دوشنبه 26 اردیبهشت 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نامه دختران موسوی و رهنورد به مناسبت نودمين روز بازداشت خانگی پدر و مادرشان، کلمه

نود روز پس از زندان خانگی و دلنوشته ای از دختران ميرحسين و رهنورد
نود روز است که آن ديوار فلزی بلند بين ما فاصله انداخته


بيش از نود روز از بازداشت خانگی ميرحسين موسوی و زهرا رهنورد از همراهان جنبش اعتراضی سبز می گذرد. از روزی که خانه‌ی موسوی و رهنورد را به زندانی با ديوارهای بلند آهنی برای آنها تبديل کردند، سه ماه گذشته است. آنها در اين مدت حتی از حقوق عادی يک زندانی نيز محروم بوده اند و اجازه ملاقات مستمر با خانواده خود را نداشته اند.

به گزارش کلمه، در ماههای پيش از اين نيز، محدوديت‌های زيادی برای ارتباط موسوی و رهنورد با جامعه ايجاد شد، محدوديت‌هايی که گام به گام به آن افزوده می‌شد. دايره‌ی محدوديت‌های امنيتی برای ميرحسين موسوی از اواخر تابستان سال گذشته و همزمان با حمله به منزل مهدی کروبی و مراجع، افزايش يافت. اين برخوردها در روز ديدار جمعی از روزنامه‌نگاران با وی کليد خورد و پس از آن در برخورد با اقشار و شخصيت‌های مختلف که قصد ملاقات با موسوی را داشتند، ادامه يافت.

بازداشت خانگی مهندس ميرحسين موسوی و دکتر زهرا رهنورد، بعد از راهپيمايی ۲۵ بهمن رسما آغاز شد و از بامداد ۲۷ بهمن ماه با قطع آخرين ارتباطات محدود آنها، در زندان خانگی قرار گرفتند.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


دختران موسوی و رهنورد در اين سه ماه به سختی قادر به کسب خبری از وضعيت آنها بوده اند و ماموران مستقر در اطراف خانه، به کسی اجازه نمی‌دهند به محل سکونت آنها نزديک شوند.

دختران موسوی در نامه ای که به مناسبت نودمين روز حصر پدر و مادرشان به آنها نوشته اند، گوشه ای از رنج ها و نگرانی ها و همچنين اميدهايشان را با مردم تقسيم کرده اند. نامه ای که به دست مخاطبان اصلی اش نخواهد رسيد.


به گزارش کلمه متن نامه به شرح زير است:

نامه ای به پدر و مادر مان

به نام خدا

نود روز، يعنی يک فصل کامل از اسارت مظلومانه شما، گذشت. بهتر اين است که بگوييم نود شب. چراکه ما را در دوری خورشيد و ماه، شب و روز يکی بوده است. اين نود روز را زندگی نکرديم. تنها زنده بوده ايم. که شما روح سبز زندگيمان بوده ايد و از ما دورتان داشته اند. باور نداشتيم و نداريم. چگونه می شود بی دليل و ناگهان به جرم خوب بودن، راستگويی و درستی همه سالهای عمر، چند در فلزی حائل شود بين ما و شما دو مهربان. انگار کابوسيست هولناک آنچه که به چشم در بيداری ديده ايم که به جای گل و درخت و لبخند در پيش چشممان ديوار آهنی روييد. آنشب سردی را می گوييم که برق دستگاه جوش در را به کوچه و مارا به خون جگر جوش می داد. ما ايستاديم و نگاه کرديم آن شب و شب های بعد… جمعی بوديم: خدا، ما، ستاره ها، بن بست کوچک قديمی و آنها که معمار زندانتان بودند… هنوز بعد از گذشت اين يک فصل تلخ دوری و جدا يی ما نمی دانيم چگونه به نوه هايتان شرح دهيم که چرا ظلم می تواند پدر و مادر را از ما دريغ و چشم ها را به اشک و دلهارا به خون بنشاند که ديده ايم اين دغدغه مشترک همه آنهاييست که دردهايشان مشابه ماست.

يک فصل گذشت و ما نوبهار را با چشمانی پر از اشک و دست هايی رو به آسمان بر سر سفره های سبز هفت سين و کنار عکس شما آغاز کرديم. آن عکس دوست داشتنی شما که دست در دست هم داشتيد. با دل هايی دردمند اما تپنده به اميد اين که شايد سال نود بشويد تلخی دو سال خونباری را که گذشت. اما افسوس که هنوز سهم ما تنها از شما که چنين ناجوانمردانه احتمالا زندانی خانه خود شده ايد، دقايقی خيلی کوتاه از شنيدن صدای گرمتان بود و ديداری غمبار و چند دقيقه ای کنار بدن سرد و صورت زرد پدربزرگ که وداع آخری شد بين تو بابای خوب ما و پدر پير و غمگينت که دقايق احتضار را با حسرت ديدن تو گذراند و صبور و آرام به درگاه آسمان پرگشود.


دلتنگيمان را از نبودن و نديدن شما نگفتيم. در چشمانتان چشم دوختيم و لبخند زديم از آن لبخندها که گفتگوييست بين ما وشما پر از همه دوستيها همه نوازشها همه عاشقانه ها همه تاييدها و صبر ها. صبر را هم از شما آموختيم و از آنان که پيش و بيش از ما بر جفا ها صبر پيشه کرده اند… صبری زيبا که بی تابيمان را از اين همه انتظار و اسارت توجيه ناپذيرتان تاب بياوريم. آنچنان که ما خود نيز باورش نمی داشتيم. به راستی که فراتر از وسع ناچيزمان، نعمتی الهی بود در فقدانتان. سکينه ای معطر، آسمانی و ربانی برجان و التيامی برای روح های مضطرب و چشمان نگران، در محراب سپيده دمانی که از خدا سلامت گم شدهايمان و گم شده های يارانمان را می خواستيم.

به نظاره نشستيم درهای فلزی را که بر سر کوچه با صفای پدريمان نصب کرده اند و کوچه ای که اختر بود ولی اکنون در بلند آهنيش اخگری برجانمان، همان که هر از چندگاهی اگر منافذ کوچک آن که سهوا باقی مانده بود را هم با فلز جوش می دادند، که مبادا بوی آشنای خانواده از درزهای آن بگذرد و مرهمی باشد نگاه کردن از منافذ آن به زخم هايمان. به نظاره نشستيم که هر از گاهی ارتفاع در را بالا ببرند که مبادا نور پنجره خانه اتان دلمان را گرمی ببخشد که شما هنوز هستيد. اما شما هستيد هنوز. گرمتر و پر رنگ تر از هميشه در دل های فرزندانتان، در دل تمام خانواده در دل تمام آنها که شما همراه سبزشان بوده ايد وفادار بر عهد سبزتان و آنها ياران مهربانتان. که اين نود روز نامتان هرجايی بوده است و يادتان روشنی بخش راهها که دوستان را فراموشی محال است. که دوری راه در سفر دلها چه ناچز می نمايد. که اگر روزگاری شادی ديدارتان ممکن بود اکنون شرر اشتياق هجرانتان بيقرارمان کرده است. در فصل تلخ دوری هر روز درسهايی که از صبر و مهر و دوستی و صفا و ايستادگی بر حق يادمان داديد مرور می کنيم و خدا را شاکريم که معلمانی چنين والدينمان بوده اندکه يادشان نيز هوای جان را پر از بوی لطيف ياس و سبزه و آب و آيينه، بوی لطيف خدا می کند. که ما جز اين ها از شما به ياد و يادگار نداريم.


دلمان گرفته است. دلمان گرفته است از دوری. از ديوارهای بی رحم و درهای فلزی. از پرس و جوهای مدام پدرت که در هذيانهای بيماری فراموشيش، نمی داند چرا دختر بزرگش ديگر به ديدنش نمی آيد. آخر مادر عزيزما! مدام سراغ تو زهره اش را می گيرد چرا که نمی داند که زهره زندانی اختر است. به او گفته ايم در سفر زيارتيد! راستی هم همين است که می دانيم شما را هر آن در کنج زندانتان گفتگوييست عاشقانه با مهربانترين مهربانان. از سکوت و صبوری زياد مادربزگ که داغ خاله جوانمرگمان را هنوز بر دل دارد. از چشمان خيره و دل لرزان پيرش. از نديدن صورت و نشنيدن صدايتان و دلمان را به قاب عکس شما خوش کرده ايم. در دل خون گريه می کنيم اما هر روز بارها خطاب به همديگر با لبخند ميگوييم اين روزها می گذرد… بله اين روزها هم می گذرد و تنها خداوند شاهد است بر اين همه بيدادی که می رود که دادگر تنها اوست. که ما را عهديست با جانانمان که چون شما بر سختی بلاها، بلی گفته ايم.

مهربانان دلير ! اين لحظه ها چشم به تلفن دوخته ايم شبانه روز که شايد پس از ماه که پشت ماه می گذرد، زنگی بخورد و صدای شما بپيچد توی گوشمان که شايد زنگ خانه را بزنند و شما پشت در باشيد که شايد همه اين ها خوابی باشد که که در انتها با طلوع خورشيد ، اين کابوس را ديگر نترسيم.


ما تنها دست هايمان به دعا بلند است که شما برگرديد که ديوارهای ظلم فرو بريزد که در زندان ها گشوده شود که همه پدر و مادرها و همه فرزندان و همه پرندگان پر و بال بسته باز گردند به آشيانه خود به خانواده خود به فرزندان خود. ديگر پدربزرگی قصه هايش را برای ميله های سرد و ديوارهای دور و بی روح نخواند. که لای لای مهرورزانه هيچ مادری، مادر بزرگی در هزارتوی ناشناس زندانی، حبسی، حصری گم نگردد نپيچد.

پدر صبور و مادر آزاده! نمی دانيد که ما چگونه نود شبانه روز چون نود قرن از دوری شما گريسته ايم. بی صدا و خاموش که شما از ما خواسته ايد که نشکنيم. باز هم باور داريم خداوند مهربان کنارمان هست و روزی اين ايام فراق سر خواهد آمد که آسمان حق پرواز تمام پرندگانی است که طالب آزادی هستند.

دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فدای او شد و جان نيز هم

دوستان در پرده می گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم

چون گذشتست دولت شبهای وصل…
بگذرد دوران هجران نيز هم


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016