در جامعهی ما از "فضيلت» تا "رذيلت" راهی نيست! بخش دوم گفتوگوی مسعود لقمان با علی ميرفطروس، روزنامک
پس از سقوط رضاشاه (يعنی از شهريور ۱۳۲۰ تا ۲۸ مرداد ۳۲)، به مدّت ۱۲ سال، به قول دوست و دشمن، آزادی و دموکراسی سياسی (و خصوصاً آزادی قلم، بيان و مطبوعات) در ايران وجود داشت، اما روشنفکران و رهبران سياسی ما نتوانستند از آزادیهای سياسیِ موجود، استفاده درست و شايستهای کنند
گفتوگوی مسعود لقمان با علی ميرفطروس بمناسبت انتشار چاپ دوم کتاب «آسيبشناسی يک شکست»
لقمان: با اين توضيح فکر میکنيد که مثلاً، تبلورِ چنان «عصبیّت» يا فرهنگ و رفتاری در دوران ملّی شدن صنعت نفت و حکومت دکتر مصدّق، چگونه بود؟
ميرفطروس: يکی از ويژگیهای ذاتیِ «عصَبیّت»، خشونت و پرخاش نسبت به «ديگران» است، اين «ديگران» میتواند آئينها و انديشههای «غيرِ خودی» باشد يا يک «مدّعیِ سياسیِ ديگر». از اين رو، جامعه در کشاکشهای دائمی و کشمکشهای ويرانگرِ مدّعیّان، از عصبیّتی به عصبیّتی ديگر و يا از خشونتی به خشونتی ديگر پرتاب میشود ... تبلور عينی چنين شرايطی، به تعبير دکتر کاتوزيان، يک «جامعهی کلنگی» است، جامعهای که در آن، «کلنگ» جای «مهندسیِ آرام اجتماعی» را میگيرد. چنين جامعهای بخاطر بیثباتیهای سياسی و بیسامانیهای اجتماعی- اساساً – جامعهای است بیثبات، سیّال و غيرمتمرکز، بهمين جهت، در چنين جامعهای از«فضيلت» تا «رذيلت» و از «مخالفت» تا «دشمنی» راهی نيست و «حذف رقيب» جایِ «جذب رقيب» را میگيرد و لذا: «انتقاد» تا حدّ «انتقام» تنزّل میيابد، از اينرو؛ هم «تودهی عوام» و هم؛ «عوام تودهای» هر دو - در مقابله با اسناد و استدلال، به دشنه، دشنام و عوامفريبی توسّل میجويند و فرياد میزنند: حوالهی سرِ دشمن؛ به «سنگِخاره» کنم!
رهبران سياسی و روشنفکران چنين جامعهای، عموماً، در «لحظه» زندگی میکنند و لذا فاقد آيندهنگری و برنامهريزیهای درازمدّت هستند و عموماً، منافع ملّی، تحت الشعاعِ مطامع شخصی يا مصالح سياسی - ايدئولوژيک قرار میگيرد و ... اينچنين است که در شرايط حسّاس و سرنوشتساز، حتّی روشنفکران و «رجُل سياسی» نيز با «فرهنگ کلنگی»، تيشه به ريشه میزنند و همراه با عقبماندهترين اقشار جامعه، فرياد میکشند: «ديگی که برای من نجوشد، بگذار سرِ سگ بجوشد» يا: «غرقاش کن! من هم روش!»... دوران پُر آشوبِ ملّی شدن صنعت نفت و حکومت ۲۸ ماههی دکتر مصدّق، يکی از نمونههای جالب چنين جامعهای بود... در اينباره، کافی است که به مباحثات مجلس و منازعات روزنامهها، احزاب و شخصیّتهای سياسی اين دوران نگاه کنيم تا مفهوم «عصبیّت» و «جامعهی کلنگی» را بهتر و روشنتر دريابيم. مثلاً: میدانيم که پس از سقوط رضاشاه (يعنی از شهريور ۱۳۲۰ تا ۲۸ مرداد ۳۲)، به مدّت ۱۲ سال، بقول دوست و دشمن، آزادی و دموکراسی سياسی (و خصوصاً آزادی قلم، بيان و مطبوعات) در ايران وجود داشت، اما روشنفکران و رهبران سياسی ما نتوانستند از آزادیهای سياسیِ موجود، استفادهی درست و شايستهای کنند. نگاهی به نشريات رنگارنگ حزب توده و مقالات روزنامهنگاران معروفی مانند محمّد مسعود، کريم پور شيرازی و حتّی دکتر حسين فاطمی (در باختر امروز) نشان میدهد که رهبران سياسی و روزنامهنگاران آن زمان، پروندهسازی، توهين، تهديد و حذف مخالفان سياسیشان را با ادب، اخلاق و مدارای سياسی، عوضی گرفته بودند. رحيم زهتابفر، روزنامهنگارِ معروف زمان مصدّق، در خاطراتش، از «عفّت قلم» در آن عصر چنين ياد می کند: «بعد از شهريور ۱۳۲۰، روزنامهها يکی پس از ديگری راه افتادند، البتّه و صد البتّه، خطِّ همه، آزادی بود؛ بیچاره آزادی! قلم، جای چاقو و نيزه و چُماق را گرفت؛ هرکس قادر به انتشار روزنامهای در چهار صفحه، دو صفحه، حتّی بهصورت اعلاميه بهاندازهی يک کف دست میبود، خود را مجاز دانست به حيثیّت و شرف و ناموس افراد تاخته، و هر که قلم را تيزتر و فحش را رکيکتر و افراد موردِ حمله را از شخصیّتهای سرشناستر انتخاب میکرد، از معروفیّت بيشتری برخوردار میشد. تا جايی که محمّد مسعود، برای سرِ قوامالسلطنه يک ميليون جايزه گذاشت! و روزنامهی ديگری سلسله مقالاتی با سند! و مدرک! و عکس! دربارهی آلودگی به فحشا خانوادههای مهم مملکتی با ذکر اسمِ طرفين منتشر ساخت. بَلبَشوی عجيبی بهنام آزادی، فضای ايران را پُر و مسموم ساخت. روزنامهای بنام «اديب» با يک خورجين فحش در سرمقالهی خود نوشت: «... متأسفانه، عفّت قلم اجازه نمیدهد که به اين مادر ... و زن... بگويم که... .»
طبيعی است که در جامعهای که احساسات و عواطف سياسی، عقل و انديشهی سالم را مضروب میکرد، آنگونه روزنامهها و جنجالهای به اصطلاح سياسی، میتوانست برای اکثريت ناآگاه مردم جامعه، جذّاب باشد.
لقمان: دربارهی دورانِ ملّی شدن نفت و وقايع سالهایِ آغازين دههی ۳۰، کتابهای زيادی منتشر شده است. شما چه خلائی ديديد که بر آن شديد اين کتاب را بنويسيد؟
ميرفطروس: حقيقت اين است که با تأمّلی در تاريخ معاصر ايران، هر پژوهشگر ِمُنصفی از آنهمه تحريف حوادث، تخريب و زشت نمودنِ شخصیّتهای برجسته، دچار شگفتی و حيرت میشود، شايد شعر استاد شهريار - با تغيير کوچکی – بيانگرِ همين حيرت و تأسّف باشد:
(تاريخِ) ما، برای جهالت فزودن است
مأمور ِزشت کردن و زيبا نمودن است
لقمان: خوب! شما علّت يا علل اين «زشت کردن و زيبا نمودن» را از چه؟ و يا در چه چيز میدانيد؟
ميرفطروس: به اين مسئله از زوايای مختلفی میتوان پاسخ داد، ولی من میخواهم در اينجا به وجه سياسی – ايدئولوژيکِ مسئله تأکيد کنم، همان چيزی که «مولوی» از آن بعنوان «شيشهی کبود» ياد کرده است. در اينباره کافی است بدانيم که بيش از ۸۰ سال تاريخ و روايتهای تاريخیِ ما زير سلطهی تبليغات و تفسيرهای حزب توده بود، ويژگی اصلی اينگونه تفسيرها، تحريف حوادث يا تخريب شخصیّتهای سياسی است. بر اين امر، اگر تفسيرهای «ملّیها» و «ملّی – مذهبیها» را نيز اضافه کنيم، میبينيم که هر حزب، سازمان و گروهی، «تاريخ«ِ خودش را دارد! بهمين جهت، به اندازهی احزاب، سازمانها و گروههای سياسی در ايران، ما «تاريخ» و «روايتهای تاريخی» داريم. اين امر، تجلّی ديگری از رسوبات آن فرهنگِ ايلی- قبيلهای است که اشاره کردهام.
لقمان: چنانکه در کتابتان هم آمده، شما در يک خانوادهی مصدقی بزرگ شدهايد و زندهياد پدرتان از دوستداران مصدّق بود...
ميرفطروس: بله! کاملاً! مرحوم پدرم (حاج سيد محمّدرضا ميرفطروس) از دوستداران دکتر مصدّق و از معتمدين معروف شهر بود و گاهگاه، کارت تشکّری را که مصدّق (بخاطر کمک پدرم در خريد «اوراق قرضهی دولتی») برای او فرستاده بود، يواشکی به «رُخ»ِ ما میکشيد. پدرم به رضاشاه ارادت فوقالعادهای داشت و وقتی میخواست که از مدارا و همبستگی ملّی حرف بزند، به بيرون مغازهی کتابفروشیاش اشاره میکرد و می گفت: «ببين پسرم! روبروی مغازهی ما «موسيو پطرُسِ ارمنی» است که با «مادام پطرُس»، بزرگترين مغازهی عرقفروشی شهر را دارند. سمتِ چپِ مغازهی ما هم آقای «عبدالله يوسفی» است که بهائی و نمايندهی شرکت «پپسی کولا»ست. من هم که حاج سیّد محمّدرضا هستم، ولی میبينی که چه روابط انسانی و خوبی با هم داريم و حتّی در بانکها، سُفتهی وامهای همديگر را ضمانت میکنيم... اينها جزوِ دستآوردهای دوران رضاشاه است. رضاشاه ما را آدم کرده است... .»
لقمان: بنابراين میتوان گفت که با اين زمينهی مصدّقی، کتاب «آسيب شناسی يک شکست» را نوشتيد؟
ميرفطروس: البتّه اين به معنای آن نيست که من آن زمان يا بعداً، «مصدّقی» بودم، ابداً! آن زمان ما فکر میکرديم که جبههی ملّی و عقايد دکتر مصدّق، پاسخگوی نيازهای جامعهی ما نيست. شايد هم تحت تأثير عقايد خليل ملکی، فکر میکرديم که «رهبران جبههی ملّی، حتّی در سطح قرن نوردهم نيز نيستند ولذا آشنائی و پيوندی با مسائل اساسی جامعهی ايران ندارند»... نشريهی دانشجوئی «سهند» (تبريز، بهار ۱۳۴۹) بازتاب حال و هوای فکری من در آن سالهاست: از مصاحبه با دکتر مصطفی رحيمی بگيريد که مانند خليل ملکی از «سوسياليسم انسانی» صحبت میکرد تا تکنگاریِ «شاملو ها» از غلامحسين ساعدی، يا مقالهی «ادبیّات جهان و مفهوم آزادی»، از دکتر رضا براهنی... و يا مقالهی «ابن خلدون: پيشاهنگ جامعهشناسی» از دکتر اميرحسين آريانپور... دقيقاً از اين زمان بود که من با ابن خلدون و نظریّهی «عصبیّت» او آشنا شدم.
لقمان: شما در آن زمان چند سال داشتيد؟
ميرفطروس: فکر میکنم حدود ۲۰-۲۲سالم بود!
لقمان: چيزی که خيلی عجيب است شمارگان اين نشريه است، در شناسنامهی «سهند» شمارگان۳۰۰۰ نسخه نوشته شده! اين رقم با توجّه به شرايط ۴۰ سال پيش، خيلی زياد است!
ميرفطروس: بله! کاملاً! شايد به همين جهت بود که يکی از پژوهشگران ادبی در اينباره نوشته است: «سهند، چون بُمبی در فضای دانشجوئی و روشنفکریِ ايران، منفجر گرديد!»
لقمان: پرسشی که برای من، نويسندگان و خوانندگان «روزنامک» مطرح میشود اين است که برخوردِ روشنفکران پانترکيست با شمای غيرآذربايجانی (يا فارس!) که جرأت کرده بوديد و نشريهای در حوزهی آذربايجان آنهم بنام «سهند» منتشر کنيد، چگونه بود؟
ميرفطروس: شما نخستين شمارهی «سهند» را که باز میکنيد، شعر زيبای «سهند» از «چای اوغلو» به ترجمهی خوب محمّدحسين صديق را میبينيد. تقريباً همهی روشنفکرانِ معروف آذری در «سهند» مطلب داشتند، با نام خودشان يا با نام مستعار. مثلاً: شاعر فرهيخته مفتون امينی، بهرام حقپرست، حبيب ساهر، زندهياد بهروز دهقانی (برادر خانم اشرف دهقانی) با نام مستعار «ب.د.مراد»، مرتضی نگاهی و ديگران مطلب داده بودند. بنابراين: من اصلاً چيزی بنام «پانتُرکيست» در آن زمان احساس نکردم...
چيزی که در تکميل «منحنیِ فکریِ» من درآن سالها، حتماً بايد اشاره کنم، اين است که بعدها، در فضای تبآلود مبارزات چريکی، مدّتی کوتاه و ناپايدار به تفکّرات تند کشيده شدم، امّا خيلی زود خودم را پيدا کردم. ديدم که من مردِ فعالیّتهای تند و تيز نيستم. با اينحال، از نيکبختی من بود که در همهی اين سالها، باوجود روابط دوستانه با عزيزانی مانند سياوش کسرائی، محمود اعتمادزاده (ب.آذين) و ساير شاعران، نويسندگان و روزنامهنگاران ِتودهای، خوشبختانه، من هيچ گرايشی به سمت حزب توده نيافتم. از اين گذشته، حس میکردم که مشکل جامعهی ما، اساساً يک مشکل فرهنگی است. بعد از انتشار جلد دوم «سهند»، در زندان کرمان (۱۳۵۲) بود که به لطف افسری شريف و بسيار نجيب، بنام «سرگرد داداشزاده» ما توانستيم بهترين کتابهای ادبيات کلاسيک ايران و خصوصاً کتابهای مربوط به جنبش مشروطیّت را مطالعه کنيم. اين، يکی از بهترين شانسهای زندگی من بود. در خلوت زندان کرمان بود که من به تحقيق دربارهی تاريخ ايران کشيده شدم، کتاب «حلّاج» در واقع محصول اين دوره از جوانی من است ... بنابراين، بقول شاهرخ مسکوب: «زندان مرا آزاد کرد!» (درباره اين دوره نگاه بفرمائيد به کتاب «گفتگوها»، ۱۹۹۸، آلمان، صص۹۲ - ۹۵).
لقمان: برگرديم به زمينهها يا علل تأليف کتاب «آسيبشناسی يک شکست»...
ميرفطروس: بله! با آن مقدّمات و زمينههای مطالعاتی، نقطهی حرکت من در تأليف کتاب «آسيبشناسی يک شکست» از اين پرسشها آغاز شد:
- چرا پس از گذشت بيش از نيم قرن، هنوز ما نتوانستهايم به يک روايت نسبتاً منصفانه از شخصیّتها و رويدادهای دوران دکتر مصدّق برسيم؟
- چرا و چگونه حکومت کوتاه دکتر مصدّق و رويداد ۲۸ مرداد ۳۲ بيش از نيم قرن، فضای سياسی و ذهنیّت عقلانی رهبران سياسی و روشنفکران ايران را در اسارت و اِشغال خود دارد؟
- چرا عموم روشنفکران و رهبران سياسی ما با يک نهيليسم سياسیِ ويرانساز، ضمن «نديدن» يا انکارِ ۵۷ سال سازندگیِ عصر پهلویها و انتقال جامعهی ايران از دوران ايلی- قبيلهایِ قاجارها به يک «دولت – ملّت مدرن»، تحوّلات مهمّ اجتماعی اين دوران را (با همهی ضعفهای آن) در زير سايهی حکومت ۲۸ ماهه و پُرآشوب و فقرِ دکتر مصدّق قرار میدهند؟
- آيا چگونه میتوان بسياری از بانيان و بنيانگذاران «جبههی ملّی» که در ملّی کردن صنعت نفت، نقش اساسی و حتّی تعيين کننده داشتهاند (از حسين مکّی و مظفّر بقائی بگيريد تا آيتالله کاشانی و ديگران) را با گردشِ قلمی، «خائن» و «خود فروش» يا «مرتد» ناميد؟
- اساساً، جايگاهِ «منافع ملّی» در بررسی مواضع و عملکردهای شخصیّتهای سياسی اين دوران، کجاست؟
- مهمتر از همه: نقش ساختار سياسی يا بافتار فرهنگیِ جامعه در شکست و ناکامی اين يا آن شخصیّت سياسی چيست؟
- با توجّه به اينکه سازمان «C.I.A» حدود ۴۸ سال، با صرف هزينههای بسيار و با امکانات و تدارکات و تلاشهای فراوان، نتوانست حکومت کوچکی مانند حکومت کمونيستی فيدل کاسترو را سرنگون کند، چگونه ممکن است که اين سازمان در آغاز تأسيس خود در بيش از يک قرن پيش، با کمترين تجربه و يا با کمترين هزينهی مالی و امکانات نظامی و تدارکاتی، توسّط چند لات و اوباش (مانند شعبان بیمُخ) توانست يک حکومت ملّی و مردمی را سرنگون سازد؟ آيا اين، خود، نوعی توهين به شعور، توان و ارادهی هواداران دکتر مصدّق نيست؟
اينها، و دهها سئوال ديگر، مسائلی هستند که ذهن نقّاد و پرسشگرِ هر پژوهشگرِ کنجکاوی را به خود مشغول میکنند، همينها، بقول شما، آن «خلاء»ای بود که مرا به تحقيق و بررسیِ دوران دکتر محمّد مصدّق کشاند.
ادامه دارد
http://www.rouznamak.blogfa.com/