چهارشنبه 11 خرداد 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

هاله جان، ای کاش ذره ای از صبوری ات را برايم جا می گذاشتی، پرستو فروهر، مدرسه فمينيستی

مدرسه فمينيستی: خبر آنقدر ناگوار و يکباره بود که باورش را نا ممکن می کرد : هاله سحابی درگذشت. با بهت روبروی اين صفحه لعنتی کامپيوتر نشسته بودم ودرحرکت های عصبی لابلای صفحه ها ی ايننترنتی دنبال تکه خبرهايی ميگشتم که راوی مرگ عزيزی بودند.

تکرار خبر قطعيت فاجعه بود. هاله تصوير پدر در آغوش گرفته بود تا پيکر عزيز اورا که چراغ زندگی اش بود به خاک بسپارد که زير ضربه ها ودشنام های ماموران حکومتی از پار درآمد، قلب پاکش از ضربان ايستاد و هلاک شد.

زهر اين خبر در رگهايم جاری است و توان صبر ، توان باور به عدالت و اميد را از من گرفته است . بهار امسال به تهران رفته بودم. مثل هميشه يکی از اولين عزيزانی که درتهران به ديدارش رفتم آقای صدر حاج سيدجوادی بود صدای فرسوده و پرمهرش مثل هربار پای تلفن با شوق به من گفت : بيا دخترم بيا ببينمت من خانه هستم. عمرش پايدار که در تمام اين سالهای سخت پشت و پناه من بوده است.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


صلابت وجود شکننده او هربار که به ديدارش رفته ام برايم مرهمی بوده است بر زخم های کهنه ام ، بر بی تابی های ماندگارم. اززبان او خبر بستری شدن مهندس سحابی در بيمارستان را شنيدم. می گفت " ميرفته وضو بگيرد و به زمين خورده هو استخوان ران اش شکسته است. " می گفت : " ظلم بی وقفه آقايان کافی نيست حالا ديگر دست روزگار هم ما را به زمين می زند. " غم عالم به دلم نشسته بود که اگر اين مردان سالخورده و شريف که سهيم خاطرات زندکی ما بوده اند ، نباشند من به صورت چه کسی نگاه کنم به حرفهای چه کسی کوش بسپارم تا به ياد پدرم بيفتم .

روز جمعه ، مثل هرجمعه ای که درتهران هستم به سرخاک پدر ومادرم رفتم. بازهم مامورانی آن دور وبر پرسه ميزدند تا تهديد حضورشان را براين سنگ سياه که نام پدر ومادرم برآن حک شده تحميل کنند. همان روز با دسته گلی باروبان سبز به بيمارستان رفتم برای ديدار مهندس سحابی همسر وخواهر و بستگان او با همان گشاده رويی هميشگی اشان مرا يک به يک درآغوش گرفتند و احوال پرسيدند ... خانم سحابی کفت عزت ببين پرستو آمده ... مهندس سحابی که چشمهايش را بازکرد ... نگاهش خسته و دردکشيد ه بود اما با لبخندی از حال و روزم پرسيد ، احوال خانواده و مثل هميشه حرفهای پدرانه زد. وقتی که برايش آروزی سلامت کردم باهمان تقوای هميشگی اش گفت : " جان من که عزيزتر از ديگران نيست ، هرچه توانستيم کرديم کاش خدا رحمت اش را از ما دريغ نکند " . وقتی از احوال هاله پرسيدم مادرش گفت که ماموران با مرخصی اش موافقت نکردند ، شرط و شروطی گذاشته اند که هاله نپذيرفته است . در نگاه مهندس سحابی غرور و گلايه به هم آميخته بود بار دومی که به ديدار مهندس رفتم ديگر او به کما فرورفته بود... کوله بار سنگين تحمل اش را به زمين گذاشته بود و چشم هايش را بسته بود خانم سحابی که گلهای مرا از دستم ميگرفت به گريه افتاد وگفت ميدانی که امروزروز تولد عزت است " بعد دستم را گرفت و کنار تخت او در اتاق مراقبت های ويژه برد تا از او خداحافظی کنم . گفت که روزها با او حرف ميزند اما نميداند که او ميشنود يانه . کنار تخت همسرش خم شد و آرام در گوش اش گفت عزت ، پرستو برايت گل آورده يک حرفی بزن ، عزت جان....

از اتاق که بيرون آمدم باز غم عالم به دلم نشسته بود که صدای هاله را شنيدم که اسم ام را ميگفت روی که برگرداندم ونگاهم به رويش افتاد مثل هميشه مانند آفتابی به من می درخشيد. هما ن خنده شيرين و کودکانه هميشگی اش صورتش را بازکرده بود، همان صبوری بی پايانش بر او سايه انداخته بود. حضور هاله مثل آب گوارايی بود که در اوج لجظه تشنگی می نوشی و آرام ميگيری. هاله رستگاری مجسم بود و هميشه بخشش مهر واميد ميکرد. آن روز فکر کردم که اکر من جای او بودم اگر ماموران حکومتی مهلت آخرين ديداربا پدرم را به قصد از من سلب کرده بودند ، فحش ميدادم ، نفرين می کردم ، و خشم می باريدم. اما هاله همچنان صبور بود . و در آغوش خدای مهربانی که همواره همراه خود داشت آرام نشسته بود. هاله نيازی به خشم نداشت، آن قدر که سيراب از تقوا و مهر بود . سالهای پيش هم هربار که ديده بودم اش، اينجا و آنجا ، در خانه مادران عزادار، در خانه زندانيان سياسی ، هميشه از لزوم مدارا گفته بود. هاله به ماموران گل داده بود و آنها چماق به سرش کوفته بودند. آنها را به مهر و انسانيت خوانده بود و آنها فحش و ناسزانثارش کرده بودند. اما وقتی که او از اين صحنه ها می گفت همان لبخند شيرين و کودکانه را برلب داشت ،همان صبوری بی زمان بر او سايه انداخته بود. در تماشای او هميشه از خشم ماندگار خود شرمنده می شدم. هاله نازنين ما پری کوچکی بود که به عاريت در اين دنيا می زيست. اينجا مانده بود تا مارا به دوستی و مدارا بخواند.

هاله ما فرشته مهر بود که زير ضربه های ماموران حکومتی تلف شد. ومن از خود می پرسم امروز که او مرده است چه کسی ما را به مدارا خواهد خواند ؟ چه کسی دربرابر خشونت لبخند مهر خواهد زد؟ هاله جان ای کاش ذره ای از صبوری ات را برايم جا می گذاشتی، طاقتم تمام شده است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016