جمعه 5 آذر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

در باره مرگ، زندگی "چيز" است و مرگ "نچيز"، بهرام حسين‌زاده

بهرام حسين‌زاده
شايد هيچ انسانی را نيابيم که بارها اين جمله را با خود نگفته باشد که: «من از مرگ می‌ترسم." اما به‌راستی اين "مرگ" چيست که اين‌گونه عموميت يافته، ذهنِ پيشرفته‌ی آدميان و ذهن ابتدايی و نامتکامل جان‌داران ديگر را به‌خود مشغول کرده است؟

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


انسان عادت کرده است بر چيزهايی که در جهانش حضور دارند نام بگذارد. اما مشکل اينجاست که در جهان انسانیِ او چيزهايی هم حضور دارند که "وجود" خارجی ندارند، اما همچون پديده‏ای که در خارج از ذهن موجود است با آن‏ها برخورد می‏شود. آری موجوداتی فاقد وجود، که موجود پنداشته می‏شوند.
برخی ازين موجودات ناموجود برای‌مان بعنوان موجوداتی ذهنی قابل تصور هستند مانند ديو و پری و اژدهای هفت‌سر.
اما در همين جهان انسانی، موجودات ناموجودی هم حضور دارند که حتی در تصور هم نمی‌گنجند مانند "عدم"يا "نيستی"، "خلاء" يا "تهيگی"، و "نابودی" يا "مرگ".
البته "نبوده‌های" جهان انسانی فقط به همين موارد ختم نمی‌شود اما، اينها تنها اشاره‌ای بود در راستای استدلال بر اين نظر که: پديده‌ای بنام "مرگ" وجود ندارد.
در نگاهی بر سطح رفتار جانوران، شايد هيچ مفهومی چنين عام بر اذهان تمامی آنان ننشسته باشد؛ يک مگس از مرگ همانقدر می‌گريزد که يک فيل يا يک انسان. حتی آميب‌ها هم در برابر مردن، مقاومت می‌کنند.ميلياردها سال است که جاندارن با "مرگ" آشنايند. "جانوران" فعال‏تر از آن می‌گريزند و "انسان‌ها" هم که از همان ابتدا بدان ذهن مشغول کرده‌اند. اغراق نيست: يکی از مهم‌ترين مسائلی که هميشه بدان انديشيده شده ، همين "مرگ" است.

شايد هيچ انسانی را نيابيم که بارها اين جمله را با خود نگفته باشد که: «من از مرگ ميترسم."
اما براستی اين "مرگ" چيست که اينگونه عموميت يافته، ذهنِ پيشرفتۀ آدميان و ذهن ابتدايی و نامتکامل جانداران ديگر را بخود مشغول کرده است؟ می‌شود گفت که انديشيدن به آن در راس تمام مسائل زيستی يک جانور است. يک موجود زنده در هر لحظه به خوردن و نوشيدن و آسايش و لذت‏جويی فکر نمی‏کند، اما گريختن از اوضاعی که به "مرگ" منجر می‏شود، ثانيه‏ای در ذهن او به فراموشی سپرده نمی‏شود. حتی بی‌درنگ و انديشه از آن اوضاع مرگبار می‌گريزد. تمام عناصر زيستن، پس از آن مطرح می‏شود که يک موجود "زنده" باشد.
* * *
آيا براستی خودِ "مرگ" وجود دارد؟ چرا تا کنون يک سطر هم که شده بطور اثباتی از وجود و موجوديت و هستیِ مرگ کسی چيزی نگفته و ننوشته است؟ آيا اين مفهوم هم همانند مفاهيم "عدم و نيستی"، از آن دسته موجودات ذهنی نيست که فاقد هستی‌اند و وجود ندارند؟
بطور مثال چرا کسی که ميخواهد "نيستی" را تعريف کند، چاره‌ای ندارد بجز آنکه از مفهومِ "هستی" ياری بجويد و بگويد: «نيستی يعنی اينکه "چيزی" نيست، نبودنِ هستی.»، در صورتی که برای سخن گفتن از "هستی"، نيازی به ياری گرفتن از مفهوم و واژۀ "نيستی" نيست، چرا که "چيز" برای ذهن قابل درک است اما "نچيز" را هيچ ذهنی نميتواند دريابد. آيا همين شيوۀ انديشيدن، بر مفهوم "مرگ" هم انطباق نيافته است؟ "هراس ما از مرگ" فقط يک معنای اثباتی می‌تواند داشته باشد و آن "ميل شديد ما به زندگی"ست. هر چه زندگی در نظر ما عزيزتر باشد، گريز ما از مرگ شديدتر است. بهمين دليل شيرينی زندگی که از بين می‏رود، مرگ نه تنها هراسناک نمی‏نمايد که حتی پناهگاهی‏می‏شود برای گريز از دردها و آلام زندگی.
همچنان که می‌توان انديشيد: هجران "تلخ" نيست، زيرا در آن زمان‏هايی که ما معشوق‏مان را نمی‏شناختيم و طبعاً در "هجران" و دوری از آن "ناشناخته" بسر می‌برديم، پس چرا اين تلخی را احساس نمی‏کرديم، اما پس از شناختن معشوق و مزمزه کردن طعمِ شيرينِ "وصل"، ديگر نبودنِ اين طعمِ شيرين است که مذاقمان را "تلخ" می‌سازد. طعم شيرين "وصل" برای نشان دادن خود، نيازمندِ "هجران" نيست، اما بدونِ وصل، "هجران" و تلخی آن معنی و مفهومی ندارد.
* * *
نبودنِ زندگی و حيات، قاعدۀ هستی است. موجود زيستمند در هستیِ تاکنون شناخته شده، استثنايی‏ست بسيار نادر که بر کسرِ يک بر ميليارد ميليارد و باز هم ميلياردها استوار است. جهان شناخته شده، جهان بی‌جان است ولی نه جهانِ مرده. نبايد "بی‌جان" بودن را با "مرگ" و آن دو را با "نيستی" يکی دانست.
"بی‌جان" بودن شکل عام هستی‌است، ولی "مرگ" يعنی صرفا يک "نقطۀ" پايانی بر زيستمندی موجود زنده، و "نيستی" چيزی‌ست ناموجود.
همچنان که نقطۀ هندسی، فاقد طول و عرض و ارتفاع است. نطقۀ مرگ نيز از هيچ بعد زمانی برخوردار نيست. يک موجود يا جاندار است يا بيجان. حدفاصل ايندو حالت "مردن يا مرگ" می‌باشد، يعنی "مرگ"، صرفا يک خط مرزی گذار است، اتفاقی‌ست که حتی کمترين بهره را از زمان‌مندی دارد؛ نه جزئی از سرزمين کوچک زندگی‌ست و نه بخشی از پهنۀ بيکران و گستردۀ بيجانی.
اما ذهنِ اسطوره‌پرداز انسان، بسيار مستعد است که در بارۀ همين "خط گذار" داستان‌بافی‌ها نمايد، اين خط مرزی را در خيال خود به سرزمينی پر رمز و راز گسترش دهد که يک سرش به باغ‌های فردوس برين می‌رسد و سر ديگرش به جهنم، به آتش، به نيش مار قاشيه، روزهايی به طول صدهزار سال؛ و درکل اين مجموعه بايد گهوارۀ حيات و زندگی ابدی ما در جهانِ ديگر باشد.
می‌توان حدس زد که شايد هم ساخته شدن اين اسطوره و اساطير مشابه، معلول آن دورانی از تکامل آدمی بوده که ذهن انسان برای رشد خود نيازمندِ تجريد و انتزاع، و بر همين اساس داستان‌هايی ساختهاست، داستان‌هايی که کمی دورتر باشند از واقعيت‌های در دسترس. درين روند، ازل ساخته می‌شود، ابد پرداخته می‌گردد، آفرينش پا بدنيا می‌نهد و مرگ در هالۀ اسرارآميز خود تا انتهای جهان را پر می‌کند.
نويسندگان و داستان‌سرايان و شاعران گمنام و نامدار همگی بر دور اين کانون حلقه می‌زنند و هر يک هيزمی بر اين آتش می‌نهد اين "داستان" در چراگاهِ اديان نيز می‌چرد و آنقدر ميچرد تا بدين فربهی می‌گردد که امروز می‌بينيمش.
آثار مهم و بزرگی همچون "ارداويراف‌نامه" و "کمدی الهی" به آتش عطشِ گشت و گذار انسان در جهان مرگ، آبی خنک می‌بخشند و ازين جهان، حقيقتی می‌سازند که مانند "سنگ سر راه حقيقت دارد".
اما در همين ميدان کسانی هم هستند همچون خيام، که با آن نبوغ و روشن‌بينی‌شان، بر هر چه اسطوره در بارۀ مرگ است خط بطلان می‌کشند و با صدای بلند اعلام می‌کنند: «...چو رفتی رفتی.»
* * *
از ميانِ اسطوره‌پردازانِ مرگ کسی نمی‌گويد که اين مرگ چيست. هياهو هميشه بر حواشی آن معطوف است و در بارۀ خود آن سکوت محض حاکم است.
اما براستی وقتی "مرگ" را نمی‌شناسيم، چگونه می‌توانيم نسبت بدان "احساسی" داشته باشيم؟ چه نفرت و ترس باشد و چه اشتياق و ميل؟
به نظر من، ميزان آگاهی ما از مرگ چيزی بيشتر از ميزان آگاهی يک گياه يا حيوان از اين مفهوم نيست. بجرات می‌توان گفت که گياهان يا جانوران، عليرغم زيستمند بودنشان، اما در بارۀ مرگ اسطوره‌سازی نکرده‌اند چرا که نيازمند تجريد و انتزاعی ازين دست نبوده‌اند.
اما عکس‌العمل ما در برابر تهديد شدن زندگی‌مان، درست برابر است با واکنش هر جانور ديگری: ما با داشتن مفهومی بنام "مرگ" در ذهن‌مان و آنها بدون داشتن چنين مفهومی در ذهن‌شان. مفهوم "مرگ" برای آنان وجود ندارد و برای ما مثلاً ناشناخته! است.
درين ميان آنچه که ما می‌شناسيم و بيشتر از هر چيزی آن را دوست داريم "زندگی"ست. آيا بزرگترين مواظب و مراقبت انسان، صرف پاسداری از "زندگی در معنای حيات"اش نمی‌شود؟ کدام موضوع ديگری برای ما ازين ميزان اهميت برخوردار است؟ تمام فعاليت‌های موجود زنده برای اين است که زنده بماند.
اگر کار می‌کنيم، اگر می‌خوريم، اگر می‌آشاميم، اگر سرپناهی داريم، اگر پوششی دست و پا می‌کنيم و ... همه و همه برای اين است که زندگی‌مان را نگهداريم، زنده بمانيم.
چرا که بر اساسِ غريزۀ موجودِ زنده بودنمان، دريافته‌ايم که اين فرصتی‌ست يکباره که ديگر تکرار نخواهد شد و در تک‌تک ياخته‌هامان اين "داده" بايگانی شده است که مهمترين چيز "مراقبت از جان" است. گياهی و حيوانی هم ندارد، تک‌سلولی و پرسلولی هم درين عرصه برابرند. آنچه که "جان" دارد اولين و مهمترين وظيفه‌اش پاسداری و نگهداری اين "جان" است.
همين اهميتِ "جان" سبب شده که در پيرامون آن در اذهانِ متکامل انسانی افسانه‌سرايی شود. نبود زندگی را "مرگ" بنامد و از آن همچون موجودی "هستی‌مند" سخن به ميان آورد و هشدار دهد که بترسيد از مرگ.
اما کيست که نداند مرگ يعنی نبودن زندگی و فقدان آن. همچنان که خلاء يعنی نبودن ماده، و نيستی يعنی نبودن هستی.
يا شايد بهتر است بگوييم که "مرگ" تاويل ماست از نبودن زندگی و هيچ حيوانی يا گياهی "مرگ" را نمی‌شناسد، چرا که تصور "مرگ" نيازمندِ يک ذهن قادر به انتزاع و تجريد و "تاويل" است.

بهرام حسين‌زاده


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016