درباره "مرگ بر جمهوری اسلامی"، الاهه بقراط، کيهان لندن
هیچ جنبش آزادیخواهانهای بدون "مرگ" آنچه ضد اوست، یعنی استبداد، نمیتواند به پیروزی برسد. حتی وقتی میگویید "زنده باد آزادی" و وقتی خواهان تحقق اصول دمکراسی و حقوق بشر هستید، در عمل خواهان "مرگ" نظامی میشوید که بر ضد این هدف و آرزوی شماست. یک بام و دو هوای برخی درباره هم "اصلاح" و هم "عدم خشونت" نشان میدهد که این دو به نام مستعار و پوشش یک تلاش تبدیل شده است: تلاش برای حفظ همین رژیم با هدف حفظ "جمهوری". حال آنکه نه برای استقرار "پادشاهی" بلکه برای نجات "جمهوری" هم که شده، راهی جز مرگ "جمهوری اسلامی" وجود ندارد
کيهان لندن ۲۷ مه ۲۰۱۰
www.alefbe.com
www.kayhanlondon.com
واسلاو هاول هنرمند آزادیخواه، رييس جمهوری پيشين کشور چک و چهره برجسته انقلاب مخملی در اروپای شرقی دهه هشتاد و نود ميلادی، زمانی گفته بود: «اميد، اعتقاد به اين نيست که کاری با موفقيت به انجام خواهد رسيد، بلکه اطمينان به اين است که اين کار هدفی سودمند را دنبال میکند صرف نظر از اينکه موفق بشود يا نشود».
اين تعريف از اميد، با جنبش آزادیخواهانه جامعه ايران همخوانی دارد و رشته آن را میتوان در طول دهههای گذشته از جمله در انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی دنبال کرد. اين اميد را میتوان در جانهايی يافت که حتی با سياست و روش غلط بر سر آزادی باخته شدند. اين اميد، امروز در جنبشی زنده است که جز آزادیخواهی نام ديگری نمیتوان بر آن نهاد. هيچ جنبش آزادیخواهانهای بدون «مرگ» آنچه ضد اوست، يعنی استبداد، نمیتواند به پيروزی برسد. آرزوی فرا رسيدن اين «مرگ» است که اميد را زنده نگاه میدارد. اگر به دنبال نو هستيم، بايد بدانيم، مرگ کهنه ضروريست. نو از درون کهنه میزايد. تا کهنه نميرد، نو نمیزايد. اين قانون طبيعت و جامعه، هر دو، است.
يک ضرورت
پس تعارف را کنار بگذاريم. فرقی نمیکند چه بگوييد: «مرگ بر...»، «نابود باد...»، «سرنگون باد...»، «برکنار باد...» و يا حتی «زنده باد آزادی!» وقتی میگوييد «زنده باد آزادی»، وقتی خواهان تحقق اصول دمکراسی و حقوق بشر هستيد، در عمل خواهان «مرگ» هر نظام و هر ساختاری میشويد که بر ضد اين هدف و آرزوی شماست. به همين دليل میگويم، تعارف را کنار بگذاريم، خود و ديگران را نفريبيم.
در ضرورت چنين مرگی نه تعارف وجود دارد و نه احساسات سطحی و رقيق «مهرورزانه» که با غمزه سياسی حتی شعار «مرگ بر ديکتاتور» را برنمیتابد. کم نيستند کسانی که پس از آنکه تمامی خشونت خود را در طول زندگی سياسی (چه بسا خانوادگی و اجتماعی) خويش به کار بردند، حالا حتی تاب تحمل شعار «مرگ بر...» را هم ندارند. هر اندازه اين تحول، يعنی رسيدن از خشونت به عدم خشونت، میتواند در زندگی فردی و اجتماعی مثبت و مفيد باشد، در سياست اما، زير هر پوششی که باشد، اعم از اصلاح و عدم خشونت و يا برعکس، اعم از انقلاب و ضرورت خشونت، اگر ضرورت طرح يا عدم طرح آن تشخيص داده نشود، آنگاه مرگ و نابودی کسانی را به دنبال خواهد داشت که لحظه «مرگ» ديگری را تشخيص ندادند و يا در تشخيص آن اشتباه کردند. دو نمونه تجربی و بارز را سه نسل کنونی ايران در پيش چشم دارد: «مرگ بر شاه» و «مرگ بر جمهوری اسلامی». هر اندازه که شعار «مرگ بر شاه» را میشود شخصی، فردی و مستقيم به مرگ يک انسان متصل کرد و خشونت موجود در آن را به چشم ديد و از خود به عنوان يک انسان مخالف «اعدام» و طرفدار «عدم خشونت» منزجر شد، ليکن در «مرگ بر جمهوری اسلامی» مرگ هيچ فردی نه تنها خواسته نمیشود، بلکه مرگ نظامی آرزو میشود که خود مرگپرست و نابودکننده است. يک نظام سياسی، فرهنگی و اقتصادی سرکوبگر و خونين که با تکيه بر تجربه رژيمهای فاشيست و کمونيست، سی سال با دين، چرخدندههايش را روغنکاری کرد تا سرانجام پيچ و مهرههايش در يک جنبش اعتراضی فراگير چنان در برود که فرزندان و جانبازانش عليه آن به خيابان بريزند. چگونه میتوان مرگ چنين نظامی را نخواست؟
میتوان «مرگ بر جمهوری اسلامی» گفت و با مجازات اعدام مخالفت کرد و تلاش نمود تا سر کسی، از جمله سر مسئولان و عاملان اين نظام به بالای دار نرود. «مرگ بر جمهوری اسلامی» يعنی «مرگ بر ديکتاتوری» که يک شعار تاريخی و جهانشمول است، يعنی مرگ بر يک نظام ديکتاتوری که بايد جای خود را به يک نظام دمکراتيک بدهد. سر دادن اين شعار نه تنها هيچ تناقضی با خواسته لغو مجازات اعدام و مبارزه بدون خشونت ندارد، بلکه اتفاقا در خدمت اين دو قرار دارد چرا که خواهان مرگ نظامی است که اجرای مجازات اعدام در آن، ايران را به رتبه دوم در جهان رسانده و خشونتی که در طول سی سال گذشته از طريق رسانهها و نظام آموزشی آن تبليغ میشود و توسط نهادهای سرکوب آن به کار گرفته میشود، بینظير است. هيچگاه فراموش نکنيم: آنچه در جهان متمدن شکنجه به شمار میرود، در جمهوری اسلامی «حد» و «تعزير» خوانده شده و کاملا قانونی است. چگونه میتوان مرگ چنين نظامی را نخواست؟
يک حقيقت
شعار «عدم خشونت» به ويژه از سوی کسانی که وجود و هويت سياسیشان در خشونت نطفه بسته است اگر يادآور يک بام و دو هوا نبود، صد البته دستاوردی گرانبها میبود. ولی اين ادعا از سوی کسانی که به دنبال يکی از خشنترين چهرههای انقلابی قرن بيستم به راه افتادند که بر خون نماز میگذاشت و از فرمان قتل برای رسيدن به اهداف خود پروايی نداشت، از کسانی که هنوز سياست و کلام و ارزيابیشان در باره آنچه نمیپسندند، از تاريخ معاصر گرفته تا همين امروز، سرشار از خشونت و کينه است، آری، چنين «مهرورزی» از سوی اين کسان مطلقا پذيرفته نيست. آدم يا به فضيلت والای مبارزه بدون خشونت رسيده است و يا نرسيده است. نمیتوان خشونت را در برابر مثلا رژيم گذشته توجيه کرد، به اين بهانه که راه ديگری نبود، ولی خشونت گروههايی مانند گروه ريگی را در بلوچستان محکوم کرد، در حالی که اين گروه نيز حتما معتقد است راه ديگری برايش باقی نمانده است! تفاوت در کجاست؟ چون «من» میگويم، درست است و چون «ديگری» میگويد غلط است؟! اين تنها نمونهای از برخورد دوگانه با مبارزه بدون خشونت و اساسا مفهوم خشونت است. همين يک بام و دو هواست که درباره درستی اين ادعا از سوی برخی ترديد به وجود میآورد تا جايی که می توان به روشنی نشان داد که «عدم خشونت» برای بعضی تبديل میشود به نام مستعار و پوشش يک تلاش! تلاش برای حفظ همين رژيم، حتی اگر با سرکوبهايش به طور مرتب و جدی مخالفت شود.
ولی چرا؟ زيرا بر اساس همان باوری که سادهلوحانه انقلاب اسلامی را بر شانههای خود به پيروزی رساند و نظام جمهوری اسلامی و حکومت ولايت فقيه را در ايران مستقر ساخت، اين «اميد» وجود دارد که سرانجام، روزی روزگاری، اين زائده «اسلامی» از جمهوری بيفتد و گذشت زمان نيز برخی «مشکلات» را حل کند. گذشت زمان همواره عامل مهمی در محاسبات و ارزيابیهای جمهوری اسلامی بوده و تجربه نشان میدهد در بسياری موارد حق داشته است. اين نوع نگاه که منتظر است تا زمان برخی مشکلات را حل کرده و برخی امکانات و احتمالات را از بين ببرد، به گروهی از مخالفان رژيم نيز سرايت کرده است. رک و صريح بگويم: هراس اين گروه از امکان و احتمال برقراری دوباره نظام پادشاهی در ايران است. آنها منتظرند تا زمان بگذرد. با همين جمهوری اسلامی بگذرد. آنقدر بگذرد تا اين امکان و احتمال برای هميشه از بين برود. حال اگر در اين زمان انتظار، فاجعه پشت فاجعه روی میدهد، چه اهميتی دارد؟! هدف آنها حفظ «جمهوری» است، و نمیدانند برای حفظ «جمهوری» نيز اتفاقا چارهای جز پذيرفتن «مرگ جمهوری اسلامی» ندارند. آنها برای نجات «جمهوری» خود، چارهای جز به خاک سپردن جمهوری اسلامی ندارند. اشاره من به «امکان» و «احتمال» پادشاهی، تأکيد بر اين نکته است که هر آنچه محتمل است، الزاما ممکن نيست! احتمال دارد «ممکن» شود. ولی آيا میارزد از اتحاد عمل جهت هدف والا و خطيری چون نجات يک سرزمين و يک ملت سر باز زد، از وحشت اينکه احتمال پادشاهی ممکن است به يک واقعيت تبديل شود؟ آيا حفظ «جمهوری» به بهای ادامه سرکوب و نابودی ايران، در برابر يک نظام پادشاهی پارلمانی مبتنی بر دمکراسی وحقوق بشر ترجيح دارد؟ آيا برخی «جمهوریخواهان» سرنوشت ايران را بر سر يک احتمال که معلوم نيست ممکن باشد يا نه، قمار میکنند؟ اين چه سياستی است؟ اين کدام منطق دمکراتيک و حقوق بشرانهای است؟! اين کدام مسئوليت اخلاقی در برابر مردمی است که ادعای طرفداری از حقوق آنها میشود؟ چه جمهوری آنها و چه پادشاهی آن ديگران، اگر مبتنی بر دمکراسی و حقوق بشر باشد که هرگونه افراطیگری را در چهارچوب قانون مهار سازد، به سود ملت ايران است. آنچه هر روز زيانبارتر میشود، نظام جمهوری اسلامی است.
تمامی شواهد نشان میدهد رژيم قصد «برخورد» با آقايان موسوی و کروبی را دارد و فقط میخواهد نسبت به پيامد احتمالی و مهار آن به ضريب اطمينانی دست پيدا کند که متضمن بقای آن باشد. تنها يک جنبش قوی میتواند از اين برخورد جلوگيری کند. و تنها يک برخورد قوی از سوی «سران جنبش سبز» میتواند اين جنبش را تقويت نمايد. ولی مهمتر از همه، تنها يک اتحاد عمل سراسری میتواند به پشتيبانی قاطع هر دو برخيزد. برای اين اتحاد عمل همه مدعيان بايد به خاطر ملت و آينده ايران از دگمهای خود کوتاه بيايند.
هنگامی که مرگ آزادیخواهان بر دارهای جمهوری اسلامی، پيگرد و زندان و شکنجه شهروندان، نزاع اتمی، تحريمهای اقتصادی و جنگی که همان تهديدش ايران را زمينگير کرده است، آسمان کشور را تيره و تار کرده، طنز وارونهای است اگر کسی «مرگ بر جمهوری اسلامی» را شعار خشونتآميز تلقی و تبليغ کند. اگر با اين مرگ که ضرورت زندگی طبيعی و اجتماعی است، به اين دليل مخالفت میشود که امروز امکان فرارسيدن آن نيست، بايد اين منطق و استدلال را به پرسش کشيد. گذشته از فريب و ناراستی که در اين نوع سياست وجود دارد (زيرا خواست اصلی را پنهان میکند، چون امکانش نيست!) نخست بايد پرسيد، چه کسی و با کدام معيار و ارزيابی و با کدام امکانات، اين «امکان» را سنجيده است؟! و بعد، تا کهنه نميرد، نو زاده نمیشود. همه ما در آن مرگ و اين زايش نقش داريم. اين حقيقت مطلق طبيعت است که به انسان و زندگی اجتماعی او نيز به ارث رسيده است. زمان نه تنها برخی «مشکلات» را حل میکند ولی اين را نيز نشان خواهد داد چه کسانی به بقای کهنه و چه کسانی به زاده شدن نو ياری رساندند.