آسمان تو چه رنگ است امروز؟ پدرام فرزاد
يه جورايی واسه اين جماعت، زيادی بودی. از سرشون هم زياد بودی. خيلی مونده بود که قدر تو رو بدونن. خيلی مونده تا بفهمن تو چی بودی و چرا رفتی اما واقعا چرا رفتی؟ لااقل به دل بیصاحاب من رحم میکردی بیانصاف
شب چله ما دوتا بیانار، بدون هندونه، بیآفتابگردون، الکی و بدون خوشی گذشت. يواش يواش داره چله بزرگه هم میگذره.
گفتی: بيا هر دوتامون خالی بشيم. عرقخوری واسه من يکی که خيلی وقته تعطيله. اين معده صابمرده که پنج، شيش ساله جواب نمیده. خب پس چيکار کنيم؟ تو عرق خوردی، من حسرتشو!! عقربههای ساعت، دو نصفهشب رو به رخمون کشوندن. هيچ وقت نفهميدم اونايی که دلشون خونه از يار، پر از بار، بیانار، بدون تار، اونم تو اين ديار، چه مدلی صاف و اتوکشيده رو به آينه میايستن و خودشون میشن مفتّش خودشون؟ خودشون، خودشون رو به چارميخ میکشن که فلان فلان شده، چرا گذاشتی رکب بزنه بهت. تو که میدونستی ريگ تو کفششه؟
آدم جلوی آينه، يه جورايی کُفری میشه از دست خودش، آخه تازه میفهمه چقدر بیريخته. اما نمیدونم چرا از بدبختی ديگرون اين همه خرکيف میشه؟ با اين که از اون خوشگلترن.
بگذريم که هميشه گذشتيم و هيچی هم گيرمون نيومد. بعد از سه، چهار ساعت بالاخره اعتراف کردی که بعدِ از يه عمر، خالی شدی. نمیدونستم از حرفات گريه کنم يا از خالی شدنت خوشحال بشم. دو تا حس کاملا غريب، دو تا حس کاملا متضاد و مخالف همديگه اما با هم. چه پدری از من درآوردی اون شب. اما همين که خالی شدی، خودش يه دنيا بود برام.
هيچ آشغالدونیای اون نزديکيا نبود. زيادی خورده بودی و وقت بالاآوردنت بود. اکتفا کرديم به جوب سر خيابون. ولی بايد يه دوش ادوکلن میگرفتی تا بوی آدم بدی لامصب!! نه، نه، ادوکلن «الکل» داره. بايد دوش عطر میگرفتی که بدون الکله.
باهات تا خونهات پياده اومدم که شب چلهتو با هندونهای نيمچه شيرين و يه مشت تخمه آفتابگردون سر کنی. تو کسی رو نداشتی که منتظرت باشه، کسايی هم که منتظر من بودن، به نبودنم عادت کرده بودن. پس همچين فرقی هم نداشتيم.
بوسيديم همديگه رو. رفتيم تا بعداً همديگه رو ببينيم. هنوز چشمای خيست يادمه. نمیدونم، شايد خودم هم گريه کرده بودم باهات و يادم نمياد. آخه خيلی خوردی، خيلی گفتی، خيلی گريه کردی، زدی روی زانوی خودت، زدی روی زانوی من، خيلی خنديدی، خيلی خنديدم، اما گريه کردنم رو يادم نمياد به خدا. يادته که خودت هميشه میگفتی «فکر میکنی میميری اگه دو تا قطره اشک بريزی؟ بريز اون صابمرده رو راحت کن خودتو». يادته؟
گرافيست بودی و صفحهبند، اما تمام سردبيرايی که باهاشون کار کردی اعتراف کردن که از اونا بهتر میفهميدی کار رو. مشکلت اينجا بود که کار رو زيادی جدی میگرفتی و هيچ وقت حاضر نبودی سفارشی کار کنی و به هر قيمت کار رو انجام بدی. برای کار خودت ارزش قائل بودی، کاراکترت رو نمیفروختی، حتی به بالاترين قيمت. همين شد که خيلی زود توی هر نشريهای که رفتی، آمارت رو دادن ارشاد و با يه نامه خيلی راحت بهت گفتن خوش اومدی.
تهمتهای بدون پايان جماعت مطبوعاتی برای تو رو نمیشه آرشيو کرد. به قدری حرف پشت سرت بود و هست که نمیدونم بايد باهاش چيکار کنم. با خودت که روبرو میشدم يه چيز ديگه میديدم. پشت سرت هزار تا سوژه بکر دستم میاومد که ازت بد بنويسم و درموردت بد فکر کنم و اصلا آدم حسابت نکنم. اما من که میشناختمت. بذار بسوزن از اين که هرچی میگفتن انگار به ديوار میگن. بذار اعصابشون خط خطی بشه، به درک. گور پدرشون. خودتو بچسب که اون شب خالی شدی. راستی بعد از چند وقت بود که با هم نشستيم و صحبت کرديم؟ واقعا يادم نمياد. اقلا چهار، پنج سالی بايد گذشته باشه، نه؟
میشد از حرفايی که زدی يه رمان مشتی چاپ کرد، يه سناريوی مشتیتر نوشت و فروخت، يا يه گزارش واسه هر جايی که کار میکنم تهيه کنم. به خدا روی هوا میبردنش. اما مگه تو رو میشد فروخت؟ مگه حرفات قيمت داشتن؟ مگه دوستيت مثل دوستیهای الانه که دوزار بدن و دوست و دوستی رو بذارنش کنار؟
ياد خدمت افتادم؛ سردشت. من تبعيدی بودم و تو همين جوری افتاده بودی. قاعدهاش اين بود که من نبايد برمیگشتم اما پرروبازيه ديگه. يه وقتايی بايد روی بعضيا رو کم کرد. تو هم که به قدر کافی گندکاری کرده بودی که نيازی به تبعيد نداشتی. خونه مجرديت توی انديشه ۶. سهروردی. يادش بخير. لامصب عين کوهنوردی بود وقتی از توی سهروردی میاومدم خونهات.
خيلی زور زدی با هم بريم مرخصی که خونهتو ببينم و چند روزی با هم باشيم. راستش دوست داشتم دوستيمون فقط محدود به همون سربازی باشه و بس. نمیخواستم بکشمش به تهرون. تو که خيلی وقت بود از خونواده بريده بودی و واسه خودت يه خونه داشتی و مجردی زندگی میکردی، اما هر کاری میکرديم گروه خونیمون يکی نبود که نبود. نمیتونستيم هم يکيش کنيم؛ من بچه عباسی، تو بچه جردن، ساکن سهروردی.
آخه چه مرگت شده بود؟ بالاخره خر شدم و يه شب اومدم خونهات. عروسی گرفته بودی انگار. نمیدونم چرا فکر میکردی بايد منو آدم حساب کنی. هيچ وقت نفهميدم چه چيزی توی من ديدی که هيچ وقت ازم نبريدی؛ حتی وقتی که موقع خرابکاريات بدترين برخوردها رو باهات داشتم. حتی وقتی که خواستم با ننه بابات آشتيت بدم و از دروغی که بهت گفته بودم و فهميده بودی عين لبو شده بودی اما لام تا کام صحبت نکردی که نکردی. فرداشم که منو ديدی انگار نه انگار که ديروز داشتم بهت رکب میزدم که بکشونمت خونه پدر و مادرت و آشتیتون بدم. شدی همون ديوونه هميشگی و خيلی راحت گذشتی. واسه اين يکی هميشه بهت بدهکار بودم. هيچ وقت هم نتونستم صافش کنم. نذاشتی.
سهشنبه خبرتو بهم دادن. مادرت زنگ زد. هميشه از مرگ بیصدا خوشت میاومد، آخرش هم کار خودتو کردی. شلنگ گاز، بستش که شل شده بود، کنتور رو هم که زده بودی. چی بگم؟
يه جورايی واسه اين جماعت، زيادی بودی. از سرشون هم زياد بودی. خيلی مونده بود که قدر تو رو بدونن. خيلی مونده تا بفهمن تو چی بودی و چرا رفتی اما واقعا چرا رفتی؟ لااقل به دل بیصاحاب من رحم میکردی بی انصاف.
از دستت به قدری حرصم دراومده بود که اگه زنده بودی به خدا خودم میکشتمت. میمردی بگی قراره چه غلطی بکنی؟ برو خداخدا کن اون دنيا (البته اگه اون دنيايی هم باشه) نبينمت. سهشنبه تشييع جنازه تو، جمعه (سه روز بعدش) سال مادربزرگم. جمعه گيج شده بودم کجای بهشت زهرا برم؟ جلوی غسالخونه هی فحشت میدادم. فقط مادرت رو بغل کرده بودم و خيس شده بودم از بس که اشک ريخت. از حال رفت. فاميلاتون مونده بودن من کی هستم که مادرت اين قدر داره بغلش گريه میکنه؟ يه مشت مايهدار با سر و وضع حسابی، منم که عين هميشه هپلی. بابات هم که با همون غرور هميشگی اومده بود. نتونستی روشو کم کنی، يا شايدم تونستی اما اون روز نشون نداد. فقط مادرتو داغون کردی. چيکار کردی پسر؟ چيکار کردی؟
مادرت هی ازم میپرسيد چيکار میکرد، چطور بود، چرا اين کار رو کرد و ... نفهميدم چرا گريهام نگرفت؟ نمیدونم چرا عين بچهمدرسهایها که دارن جواب معلمشون رو میدن، فقط داشتم جواب سوالاشو میدادم. يه خرده هم راجع به کارات دروغ گفتم که نفهمه پات رفته بود روی خط. میبخشی، ببخش. نمیبخشی به درک!!
يادته هميشه بهت میگفتم واسه هر «چرا»يی دنبال جوابم؟ کاش بودی و ازت میپرسيدم اون شب چرا چيزی به من نگفتی؟ چرا روز قبلش زنگ نزدی؟ يه عالمه چرا دارم که بايد ازت بپرسم. حالا، وقتی که نيستی، ديگه از کی بپرسم؟
پدرام فرزاد