شنبه 21 آبان 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

چند نسل ديگر در آتش اين تبعيض ها خواهيم سوخت؟ روشنک مسيبيان، مدرسه فمينيستی

مدرسه فمينيستی: وقتی کوچکتر هستيم فکر ميکنيم دنيا همان محله ی ما و محله ی قديمی مادربزرگهايمان است که دست در دست مادر و مادربزرگ برای خريدن نان و سبزی، کوچه های پيچ در پيچ آن را طی ميکنيم. بزرگتر که ميشويم ميفهميم دنيا بزرگتر است. دنيا شامل مدرسه مان هم هست و بچه های مدرسه! و چون وقتی زنگ مدرسه ميخورد هر کدام از بچه ها برای رفتن به خانه شان از مسيری متفاوت ميروند، می فهميم دنيا بزرگتر از آنچه فکر می کرديم است، به اندازه ی خانه های تمام بچه ها، به اندازه ی شهرمان! و هنگاميکه برای اولين بار به مسافرت می رويم درمييابيم دنيا بزرگتر هم هست، به اندازه ی وطن مان.

وقتی کوچکتر هستيم هر چه پدر و مادر و بعد ها معلم هايمان ميگويند برايمان آيت محض است و فکر ميکنيم هيچ چيز غير از آنچه آنها ميگويند درست نيست، بعد ها که کتابهای بيشتری ميخوانيم ميفهميم حقايق ديگری هم هست که ما از آنها بی خبريم. اما جالب اينجا است که حتی با خواندن اين کتابها باز هم در ميان تمام آموخته هايمان آنچه را معلمانمان به ما ياد ميدهند ترجيح ميدهيم، حتی بيش از حرفهای پدرمان.

جالب است که بعد ها در دانشکده هم اغلب اساتيد عقايدی مشابه با عقايد معلمانمان در مدرسه دارند و ما فکر ميکنيم حقيقت همين هاست و اگر گاهی هم شک ميکنيم از ترس آنچه به نام عقوبت ابدی به ما ياد داده اند قدرت بيان کردنش را نداريم حتی در خلوت خودمان، چرا که ياد گرفته ايم خدا ترديد کنندگان را به جهنم روانه ميکند حتی اگر اين شک فقط در حد فکر باشد! و مسلماً ما از آتش دوزخ ميترسيم.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


هميشه دوست داريم زودتر بزرگ شويم، فکر ميکنيم بزرگ که شويم کلی از مشکلاتمان حل ميشود؛ ديگر مجبور به اطاعت از پدر نخواهيم بود،ديگر مجبور به انتخاب همه چيز بر طبق ميل خانواده نخواهيم بود ديگر از نگاه های خشمناک پدر نخواهيم ترسيد، و آزادخواهيم بود.غافل ازاينکه ما زنيم ، ومهمترازآن ما زن ايرانی هستيم.

کم کم که رشد ميکنيم و به سن بلوغ نزديکتر می شويم ،آزادی هايمان کمتر و کمترمی شود،وقتی به بلوغ ميرسيم خميده راه ميرويم! چرا که اينگونه فهميده ايم که نبايد آثار بلوغمان نمايان شود ،زننده است ديگران شکوفايی مارا ببينند،چون ما دختر هستيم و خميده راه رفتن آغازی است برای ازدست دادن اعتماد به نفسمان. بعد به ما فهمانده می شود که حواسمان به راه رفتنمان ، نگاه کردنمان، لباس پوشيدنمان وحتی به غذا خوردنمان باشد.البته اينها را از مدت ها پيش از رسيدن به سن بلوغ هم فهميده ايم چراکه مادرمان را ديده ايم،خاله ها و تمام زنهای اطرافمان را ديده ايم که هميشه خودشان را می پوشانند و مواظب حرکاتشان هستند.اين جمله ی مواظب حرکاتت باش بسياری از فرصت های بودن را در زندگی از ما زنان گرفته و هنوزهم ميگيرد چراکه آن راهمواره مانند يک پتک بر سرمان احساس ميکنيم ! هميشه از خودمان ميپرسيم پس چرا پسر ها نبايد مواظب حرکاتشان باشند؟ البته شايد آنها هم اين اجبار را دارند اما مسلما نه به اندازه ی ما دختر ها!

مواظب حرکات مان هستيم ولی چون دامنه ی حرکت برای يک نوجوان در حال رشد بسيار وسيع است، و چون ما بايد آنها را مهار کنيم و مواظب شان باشيم، هيچ راهی جز خفه کردن و کشتن آنها نداريم . پس دنيای مان به خلوت تنهايی مان و رؤياهايی که حتی جرأت بيان شان را نداريم و بايد مواظب باشيم؛ محدود ميشود و حتی وقتی در رؤياهايمان فرو رفته ايم کسی ما را نبيند که مبادا فکر کند عاشق شده ايم! اين يکی ديگر جرمی است نابخشودنی و عملی است مستهجن و غيرقابل تصور! و ما آنقدر مواظبيم که خطای بزرگی مرتکب نشويم که مستحق تحقير و توهين و مجازات باشد که هر لحظه بيشتر در خودمان فرو ميرويم و کاهيده ميشويم و اينها همه به اين خاطر است که ما دختر هستيم و از همه مهمتر يک دخترايرانی ! بدين گونه سالهايی که اوج بودنمان است، اوج زيبايی و خودنمايی، اوج شکوفايی، اوج تجلی احساسات و عواطف پنهان مان، در هاله ی تاريکی از ترس های پنهان، سرخوردگی و در خود فرو رفتن سپری ميشود. چون ما زن هستيم!

وقتی به خيال خودمان بزرگ بزرگ ميشويم تازه ميفهميم ای کاش کودک مانده بوديم و ای کاش دنيای مان همان محله ی قديمی مادر بزرگ و خاله بازی با خواهر هايمان بود. آزادی شايد تنها آن زمان برايمان معنا داشت. کم کم که رشد ميکنيم با هر سانتی که به قدمان اضافه ميشود آزادی های مان کمتر و کمتر می شود.

جوانی هم حاصل جمع نقصهای نوجوانی ميشود و اندک مايه ای از اعتماد به نفس که در ما مانده است به هنگام انتخاب رشته و دانشگاه محل تحصيل از ما گرفته ميشود، چون ما دختر هستيم و يک دختر چگونه ميتواند در شهری دور، تنها «وِل» شود؟!! حتی رشته مورد علاقه مان هم نبايد بعضی رشته های خاص که از نظر غالب مذکرهای جامعه رشته هايی مخصوص دخترهايی که نظارت خانواده بر آنها نيست!! انتخاب شود، چون ما دختر هستيم.

نهايتاَ ازدواج! مهمترين تصميم زندگی هر فرد! مسلما بايد بنشينيم تا مادری از ما خوشش بيايد و ما را برای پسرش خواستگاری کند، در غير اين صورت دختری وقيح هستيم که مواظب حرکات و رفتارمان نبوده ايم و با بی شرمی و وقاحت به پسر بيگانه ای نگاه کرده يا با او حرف زده ايم! پس از جانب خانواده رانده ميشويم! و بدين ترتيب مانند يک دختر پاک و سر به راه و با شخصيت، منتظرمی شويم تا مادری ما را ببيند و برای پسرش بخواهد، اين تنها راه برای يک دختر نجيب است! من يکی هنوز هم بعد از اين همه سال نفهميده ام مردان دنيای ما به چه چيز ميگويند نجابت؟ چون اگر آنها حتی جلوی زن خود، به زن آرايش کرده ی ديگری حتی زُل بزنند هيچ چيز از نجابت و مردانگی آنها کم نميشود! اما اگر زن آنها اتفاقی نگاهش به مرد غريبه ای بيفتد، زنی نانجيب است!

کم کم در می يابيم که در زندگی زنان هميشه بايد سايه ی يک امپراتور قدرتمند که بی شک مرد هم هست وجود داشته باشد تا به آنها بگويد چطور رفتار کنند چون ظاهراَ زنان خودشان عقل درست و حسابی ندارند که بتوانند فکر کنند و تصميم بگيرند! طبق آموخته های دينی مان هم زنان همواره به اندازه ی نصف مردان در همه چيز حق دارند و در برخی مسايل همان نصف را هم ندارند! خوب البته روشن است موجودی که نيمی از مرد در همه چيز سهم دارد حتما عقلش هم به اندازه ی نيمی از مردان است در غير اين صورت زنان هم ميتوانستند مثلا رييس جمهور شوند!

ازدواج هم اما هميشه راهی برای رهايی از جرم بزرگ «زن بودن» نيست، بلکه اغلب آغازی است بر اسارتی پايدارتر. با لباس سفيد به خانه ی بخت ميرويم و بايد با کفن سفيد بيرون بياييم، حالا اگر شوهرمان شکاک هم باشد، دست بزن داشته باشد ، يا زن گرفته باشد تنها برای اينکه يک کنيز هميشه به خدمت داشته باشد، يا چشم چران باشد و وقتی کنارش در خيابان راه ميرويم مدام حواسش به اندام و صورت آرايش کرده ی زنان ديگر باشد يا حتی اگر بدون آنکه زن خود بداند زن ديگری را در زندگی خود شريک کرده باشد، اصلا مهم نيست چون او مرد است و اصولا اين از خصوصيات مردان است و اصلا حق مسلّم شان است که دو، سه، چهار يا حتی دهها زن داشته باشند. و زن غلط ميکند حرف زيادی بزند، اصلا نميتواند حرفی بزند کجا ميخواهد اينها را ثابت کند؟ خيلی هم اگر زن ياغی باشد و در برابر تمام کار های غير قابل تحمل مرد تقاضای طلاق دهد ! کجا رسيدگی شود چه چيز ثابت شود آخر حرفهای يک زن به تنهايی به چه درد ميخورد؟ کدام محکمه رسيدگی کند؟ کدام قانون به دردهای يک زن گوش خواهد داد؟ قانونی که پايه هايش بر چند همسری مردان و حق انحصاری طلاق برای مردان و حق حضانت برای مردان و اصولا بر همه چيز برای مردان بنا شده؟

و سرانجام سالها در پی هم ميگذرد، بچه ها با هر سختی و مشقتی بزرگ ميشوند و زن ، زن تنها، شکسته و شکسته تر ميشود. وقتی بچه ها بزرگ ميشوند دلخوشی هايمان نوه ها و نگه داری از آنها ميشود. سفر، تفريح، ديدن زيباييهای دنيا؟ هيچ! به راستی چند زن ايرانی به خارج از کشور سفر کرده؟ چند نفر زيباييهای جهان را از نزديک ديده و لمس کرده اند؟ آمار بسيار پايين است. چرا؟ چون يک زن بدون اجازه ی همسر حتی حق گرفتن گذرنامه را ندارد. گاهی فکر ميکنم اصلا زنان در ايران آيا جزو آمار و سرشماری برای تعيين ميزان جمعيت به حساب ميآيند؟ نميدانم کجای کتاب آسمانی مسلمانها نوشته شده زنان حق گرفتن گذرنامه را ندارند؟ شايد هم آن زمان در عربستان متجدد واقعاَ اداره ی گذرنامه وجود داشته و سلمان فارسی با ويزای رسمی دولت عربستان وارد اين کشور شده! حتما بوده وگرنه مجتهدان ما که از خودشان قانون در نمی آورند.

اما من، زن ايرانی، آرتميس ها، آتوساها، آذرميدخت ها، گرد آفريدها و هزران هزار شير زن آزاد ايرانی در پشت سر دارم و امروز اين هستم، موجودی بدون آزادی، بدون استقلال, بدون حق، حتی حق يک زندگی آنگونه که خود ميخواهم : آزاد !بدون سلطه، بدون زور و خشونت، بدون تحقير، بدون نگاه های موشکافانه و انتظار جرم و مجازات... هويت ما از ما گرفته شده ، موجوديت ما از ما گرفته شده و در دنيای امروز که ديگر ميدانيم به اندازه ی کره ی خاکی جا دارد، عليرغم تمام داشته های درونی مان تبديل به موجودی تحت فرمان و مطيع گشته ايم...

نهايتا پير ميشويم , توانايی هايمان را از دست ميدهيم و خيلی که فرزندانمان مهربان باشند اتاقی کوچک در اختيارمان ميگذارند تا نفسهای آخر را هم تحت نظارت و دلسوزی آخرين مرد زندگيمان، پسرمان، بکشيم . اين داستان زندگی اغلب ما زنان ايرانيست! ما زنانی که در هوش، استعداد و جسارت و از خودگذشتگی از نيمه ديگرمان هيچ کم نداريم ولی به اطاعت و تمکين محکوم شده ايم! اطاعت از قانون بی قانونی! اطاعت از ظلمی که ريشه هايمان را ميسوزاند و نفس زندگی را ازمان دريغ ميکند!... گاهی در خلوت تنهايی ام از خودم می پرسم که به راستی چند نسل ديگر از ما زنان ايرانی در آتش اين تبعيض خواهيم سوخت؟


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016