوندها با شعار هايی نظير عدالت الهی و عدل علی و غيره ما را فريب دادند، امروز نيز بسياری هستند که با شعار های نظير منشور کوروش و منشور جهانی حقوق بشر و غيره نوبت رياست خويش را به انتظار می کشند. اگر اين جماعت به منشور جهانی حقوق بشر کمترين اعتقادی داشتند، در عرض اين سی سال با عملکرد خويش آن را ثابت می کردند. در پايان اين مقاله ، بجای خواندن و يا نوشتن اين همه آيه ياس و نوميدی، بايد اميدوارانه اذعان کنم که انقلاب مشروطه، قيام ملی صنعت نفت، قيام ۲۲ بهمن و حتی تا حدی جنبش دوم خرداد نشان دادند که ملت ايران پتانسيل بالقّوه برای خيزش عليه استبداد را دارد و در عمل آن را بارها ثابت کرده است، و من اطمينان دارم که دير يا زود، ملت ايران همانگونه که به کرات نشان داده است، با يک خيزش تاريخی ديگر رژيم جمهوری اسلامی را عليرغم تمامی سرکوب ها و تدابير شديد امنيتی و اطلاعاتی آن برای جلوگيری از چنين خيزشی، به همان جايی خواهد فرستاد که بيش از ۳۰ رژيم و سلسله ماقبل آن به آنجا رفته اند. حقا در کنار همه عيب هايی که در اين مقاله بر شمردم، بايد با اشاره به هنر ملت ايران که همانا "خيزش بر عليه ستمگر" می باشد، کلام آخر را به پايان برسانم و مژده بدهم که از غم هجر مکن ناله و فرياد که دوش زده ام فالی و فريادرسی می آيد. رژيم جمهوری اسلامی سرنگون خواهد شد، اما دمکراسی جاده ايست طولانی؛ که ملت ايرانی بعد از پرسه زدن در کوچه های بن بست اسطوره پردازی و آرمانگرايی ايدئولوژيکی در نهايت بدانجا خواهد رسيد. عبدالستار دوشوکی Copyright: gooya.com 2016
|