گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
1 تیر» دزدی؟ آنهم روز روشن؟ مهدی اصلانی24 فروردین» بازخوانی "کلاغ و گل سرخ"، روايتی مردانه از زندانها و زندانيان جمهوری اسلامی (بخش دوم و پايانی)، روحی شفيعی 24 فروردین» بازخوانی "کلاغ و گل سرخ"، روايتی مردانه از زندانها و زندانيان جمهوری اسلامی، روحی شفيعی 12 آبان» "آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد" پاسخی به "دکتر احمد صدری"ها، مهدی اصلانی و ايرج مصداقی 9 آبان» پاسخ احمد صدری به منتقدانش
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! طاقت بيار رفيق، به جانسوختهگیهای ايرن و محمود معمارنژاد، مهدی اصلانی
هر روز صبح که کامپيوتر را روشن میکنی تا بالا آمدن ويندوز جانت هم به همراه آن بالا میآيد. مدام از اين مونيتور خون شتک میزند بر صورتات. از ليبی و سوريه و کنيا و لندن تا اوين و گوهردشت، "پُشتِ هم خطابهی سايهی مرگ" که سی و سه سال است روزمرگیهایمان اينگونه آغاز میشود. هر صدای ديروقت و نابههنگامِ زنگِ تلفن، جانضربهای است که بر عصب آوار میشود که باز چه خبر شده؟ از بس تلفن زنگ خورده بود به ناچار روی صفحهی فيس بوکاش نوشت: دخترم آناهيتا معمارزاده سکته مغزی کرده و دکترها گفتهاند وی تا چندساعت ديگر ما را ترک میکند. جانمرده و رنگپريده زنگ زدم ببينم خبرِ پريدنِ عطرِ گلکمان واقعی است يا نه؟ راستراستکی بود. هنوز الو نگفته، پای گوشی کودکی آغاز کرد و هق هقِ بغضِ تابستانیاش پردهدر شد. نمیتوانستم بگويم گريه نکن. اشک را سرِ بازايستادن نبود. گوشی را حوالهی ايرن داد و جانسوختهگیهای بیپايان وی در فريادِ جانکاهاش به زبان مادری پژواک شد: "مهدی يولداش! سن دنه آناهيتا اولماسا من نينييم. کاش من اولميام. هامیسی ييرمی بير ياشی وار" (تو بگو من بدون آناهيتا چه کنم. کاش من نباشم. همش بيست و يک سال داشت) و ياد میکنم مادر را که در بروزِ بيانِ عاطفیاش به زبان مادری رجعت میکرد. دو سه باری مهمانِ آخنیها و "رهآورد" بودهام. اول بار يک دهه پيش همراه با رضا مرزبان و قصهی هنوز ناگشوده و ناگفتهی تابستان شصت و هفت. ايرن هنوز ويلچرنشين نشده و يک پای ثابت مراسم و آيينهای بزرگداشت شصت و هفت بود. هنوز هم هست و خاوران نگفته بغض میترکاند. در همين سفر بود که آيدا و آناهيتا دو بالِ پروازِ زندگی محمود و ايرن که از حضورشان خانه معطر بود را ديدم. باقالا خورشتِ دستپختِ ايرن با پاچهباقالای تازه از رشت رسيده، اشبل ماهی، زيتون پرورده و جرعهای امالخبائث و ناخندرازی من و زخمه بر سهتار و شبی از شبهای شب با رضا مرزبان و خانوادهی معمارنژاد. ای کاش! نمیديدمش. آناهيتا يازده ساله بود و جخ امروز که همهی رگهای حياتش به زندگی قطع شده و دکترها گفتهاند تمام. بيست و يک ساله است. نامِ محمودِ آخن و ايرن، نزديک به دو دهه است که به مراسم و آيينهای بزرگداشت شصت و هفت در آخن سکه خورده است. شده حتا گاه با چند نفر اين رسم و شمع، شعلهور داشتهاند. در همين تلفن آخر که حکايت اشک و درد و آه بود گفت: به بچهها گفتهام با وضعيتی که پيش آمده خودتان مراسم امسال را پيش ببريد. تلفن را که قطع کردم ناگفتههايم به محمود محصول اين لحظه قلم و کاغذ شد. محمود به زندگی بگو که رسممان اين نبود، عجوزه رسم مان اين نبود. آخر جمجمهی هماره آفتابی و کوچک او که تنها راه عبور کبوتر میشناخت و رهتوشهاش عشق و دانه بود را چه حاجت به سياهی. از چه اين شب لعنتی و کوتاه تابستانی آن جا اتراق کرده است و گورش را گم نمیکند؟ محمود جان! اگر ايرن نمیتواند و گريه امانش بريده خودت لالايی خوان پنجرهی روشناش شو. هق هق بغضهای تابستانیمان برای شصت و هفت قرن ما را بس است. لالايی بخوان و بلند فرياد کن تا شايد اين عجوزه گورش را گم کند. بلند بخوان، دنيا را چه ديدی رفيق! شايد اين معجزهی لعنتی و بیپدر، تنها يکبار هم شده به کار ما بيايد. لالا بوکون لای لای تازه معجزه را هم که به اهلش وا نهيم، خزر را داريم. شايد دلِ امواجِ خزر که رفاقتی ديرين با تو دارند برای تو و ايرن و همهگیمان بسوزد و دهانِ کفآلود و عربدهاش اين عفريت بترساند که: برو به کار خود و دست از سرِ دختر دريايیمان بردار. آخر دريا و موج به تمامیمان شجاعت میبخشد. دنيا را چه ديدی رفيق! کيبردم خيس شده و از خود متنفر که هی زور میزنم عاشقانهترين واژهگان را شکار اين لحظات کنم. از چه میگريزم؟ از خود؟ نمیدانم. ای کاش سالی که مرثيهخوان شصت و هفت بودم و مهمان تو و ايرن و کلبه درويشیات در آخن، تبسمِ اين آهوبانوی معصوم نديده بودم. ديگر چه بگويم که حسرت است و دريغ و آه. غصهی چه خوريم رفيق؟ او که خورشيد بود و هيچگاه محتاج شب نبود. به ماه بگو لعنتی زودتر برو و خورشيدمان به خود وانها. دنيا را چه ديدی رفيق! شايد معجزتی؟ ای کاش نديده بودمش. طاقت بيار رفيق. Copyright: gooya.com 2016
|