پنجشنبه 24 بهمن 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

مصدّق، مردِ اصلاح بود نه انقلاب و شورش! بخش سوم گفت‌وگوی مسعود لقمان با علی ميرفطروس، روزنامک

علی ميرفطروس
دکتر مصدّق – اساساً – مردِ ميدان‌های بی‌خطر يا کم‌خطر بود، اين امر، هم، ناشی از تربيت اشرافی و خانوادگی او بود، هم حاصلِ طبع رنجور و بيمار او، و هم، محصول خصلت اصلاح‌طلبانه‌ی دکتر مصدّق بود

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


به مناسبت انتشار چاپ دوم کتاب «آسيب شناسی يک شکست»


• محاکمه‌ی ناروا و شتابزده‌ی مصدّق (آنهم در يک دادگاه نظامی) چنان تأثيری بر حافظه‌ی سياسی جامعه باقی گذاشت که سرانجام، طبق پيش‌بينیِ شاه: از مصدّق يک شهيد ساخته شد و سرچشمه‌ی دردسرهای جدّی در آينده گرديد ...

• خليل ملکی: ...رهبران نهضت [جبهه ملی]، مانند موارد گذشته، حتّی عوام‌فريب هم نبودند بلکه فريفته‌ی تمام و کمالِ عوام بودند. متأسفانه سران جبهه‌ی ملّی، در عمل، نشان دادند که مردانی نيستند که در جريان‌های سياسی، آگاهانه دخالت کنند و با تدبير و موقع‌شناسی، از فرصت‌ها استفاده کنند. آنها نشان دادند که هدفشان محبوب‌القلوب بودنِ صِرف است نه اقدام و خدمت اجتماعی که محبوبیـّت تاريخی بياورد. آنان در سنگر راحتِ منفی‌بافی موضع گرفتند...

• اگر حضور قاطع و پُرتحکّم آيت‌الله کاشانی در حرکت ۳۰ تير نمی‌بود، چه بسا که با ادامه‌ی نخست وزيری قوام‌السلطنه، مسئله‌ی نفت و در نتيجه، سرنوشت سياسی دکتر مصدّق و حوادث مربوط به ۲۸ مرداد ۳۲، طورِ ديگری رقم می‌خُورد.


* * *

لقمان: اصولاً چرا نام «آسيب‌شناسی» را برای کتاب‌تان برگزيده‌ايد؟
ميرفطروس:
آسيب‌شناسی يا «پاتولوژی» (Pathology) به شاخه‌ای از علم پزشکی گفته می‌شود که بدنبال شناخت علل و عوامل بروزِ بيماری است. در حوزه‌ی تحقيقات تاريخی، آسيب‌شناسی ارتباط تنگاتنگی با جامعه‌شناسی و روان‌شناسی اجتماعی دارد. به عبارت ديگر: در اينجا، آسيب‌شناسی، شناخت درست علل شکست‌ها يا عوامل ناکامی‌ها برای پيشگيری از توليد و تکرار آن‌هاست. بهمين دليل، آسيب‌شناسی برخورد مُشفقانه و منصفانه با عوامل عارضه است و با نفی و انکار، تفاوت دارد، چيزی که در کتاب، از آن بعنوان «همدلی و مرافقت» ياد شده است.

لقمان: کمی از روش پژوهشی‌تان در کتاب «آسيب‌شناسی يک شکست» بگوئيد:
ميرفطروس:
در آغاز بگويم که «آسيب‌شناسی يک شکست»، تاريخ نگاری محض نيست، بلکه اين کتاب با نوعی جامعه‌شناسی و روان‌شناسی اجتماعی نيز همراه است. از اين گذشته، چنانکه در ديباچه‌ی کتاب نيز گفته‌ام، من مطلب يا مأخذ تازه‌ای درباره‌ی اين دوران «کشف» نکرده‌ام، زيرا منابع اساسی درباره‌ی اين دوران، قبلاً از سوی محقّقانِ بسياری مورد استفاده و بررسی قرار گرفته‌اند. از طرف ديگر: هدف من، تکرارِ ماجرای ملّی شدن صنعت نفت نبود و از همين رو، در اين‌باره، تنها به نگاه گذرای تاريخی (Aperçu Historique) بسنده کرده‌ام. هدف اساسی من، ارائه‌ی طرحی کوتاه از آسيب‌شناسی انديشه و عملِ سياسی در ايران معاصر با توجّه به کارنامه‌ی سياسی دکتر مصدّق بود. هدف ديگر من، بيشتر، مخاطبان جوان بود که نه فرصت مطالعات دراز‌دامن يا وقت‌گير را دارند و نه امکان دسترسی به منابع و مآخذ دست اوّل را، به همين جهت، مانند دکتر جلال متينی، با آنکه کتاب‌های دست اوّلی مانند «پُرسش‌های بی‌پاسخ» (يادداشت‌های مهندس احمد زيرک‌زاده) در دسترس من بودند، برای رعايت اخلاقِ تحقيق و «تقدّم فضل» يا «فضل تقدّم»، در اين‌باره نيز به کتاب پُرارجِ دکتر موحّد ارجاع داده‌ام... امّا، هدف اصلی يا محوری کتاب، پرداختن به رويدادهای ۲۵ تا ۲۸ مرداد ۳۲ بود که مهم‌ترين و در عين حال، مبهم‌ترين بخش در تاريخ اين دوران بشمار می‌رود. همين مسئله است که کتاب کوچک مرا از کتاب‌های دکتر موحّد، دکتر متينی و ديگران جدا می‌کند. به عبارت ديگر: من با وارونه کردن «مخروط سُنّتی ۲۸ مرداد»، کوشيدم تا از «قاعده» (بسترِ اجتماعی و مردمی) به مسئله نگاه کنم.
از اين گذشته، در بررسی‌های رايج، به محدودیّت‌ها و ممکنات دولتمردان و يا به انگيزه‌های پنهان و آشکار سياستمداران اين زمان در ميانِ «دو سنگ آسياب» (يعنی: دو قدرت استعماری روس و انگليس)، توجّه‌ی شايسته‌ای نشده است، بهمين جهت، دولتمردان و سياستمداران اين عصر، يا «فراماسون» بشمار می‌روند و يا «وابسته به انگليس»، از مشيرالدّوله و رضاشاه و قوام السلطنه بگيريد تا محمّدعلی فروغی، ساعدِ مراغه‌ای، آيت‌الله کاشانی، سرلشکر زاهدی و ديگران... (يادم می‌آيد که در نوجوانی، مجلّه‌ای بنام «رنگين کمان»، به سردبيری دکتر ميمندی‌نژاد، را مطالعه می‌کردم که با عکسی از داخل کلاهِ دکتر مصدّق، می‌خواست ثابت کند که او «ساخت انگليس» است!).


• دکتر مصدّق، «سياستمداری هنرمند» يا «هنرمندی سياستمدار» بود
عکس از Dmitri Kessel، مجله Life

برای شناخت شخصیّت واقعیِ دکتر مصدّق، من سخنرانی‌ها، نامه‌ها و عکس‌های متعدّدِ مصدّق (از دوران کودکی تا نخست‌وزيری و سپس، محاکمه‌ی او در دادگاه نظامی) را ديده و بررسی کرده‌ام. پس از بررسی اين اسناد و عکس‌ها، اوّلين مسئله‌ای که برايم برجسته شد اين بود که دکتر مصدّق، «سياستمداری هنرمند» يا «هنرمندی سياستمدار» بود. مهندس زيرک‌زاده (يکی از صميمی‌ترين و نزديک‌ترين ياران دکتر مصدّق) در يادآوری گوشه‌ای از «هنرِ دکتر مصدّق» می‌نويسد: «دکتر مصدّق در تغيير قيافه دادن، مهارت خاصّی دارد، به موقع، خود را به کَری می‌زند، عصبانی می‌شود يا قاه قاه می‌خندد، حتّی اگر بخواهد حالش بهم می‌خورَد، مريض می‌شود و غش می‌کند. روزی مصدّق به من گفت: نخست‌وزيرِ مملکتی حقير و فقير و بيچاره، بايد ضعيف و رنجور بنظر بيايد و از اين هنر در پيش بردنِ مقاصد سياسی خود استفاده کند.» (موحّد، ج۲، ص ۸۸۶) نمونه‌ی ديگری از اين «هنر»، حضور دکتر مصدّق در دادگاه نظامی بود (دادگاهی که با وجود ناروا بودنش، بسيار آزاد و علنی برگزار شده بود)... اين «هنر»، شناخت و درک شخصیّت واقعی دکتر مصدّق را پيچيده و گاه دشوار می‌کند.

لقمان: شرايط «جبهه‌ی ملّی» در اين زمان چگونه بود؟
ميرفطروس:
اساساً «جبهه‌ی ملّی»، بخاطر خصلت جبهه‌ای و سرشت متناقض و متنافر خود، بقول سعدی، گروهی بود «به ظاهر جمع و در باطن پريشان» و از اين‌رو، توانِ حکومت کردن و مديریّت کشور را نداشت، شايد بهمين جهت بود که مصدّق پس از رسيدن به قدرت، تقريباً جبهه‌ی ملّی را رها کرد و برای سازمان‌دهی آن - بعنوان يک «سازمان سياسیِ منسجم و کارآمد»- کوششی نکرد. بقولِ خليل ملکی: «دکتر مصدّق به احزاب عقيده نداشت و حتّی خود را مافوق جبهه‌ی ملّی و احزاب اعلام کرده بود و موقع انتخابات (دوره‌ی هفدهم مجلس شورای ملّی)، موجب شد که جبهه‌ی ملّی بکلّی تعطيل گرديد، و پس از آن، من اصطلاحِ «نهضت ملّی» را جانشين «جبهه ی ملّی - که ديگر نبود- کردم» (نامه‌های خليل ملکی، ۴۱۵). ملکی در نامه‌ی ديگری می‌نويسد: «يکی از اعضای شورای مرکزی جبهه‌ی ملّی [دوم] به من گفت: اين هیأت حاکمه، احمق است، اگر حکومت را خودشان به دست ما بسپارند، در مدّت دو روز، اختلاف و نفاق را به جائی می‌رسانيم که ناچار از بين می‌رويم... رهبران جبهه‌ی ملّی [دوم] حتّی در سطح قرن نوزدهم نيز نيستند» (نامه‌ها، صص۱۲۲ و ۱۲۵). پس از ۳۰ تير ۱۳۳۱ تا ۲۸مرداد ۳۲ نيز اين عدم کارائی در مديريت و اداره‌ی کشور را می‌توان در دو دوره‌ی ديگرِ تاريخ جبهه‌ی ملّی، مشاهده کرد:
در سال ۱۳۳۹ نيز محمّدرضا شاه، رهبران «جبهه‌ی ملّی» را به تشکيل دولت، فراخواند. اين دعوت پس از ملاقات زنده‌ياد خليل ملکی با شاه بود. خليل ملکی – با وجود رنج‌ها و مرارت‌های بعد از ۲۸ مرداد، در صدد نوعی «آشتی و تفاهم ملّی» برای سازندگی و توسعه‌ی ملّی بود، و لذا در سال ۱۳۳۹ ضمن ملاقات با شاه، مانند يک سياستمدار شجاع و شريف، کوشيد تا نقطه نظرات «نهضت ملّی» را با شاه در ميان نهد. در اين ملاقات، شاه تأکيد کرد: «برای من چه فرق می‌کند... حال که مردم، صالح‌ها و سنجابی‌ها را می‌خواهند، من حرفی ندارم. من از آنها فقط دو اطمينان می‌خواهم؛ اولاً وضع خود را رسماً نسبت به احترام به قانون اساسی (که منظور ايشان احترام به مقام سلطنت بود) اعلام کنند؛ ثانياً وضع خود را نسبت به حزب توده مشخّص سازند. البتّه مطلب سومی‌ هم هست که اختلافی در آن نخواهد بود و آن رشد اقتصادی است که لازمه‌ی استقلال کشور است. در صورتی که اين دو مطلب روشن شود، برای من [شاه] صالح‌ها با ديگران فرق ندارند» (نامه‌ها، ص۷۸)... خليل ملکی يادآور می شود که «من اين مطلب را به آقايان [جبهه‌ ملّی] اطلاع دادم، ولی در آن روزها بازارِ منفی‌بافیِ مطلق، رواج داشت و رهبران نهضت، مانند موارد گذشته، حتّی عوام‌فريب هم نبودند بلکه فريفته‌ی تمام و کمالِ عوام بودند. متأسفانه سران جبهه‌ی ملّی، در عمل، نشان دادند که مردانی نيستند که در جريان‌های سياسی، آگاهانه دخالت کنند و با تدبير و موقع‌شناسی، از فرصت‌ها استفاده کنند. آنها نشان دادند که هدفشان محبوب‌القلوب بودنِ صِرف است نه اقدام و خدمت اجتماعی که محبوبیـّت تاريخی بياورد. آنان در سنگر راحتِ منفی‌بافی موضع گرفتند.» (نامه‌ها، ص ۷۸)
با چنان «سنگرِ راحتِ منفی‌بافی» و «فريفته‌ی تمام و کمالِ عوام شدن» بود که در دوره‌ی سوم (در رويدادهای سال ۵۷) نيز پذيرفتن مقام نخست‌وزيری توسّط دکتر غلامحسين صديقی و سپس، دکتر شاهپور بختيار، با طوفانی از تهمت، توهين، تهديد و افترا رهبران جبهه‌ی ملّی روبرو شد. مهندس هوشنگ کردستانی (عضو شورای مرکزی جبهه‌ی ملّی که در زمان انقلاب، جزو «گروه اقلیّت»، هوادار صديقی و بختيار بود) روايت می‌کند: شبی که بسياری از رهبران جبهه‌ی ملّی (که عموماً با تصميم صديقی برای ملاقات با شاه و پذيرفتن نخست وزيری، مخالف بودند) برای شنيدن توضيحات دکتر صديقی در خانه‌اش جمع شدند، دکتر صديقی ضمن تأکيد بر ضرورت ملاقات با شاه و پذيرفتن مقام نخست وزيری، ازآينده‌ی سياهی که در انتظار ايران است، چنين ياد کرد: «اگر من دارای وجاهت ملّی هستم، نمی‌خواهم اين وجاهت ملّی را با خود به گور برَم... بدانيد که با طرد و نفی مقام نخست‌وزيری از طرف ما، روزی خواهد آمد که شما در مرزهای بين‌المللی از آوردن نام ايران و ايرانی، خجل و شرمسار باشيد.»
بدين ترتيب: در يک فرصت‌سوزی ِتاريخی ديگر، جبهه‌ی ملّی ايران با «تُف بر چهره‌ی خودفروخته‌ی بختيارِ خائن و فريبکار»، در بيانیّه‌ها و «بشارت‌نامه»های خويش از طلوعِ «خورشيد» (آيت‌الله خمينی) چنين استقبال کرد: «اينک مردی می‌آيد مردآسا، که قطره قطره‌ی خون درد‌کشيدگان وطن، در تنِ او جاری است و چکّه‌چکّه‌ی خون شهيدان، از قلب او فرو چکيده است. مردی که خاطره‌ی رنج يک ملّت است و مژده‌ی رهايیِ همه‌ی ملّت‌ها از رنج... ابَر‌مردِ زنده‌ی تاريخ می‌آيد. مردی که همه، عزمِ راسخ است و همه، اراده‌ی پولادين... مردی چنين، دو بار نمی‌آيد، در تمام طول حيات انسان، تنها همين يک‌بار است که خورشيد از غرب به شرق می‌آيد، خورشيدی که امانتِ شرق بود نزدِ غرب...» (برای روايتی از انقلاب اسلامی، نگاه کنيد به:
http://www.iranpressnews.com/source/035611.htm
http://news.gooya.com/politics/archives/2008/02/067620.php

لقمان: ولی در مسئله‌ی نفت و زمان دکتر مصدّق، با آن پايگاه عظيم ملّی و مردمی، فکر می‌کنم که همه‌ی شرايط برای قدرت‌گيری جبهه‌ی ملّی آماده بود:
ميرفطروس:
در مسئله‌ی نفت، مصدّق که رضاشاه، رزم‌آرا و ديگران را به «خيانت» و «سازش» متهم کرده بود، پس از رسيدن به حکومت، با فهرست بلند بالايی از مشکلات داخلی و خارجی، بزودی فهميد که محدودیّت‌ها و مشکلات کار و خصوصاً دشواری‌های درگير شدن با ابَرقدرتی مانند انگليس، بيش از آن است که فکر می‌کرد، از اين رو، در اوايل حکومتش، با انواع بهانه‌ها وِ بحران‌های مصنوعی، کوشيد تا از زيرِ بارِ مسائل و مشکلات، شانه خالی کند: طرح ناگهانی و غيرمنتظره‌ی کسب اختيارات وزارت جنگ (دفاع) از شاه و مخالفت شاه با اين پيشنهاد و در نتيجه، استعفای محرمانه‌ی مصدّق از نخست‌وزيری، آنهم در اوج مبارزه با دولت انگليس و ملّی کردن صنعت نفت (۲۵ تيرماه ۱۳۳۱) و يا: تهديد و فشار به مجلس برای گرفتن اختيارات شش ماهه و بعد، يک ساله و سپس طرحِ لوايح مسئله‌ساز (مانند قانون مطبوعات و...) يا بهانه‌گيری‌ها و بحران‌سازی‌های تازه‌ی مصدّق در کِش‌دادنِ مسئله‌ی نفت و طرح توقّعات غيرممکن (که بقول دکتر محمّد علی موحّد: «باعث فروپاشی جهان غرب و ساختار امتيازات در سراسر جهان می‌شد») و خصوصاً ردِّ پيشنهاد مطلوب بانک جهانی، انجام رفراندم غيرقانونی و غيردموکراتيک برای انحلال مجلس، مريضی يا تمارض طولانیِ وی، انجام امور مملکتی از بسترِ بيماری و از درونِ تختخواب و... همه و همه، نشانه‌هائی از فرافکنی‌های دکتر مصدّق برای فرار از مسئولیّت‌های سنگين و دشوار بود. گفتنی است که در ماجرای استعفای محرمانه‌ی مصدّق در ۲۵ تير ۳۱ - برخلاف عرف معمول - مصدّق نه تنها استعفای خود را از طريق راديو به آگاهی مردم نرساند بلکه – حتّی - با نزديک‌ترين يارانش در جبهه‌ی ملّی نيز مشورتی نکرده بود. در اين ماجرا، مصدّق با خلوت‌نشينی و بستنِ در به روی ياران نزديکش، عملاً مسئولیّت‌های حسّاس خويش در نهضت ملّی را رها کرده بود، آنچنان که اگر حضور قاطع و پُرتحکّم آيت‌الله کاشانی در حرکت ۳۰ تير نمی‌بود، چه بسا که با ادامه‌ی نخست وزيری قوام‌السلطنه، مسئله‌ی نفت و در نتيجه، سرنوشت سياسی دکتر مصدّق و حوادث مربوط به ۲۸ مرداد ۳۲، طورِ ديگری رقم می‌خُورد.

لقمان: شما در بخشِ «نقش و نقشه‌ی ديگرِ مصدّق در ۲۸ مرداد»، چنين وانمود کرده‌ايد که «دکتر مصدّق پس از ديدار با هندرسون (سفير آمريکا)، ضمن خالی کردن ميدان در روز ۲۸ مرداد ۳۲، انتصاب خواهرزاده‌ی خود (سرتيپ محمّد دفتری) به سِمتِ رئيس شهربانی کل کشور و نيز فرماندار نظامی تهران، و با فراخواندن هواداران خود برای تَرک تهران يا ماندن در خانه‌های‌شان در روز ۲۸ مرداد، و يا با عدم درخواست کمکِ مردمی از طريق راديو، کوشيد تا ايران را از يک جنگ داخلی برَهانَد و يا از افتادن ايران به چنگِ سپاه رزم‌ديده‌ی توده‌ای‌ها جلوگيری کند... » در حاليکه جمله‌ی طنز آميز مصدّق به شاه مبنی بر اينکه «حزب توده، حتّی يک تفنگ هم نداشت... » نتيجه‌گيری شما را دچار تناقض می‌کند. دفاعیّات دکتر مصدّق در دادگاه نظامی هم، چنين چيزی را تأئيد نمی‌کند. شما اين تناقض را چطور توجيه می‌کنيد؟
ميرفطروس:
اين مسئله در کتاب - بيشتر - به صورت يک فرضیّه يا سئوال مطرح شده و بهمين جهت با کلماتی مانند «شايد»، «آيا» و «گويا» همراه است. فرضيه‌ی تازه‌ای که کتابِ کوچک مرا از تحقيقات پژوهشگران ديگر، جدا می‌کند، خصوصاً درباره‌ی رويداد ۲۸ مرداد ۳۲... امّا اين «تناقض نمائی»، ناشی از «هنرِ مصدّق» بوده که به آن اشاره کرده‌ام. بعبارت ديگر: آن«تناقض» يا «تناقض‌نمائی»، محصول مواضع يا سرشتِ سیّال و شخصیّتِ متلوّنِ دکتر مصدّق در لحظات حسّاس است، با اين توضيح که دکتر مصدّق – اساساً – مردِ ميدان‌های بی‌خطر يا کم خطر بود، اين امر، هم، ناشی از تربيت اشرافی و خانوادگی او بود، هم حاصلِ طبع رنجور و بيمار او، و هم، محصول خصلت اصلاح‌طلبانه‌ی دکتر مصدّق بود. او برخلافِ برخی «مخالف‌خوانی‌های انقلابی» و عصَبیّت‌ها و عصبانیّت‌هايش (مثلاً تهديد به قتل رزم‌آرا در مجلس شور‌ای ملّی و...) – اساساً – مردِ اصلاح بود نه انقلاب و شورش، به همين جهت، در شرايط حسّاس و انقلابی، يا راهیِ سفرِ اروپا شد (مثلاً در هنگامه‌ی خونين انقلاب مشروطیّت) و يا با خالی کردن ميدان، خلوت‌گُزينی و بستنِ در به روی ياران نزديکش را پيشه کرد (مثلاً در شورش ۳۰ تير ۱۳۳۱). مصدّق تا وقتی که در اقلیّت يا در اپوزيسيون بود، شهامت فراوانی برای انتقاد و مخالفت داشت، امّا وقتی به حکومت رسيد، فهميد که مسائل و مشکلات جامعه‌ی ايران را نمی‌توان با شعار و «مخالف‌خوانی» برطرف کرد. او پس از تسخير قدرت سياسی، بعنوان قدرتمندترين نخست‌وزيرِ تمام تاريخ مشروطیّت جلوه کرد، امّا با درک مشکلات موجود، بزودی دريافت که به قول ابوالفضل بيهقی: «پهنای کار چيست؟»، به همين جهت، من، فصل مربوط به مسئله‌ی نفت را با اين شعر حافظ آغاز کرده‌ام: «...که عشق، آسان نمود اوّل، ولی افتاد مشکل‌ها.» به نظر من، داوریِ روزنامه‌نگار و نويسنده‌ی معروف، ساندرا مک‌کی، درباره‌ی شخصیّت و روحیّه‌ی دکتر مصدّق، بسيار درست است: «مصدّق، شجاعت بی‌نظيری برای چالش و مخالفت داشت، ولی به نحوِ غم‌انگيزی فاقدِ توانِ ساختن بود.»
من فکر می‌کنم که بزرگ‌ترين اشتباه شاه يا سرلشکر زاهدی بعد از ۲۸ مرداد، محاکمه‌ی ناروا و شتابزده‌ی دکتر مصدّق، آنهم در يک دادگاه نظامی بود. در آن زمان، مصدّق هنوز بخشی از عاطفه و افکار عمومی را با خود داشت. او در عاطفه و احساسات مردم، هنوز نمادی از پاکدامنی و مبارزه عليه استعمار انگليس بود و لذا لازم بود که پس از تسليم شدنِ مصدّق به مقامات دولتی در ۲۹ مرداد ۳۲، برخورد احترام‌آميز و دوستانه‌ی سرلشکر زاهدی (که از طرف دولت مصدّق، تحت تعقيب و اعدام بود!) نسبت به مصدّق و يارانش ادامه می‌يافت، خصوصاً که شاه نيز سه ماه پيش از ۲۸ مرداد، طی پيامی در ۱۴ مه ۱۹۵۳ [۲۴ ارديبهشت ۱۳۳۲] ضمن مخالفت با کودتا و تأکيد برکناری مصدّق از راه قانونی، به هندرسون گفته بود: « ...با زندانی کردن مصدّق يا تبعيد وی و يا حتّی مرگ او بدست بلوائيانِ تهران، از مصدّق يک شهيد ساخته خواهد شد و سرچشمه‌ی دردسرهای جدّی در آينده خواهد شد... .»
در ۲۹ مرداد، پس از اينکه مصدّق و يارانش، خود را به فرمانداری نظامی تهران تسليم کردند، بقول دکتر غلامحسين صديقی (وزير کشور دکتر مصدّق و يارِ صديق او تا آخرين لحظه): «در فرمانداری نظامی، سرلشکر زاهدی «پيش آمد و به آقای دکتر مصدّق سلام کرد و دست داد و گفت: «من خيلی متأسّفم که شما را در اينجا می‌بينم، حالا بفرمائيد در اطاقی که حاضر شده است، استراحت بفرمائيد»... سپس (زاهدی) رو به ما کرد و گفت: «آقايان هم فعلاً بفرمائيد يک چائی ميل کنيد تا بعداً»... و با ما دست داد و ما به راه افتاديم... از پلّکان پائين آمديم، سرلشکر نادر باتمانقليچ [که در ۲۵ مرداد توسط مصدّق دستگير و زندانی شده بود] بازوی آقای دکتر مصدّق را گرفته بود، هنگامی که خواستيم سوار ماشين شويم، شخصی با صدای بلند، بر ضدّ ما شروع به سخنگوئی و شعاردهی کرد. سرلشکر باتمانقليچ با اخم و تَشَر (خطاب به شعار دهنده) گفت: خفه شو! پدر سوخته!... سرلشکر باتمانقليچ که آقای دکتر (مصدّق) را به اطاق رسانيد، برگشت و به ما گفت: «وسايل راحت آقايان فراهم خواهد شد. هر کدام از آقايان هر چه می خواهيد بفرمائيد بياورند» و بعد رو به من کرد و گفت: «با آقای دکتر (صديقی) هم که قوم و خويش هستيم!»... سرتيپ فولادوند به من (صديقی) گفت: شما چه می خواهيد؟ گفتم: وسايل مختصر شُست‌و‌شو که بايد از خانه بياورند و يکی دو کتاب. سرتيپ نصيری [که در شب ۲۵ مرداد بخاطر ابلاغ فرمانِ شاه در عزل مصدّق، توسّط يکی از افسران وابسته به حزب توده، دستگير و زندانی شده بود] گفت: هر چه بخواهيد، خودم برای جنابعالی فراهم می‌کنم هر چند با وجود سابقه‌ی قديم، شما می خواستيد مرا بکُشيد!... .»
باقر عاقلی، در ضمن رويدادهای ۲۹ مرداد ۳۲ در اين‌باره نوشته است: «سرلشکر زاهدی هنگام ورودِ مصدّق به باشگاه (افسران) از او استقبال بعمل آورد و مصدّق هم به او تبريک گفت.»
حسام‌الدّين دولت‌آبادی در خاطراتش می‌نويسد: «دکتر مصدّق به سرلشکر زاهدی گفت: من اينجا اسير هستم و شما امير. زاهدی جواب داد: شما اينجا ميهمان هستيد.»
دريغا که اين ادب و احترامِ اولیّه نسبت به دکتر مصدّق، بزودی در عصبیّت‌های سياسیِ پيروزمندان، فراموش شد و محاکمه‌ی ناروا و شتابزده‌ی مصدّق (آنهم در يک دادگاه نظامی) چنان تأثيری بر حافظه‌ی سياسی جامعه باقی گذاشت که سرانجام، طبق پيش‌بينیِ شاه: از مصدّق يک شهيد ساخته شد و سرچشمه‌ی دردسرهای جدّی در آينده گرديد...
مصدّق که در مبارزه با استعمار انگليس، «قهرمان ملل شرق» لقب يافته بود، بی‌ترديد می‌خواست که آبرومندانه يا مانند يک قهرمان، صحنه را ترک کند، بنابراين: پس از آنهمه مبارزات و سوداهای سياسی و حسّاسیّت به «حفظ وجاهت ملّی»اش، اگر مصدّق در دادگاه نظامی (که از نظر او غيرمنتظره بود) علّتِ انفعال و عدم مقاومت و ناپايداری‌اش در ۲۸مرداد را فاش می‌کرد، طبيعی بود که نه آبرومندانه صحنه‌ی سياست را ترک می‌کرد و نه -اساساً - قهرمان می‌شد... همانطور که گفتم: اين‌ها مسائل انسانی، شخصیـّتی و روان‌شناختی هستند که با توجـّه به پيری، بيماری و تنهائی دکتر مصدّق در آن لحظات حسـّاس و سرنوشت‌ساز، می‌توانستند بر عزم و اراده‌ی وی تأثيری قاطع داشته باشند...
با توجّه بقول عموم صاحب‌نظران، مبنی بر اينکه: هر پنج واحدِ ارتش - مستقر در پادگان‌های تهران - در ۲۸ مرداد به دکتر مصدّق وفادار بودند و «نيروهای هوادار کودتا، بطور حتم، حتّی برای اجرای يک عملیّات محدود شهری نيز نيروی لازم را نداشتند»... يک بار ديگر «پازل»ی را که فرضیّه‌ی کتاب بر آن استوار است، مرور می‌کنيم:

ادامه دارد
http://www.rouznamak.blogfa.com/





















Copyright: gooya.com 2016