خورشيد خانم آفتاب کن! شکوه ميرزادگی
نتيجه را بينيد: آمار بزرگداشت و اجرای جشنها و آيينهای فرهنگ ملی ما از سوی مردم چگونه قوس صعودی طی کرده است. نوروزمان را ببينيد، چهارشنبهسوری را، مهرگان و يلدا را. ببنيد که حکومت حتی يک ريال برای هيچ کدامشان خرج و تبلغ مثبت نمیکند، سهل است، دستگاههای تيليغاتیشان مدام در گوش مردمان ساده دل میخوانند که اينها کار کافران است، کار آتشپرستان و شيطانپرستان است
در آستانه ی يکی از بزرگترين جشن های ملی خودمان، يلدا هستيم؛ يلدايی که ريشه و گوهر آن ستايش مهر ورزيدن و روشنايی است، و باور به پايان هر تاريکی و بيداد، و رسيدن بی ترديد انسان به آسايش و آزادی و طراوت و سرخوشی ـ يعنی هرآنچه که شايسته و حق اوست.
قرن هاست که مردمان ايران هر ساله، در اين لحظات، در عين آگاهی از قطعيت گردش ايام، آرزو می کنند که خورشيد، آن فاتح شکوهمند تاريکی، يک بار ديگر در نبرد خويش با تاريکی و سياهی پيروز شود و جان و زندگی شان را آفتابی کند. چرا که خورشيد نه تنها جرمی فلکی که نمادی برای جامعه ی انسانی نيز هست، و به همين دليل اين آرزو اکنون، در زمانه ی ما، از استوره به سمبلی زيبا مبدل شده است: پيروزی بی ترديد انسان آزاده بر استبداد و بيداد و ظلم.
به راستی که در برخی از پديده های فرهنگ های بشری نيرويی شگرف نهفته است؛ آنگونه که اگرچه قرن ها بر سرشان می کوبند، تحقيرشان می کنند، گناهشان می شمارند و ويرانشان می کنند، همچنان، زنده و زاينده می مانند، رشد می کنند، می بالند و جان های خسته مردمان را به اميد فرداهايی روشن تازه می کنند.
در اينجا من از آن فرهنگ ها نمی گويم که در تحولات تاريخی خود گرفتار دشمنان فرهنگی نشده اند. چرا که ديده ايم سرزمين هايی را که جنگ داشته اند، بيماری و قحطی داشته اند، بلاهای طبيعی داشته اند، ديکتاتوری های سياسی و حتی مذهبی داشته اند اما فرهنگ شان مورد حمله و تجاوز ريشه ای قرار نگرفته است و وقتی از ميان آن حوادث جان سالم به در برده اند، وتوانسته اند با سهولت و آرامش به پيشرفت های سياسی و اجتماعی و اقتصادی و صنعتی برسند، فرهنگ شان نيز پا به پای پيشرفت های ديگرشان پيش رفته، بارور گشته، به روز شده، و قدرت گرفته است. در اينجا من از فرهنگ هايی می گويم که، چونان فرهنگ ايرانی خودمان، هم زادگاه و رستنگاهشان به اشغال درآمده و هم به اجبار حضور سرورری ِ فرهنگی بيگانه و کاملاً متضاد را بر سر خويش تحمل کرده اند.
و چه نيرويی در فرهنگ ملی ما بوده که، برای ده ها قرن و به حکم فرهنگی ديگر (آن هم فرهنگی مذهبی که طبعاً قدرت و نيرويی مضاعف دارد) به نابودی و ويرانی محکوم شده و باز توانسته از مرگ بگريزد و به زندگی ادامه دهد؟
ما شايد چند کشور بيشتر در دنيا نداشته باشيم که، چون سرزمين ما، فرهنگ مذهبی مسلط شان با فرهنگ ملی شان اين همه در تضاد باشد. يکی آتش برايش معنای زشتی و سوزندگی داشته و ديگری زيبايی و گرما بخشی را در آن ببيند؛ يکی برايش بزرگترين ثواب گريه کردن باشد و ديگری شادی کردن را همراهی با آفريدگار جهان بداند؛ يکی عشق ورزيدن را آلوده بشمارد و ديگری آن را هنر زندگی بخواند؛ يکی جان هر کسی جز هم مسلکان خود را بی ارزش بشمار آورد و ديگری حتی جان موری را به شيرينی جان آدميزاده ببيند. و ... روزها می شود اين تفاوت ها را برشمرد.
ترديدی نيست که فرهنگ ها بر هم اثر می گذارند. اما هميشه فرهنگ های مذهبی کمترين اثر را از همسايگان خود می گيرند چرا که بر اين باور استوارند که مبانی شان از عالم قدس فرود آمده و کسی را حقی بر تغييرشان نيست، به خصوص آنجا که دستگاه های سياسی و قضايی و اجرايی نيز به عنوان حافظان اين مجموعه های فرهنگی به قدرت سرکوب کننده دست يافته باشند و، در نتيحه، فرهنگ های زمينی و غير مذهبی به عنوان نشانه هايی از «بی خدايی» و » «حرام بودن» از زندگی مردمان زدوده می شوند.
اما چگونه است که در سرزمين ما، بيشترين بخش از فرهنگ ملی ما، همچنان زنده مانده است؟ آن هم بخش هايی از آن که بيشتر زمينی و غير مذهبی اند؟ شايد به دليل اين که ظاهراً رقيبی برای فرهنگ مذهبی مسلط به حساب نمی آمده اند و، يا مهم تر از آن، به دليل ارزش های انسانی نيرومندی که در آن وجود دارد.
بله، به باور من، آنچه فرهنگ ايرانی ما را از خطر منقرض شدن نجات داده ، در کنار همه ی ارزش های زيبايی شناختی آن، سه اصل بسيار با ارزشی است که مبنای شکل گيری آنند؛ يعنی اهميت و والايی «مهر يا عشق»، «شادمانی و روشنی» و «يقين به پايدار نبودن تاريکی و بدی». اين اصول را می توانيم در گوشه گوشه ی فرهنگ مان، از اديان کهن اش گرفته تا ادبيات و شعرش، و تا سنت ها و آيين ها و حتی منطق و فلسفه اش ببينيم. نگاه کنيد! (خواهش می کنم توجه کنيد! من از «باستانگرايی» سخن نمی گويم. من از باستانگرايی بدم می آيد. حتی از «ديروز گرايی» هم بدم می آيد. و هيچ کدام از اين گرايشات را شايسته ی انسانی که رو به فرداها دارد نمی دانم). پس نگاه کنيد به تاريخ معاصر سرزمين مان. اين تاريخ کهن نيست که بگوييم واقعيت هايش چندان مستند وقابل اعتماد نيستند. نقل قول و حديث نيز نيست که بگوييم گوينده يا نقل کننده اش آن را به سليقه خويش مطرح کرده باشد. داستان يا استوره هم نيست. واقعيت عريانی است که از ديد دوربين ها، از ديد ميليون ها شاهد زنده، و يعنی از ديد همگان، قابل ديدن است و در مورد هر تکه اش ده ها سند و مدرک قابل اثبات وجود دارد. لطفا توجه کنيد. و ببيند که چگونه فرهنگ ايرانی ما برای ماندگاری خود و ما که حاملان امروزی اش هستيم تلاش کرده است. بينيد که اين فرهنگ با چه نيرويی، دوباره و چند باره و چند صد باره، از صفر شروع کرده و زنده مانده است. و چگونه چند صدباره رشد کرده، بارور شده و کاری کرده که حتی دشمنان حاکم بر زيستنگاهش نيز، برای خوشنامی يا محبوب شدن بين مردمان، سعی می کنند خود را به آن بچسبانند.
سی و دوسال است که مردمانی تحت سلطه ی يکی از مستبدترين حکومت های جهان امروز زندگی می کنند؛ حکومتی که اهل گفتگو و قوانين حقوق بشری و غيره نيست؛ و تنها يک کتاب قانون در مقابل خود دارد که قانون الله خوانده می شود و، بر اساس آن و گاه بسيار فراتر از آن، فرمان می راند و آن را که فرمان نمی برد می زند، به زندان می اندازد، شکنجه می کند و می کشد. اين حکومت از اولين روزی که بر صندلی قدرت نشسته، به شهادت اسناد خود حکومت، با فرهنگ ملی ما در افتاده است؛ از فرهنگ فيزيکی ما گرفته تا فرهنگ معنوی يا غير ملموس ملی مان. هيچ کدام از جشن های ملی ما برای اين حکومت نه تنها اهميتی نداشته که آن را خلاف قوانين خويش يا خلاف شرع نيز دانسته و با انجامش به شدت مخالفت کرده است. در عوض، برای هر کدام از سنت ها و آيين های فرهنگی آن مذهبی که بدان باور داشته، يا بهتر است بگويم آن را علم کرده، بزرگترين بودجه ها، تبليغات، و امکانات اجرايی را در نظر گرفته است. علاوه بر آن بخش های اقتصادی (بازار) را که از ابتدا عملاً بازوی اين حکومت بوده اند، تشويق يا وادار کرده که آن ها نيز امکانات مالی و اجرايی و تبليغاتی خود را برای اين مراسم و آيين ها به کار بگيرند. اين ها همه علاوه شده بر آن ترسی که، روز و شب و با تبليغات بی وقفه، در دل مردمان ساده ی سرزمين مان از «روز جزا»، «دوزخ»، «انتقام و خشم الهی»، و... بوجود آورده اند تا ناگزير بخواهند که فقط در مراسم و آيين های مذهبی شرکت کنند تا شايد اندکی از «بار گناه» و ر«نج دوزخ» شان رهايی يايند.
نتيجه را بينيد: آمار بزرگداشت و اجرای جشن ها و آيين های فرهنگ ملی ما از سوی مردم چگونه قوس صعودی را طی کرده است. نوروزمان را ببينيد، چهارشنبه سوری را، مهرگان و يلدا را. ببنيد که حکومت حتی يک ريال برای هيچ کدام شان خرج و تبلغ مثبت نمی کند، سهل است، دستگاه های تيليغاتی شان مدام در گوش مردمان ساده دل می خوانند که اين ها کار کافران است، کار آتش پرستان و شيطان پرستان است. شخصيت های ملی ـ تاريخی ما را ببنيد که چگونه نام شان به عنوان مدل هايی انساندوست بر دهان بيشترين مردمان تحصيل کرده و به خصوص جوان ها، که سفيران فردای ايران اند، می گردد، و نشانه هاشان قابل احترام و عشق شده اند.
فکر می کنيد جز اين بايد برداشت کرد که، در يکی از بدترين دوران های تاريخ سرزمين مان، در زمانه ای که بيشترين مردمان گرفتار بيشترين دردهای بشری هستند، باز اين فرهنگ ملی ماست که با نيروی مهريان و شادمان و اميد بخش خويش پشتيبان و پناه مردمان شده است؟
آيا اين سی و دو سال بهترين مدل برای ما نيست تا بدانيم چرا و چگونه فرهنگ ملی ما قرن ها بازتوليد شده و تا به امروز برای ما به يادگار ماندگار است؟
اين روزهای سخت و تاريک ناشی از حضور ديکتاتوری، و درست پس از بزرگترين عزاداری ها و گريستن ها و التماس کردن ها به درگاه الله برای نرفتن به دوزخ، می بينيم که مردمان در تب و تاب تهيه و تدارک نشانه هايی هستند که شکل ظاهری يلدا، يکی از مهمترين جشن های ملی ما، را می سازند. آن ها دوباره برای ماندگار شدن به شادمانی و مهر ورزيدن و اميد داشتن متوسل شده اند، دوباره در کنار سفره ای که با سرخ ترين و روشن ترين عناصر طبيعت آراسته شده، و در کنار درخت سبزی که از هزاران سال پيش در سرزمين مان هر ساله در اين هنگام به زيبايی آذين بسته می شده، می نشينند، تا جان هاشان را از اندوه و تيرگی پاک کنند و به پيشواز خورشيد، اين پديده ای که هميشه به فرهنگ ما معنايی زيبا، مهرآفرين، و آزادی بخش داده بروند و دوباره او را بخوانند. اين بزرگ ترين جشن تولد سرزمين ما است. خورشيد در دل سياهترين سنگواره آغاز زمستان زاده می شود تا بر سرما و تاريکی بشورد و تا فتح بهاران در راه، شادمانه بر زمين حکومت کند.
يلدای همه ی شما خجسته و جان هاتان آفتابی باد!
يلدای ۲۰۱۰