دوشنبه 16 خرداد 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

عروس مهتاب، پروين بختيارنژاد، مدرسه فمينيستی

مدرسه فمينيستی: هاله جان چه زيبا گفت حميد احراری ، چه زيبا خواند تو را ، عروس مهتاب ؛ تو که اصرار در رفتن داشتی و به هيچ بهانه ای از آن پشيمان نشدی . شنيده ام تو به بزمی دعوت داری که بايد به هر ترتيب خودت را به آن برسانی. پس بايد آماده شوی، بايد خود را برای آن بزم بيارايی، همان دوستی که لباس سفر را برای پدر به تعارف آورد. تن پوشی از پرنيان سپيد برايت به وديعه آورده است. آن دمی که در زير درخت گيلاس خانه پدر ارميده بودی دوستان مشغول دوخت و دوز بودند. آن پرنيان سفيد را برای تو بريدند و دوختند تا به بزم ديگر دوستانت با تن پوشی سفيد که آن را با عطر ياس معطر کرده اند، روانه شوی .



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


حال بگذار آن را بر تنت کنند ای بالا بلند.خوب بگرد ببينم چطور شدی؟ آخ هاله چه زيبا شده ای. چشمانت مثل هميشه برق می زند، اين برق شوق است يا برق ذوق. نازنينم حالا بايد کمی هم صورتت را بيارايم. اين رنگها را از تک تک گلهای خانه پدر تو و عزت ما گرفته ام. اين رنگ سبز را ازبرگ ان گل های شمعدانی گرفته ام که قدری اندک از آن را به پشت چشمانت بکشم. اين رنگ صورتی را از گلهای اطلسی آن گوشه حيات گرفتم تا لبان زيبايت را به رنگ اطلسی کنم. قدری هم رنگ سفيد از گل کوکبی گرفتم تا ناخنهايت را با آن سپيد کنم .

زيباتر شدی عزيز دل. بگذار سينه ريزی هم از گل های مريم برايت درست کنم و به گردنت بياويزم. راستی هاله جان برايت گلدستی از از شاخه زيتون درست کردم و آن را با تورهای سپيد آراسته ام. تو مادر صلحی بهتر است گلدستت از شاخه زيتون باشد.

آماده ای عزيزم؟ خوب بايد تو را با همه دوستانی که در خانه پدر ميزبان آنها بودی تا تپه های گلندوک همراهی ات کنيم. عروس مهتاب را که تنها روانه نمی کنند.

هاله جان به عقب برگرد بين چه جمعيتی برای بدرقه ات روان است .هر يک در دستی شمع دارند و در دست ديگر گل . آرام آرام نزديک آن تپه ها می شويم . انجا را نگاه کن . ببين آن دونازنين را که به پيشوازت امده اند؟ آنها را شناختی ؟ ببين آن دختر سپيد پوش "ندا" است و آن پسر جوان "سهراب". آمده اند تو را به بزمشان ببرند. لبانشان پر از خنده است. ببين برايت چه بيتاب دست تکان می دهند. آماده ای نازنينم. قلبم تندتند می زند... هاله هر قدمی که به جلو بر می دارد انگار که بخشی از وجودم را نيز با خود می برد. اما گريزی نيست. او قصد رفتن کرده. هيچ گريزی نيست .

برای آخرين بار صدايش می کنم ومی گويم هاله جان مراقب زخمهای دل و پيکرت باش تا لباس سفيدت را خونين نکند .به ندا و سهراب بگو مرهمی از درخت طوبی برايت بياورند تا زخمهايت التيام يابد . اين بزم و پايکوبی در جشن شکوفه ها و باران به خير و خوشی هاله نازنيم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016