گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
13 خرداد» باورها و تحلیلهایی که در بند طبیعت انسان اسیر میشوند، احمد فعال29 بهمن» موازنه دموکراتيک عدمی، بديل سرمايهداری (بخش هفتم و پايانی ـ ۲)، احمد فعال 29 بهمن» موازنه دموکراتيک عدمی، بديل سرمايهداری (بخش هفتم و پايانی)، احمد فعال 12 بهمن» بديل سرمايهداری (بخش ششم)، احمد فعال 4 بهمن» آیا اقتصاد بازار متضمن حقوق انسان است؟ (بخش پنجم)، احمد فعال
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! باورها و تحليلهايی که در نشانههای پدر ـ پسری اسير میشوند (بخش دوم)، احمد فعالوقتی بنا بر تأسيس يک نظام سلطنتی قرار گيرد، شاه رسم نظام سلطه را تا آخر طی خواهد. مضاف بر آن رسم، نظام ديوانی و روابط قدرت در ايران، به گونهای شکل گرفته است، که از شاه فرضی دموکرات، يک ارباب منوکرات (خودسالاری) میسازد. چه او بخواهد و چه نخواهد. بدينترتيب مشروط کردن شاه آريستوکرات (اشرافيتگرا) به قانون و قواعد مشروطيت، از آن حرفهای ذهنی است که تنها بکار فريب میآيد۱ پيرو آنچه که در باب تأثير آرزوها، پيوندها و تمنيات عاطفی انسان بر باورها و تحليلهای وی شرح داديم، يکی ديگر از تجربيات مهم وجود پيوندهای عاطفی و رابطه پدر/پسری است. عصيان فرزندان نسبت به پيشينه پدر سخن تازهای نيست. تاريخ ملل مختلف، و به ويژه تاريخ ايران، مشحون از رابطه پدر/فرزندکشی و شاهکشی است. نطفه عصيان و سرکشی پسر عليه پدر، قبل از دوران بلوغ شکل میگيرد و بعد از بلوع به پدرکشی و شاهکشی منجر میشود. هرگاه عُلقه عاطفی پدر/پسری از کودکی تا بلوغ، و تا شکلگيری شخصيت و هويتِ فرزند ادامه پيدا کند، ديگر عصيان و سرکشی به وجود نخواهد آمد. اگر چه ممکن است راه پسر از پدر جدا شود. توقع و انتظار عصيان تا زمانی که پسر نسبت به پدر رويه حقمداری پيشه نکند، خيلی توقع بجايی نيست. پسرانی که راه پدر را طی کردهاند و پسرانی که عليه پدر بر آشوبيدند، امر طبيعی و رايج تاريخ سياستورزی است. همه اشاره اين مثال نه اين دو قسم، که امر طبيعی است، بلکه اشاره به فرزندانی است که راه ديگری را طی کردهاند. در اين اشاره، عُلقه عاطفی پدر/پسری همچنان در باورها و تحليلهای انسان، تأثيری بنيادی بجا خواهد گذاشت. در اين قسم از بحث خود توجه خوانندگان را به سه مثال از اطراف خود در عالم سياست میپردازم. قسم اول رابطه و عُلقه عاطفی پدر/پسری است که ميان مرحوم محمد رضا شاه پهلوی با فرزندش رضا پهلوی وجود دارد. فرزند خود را يک دموکرات و جانبدار حقوق بشر میشمارد، و پدر بنا به روايتهای صريح تاريخ، از جمله وجود نظام تک حزبی و سيستم اطلاعات ساواک، فردی ديکتاتور و ضد حقوق بشر شمرده میشد. عُلقه عاطفی و پيوند ايدئولوژيک و نشانهشناختی ميان اين پدر و پسر از دوران کودکی تا بعد از بلوغ وجود داشته است. پس از انقلاب و بنا به واکنشهای طبيعی که فرزند عليه انقلابی که پدر را به آوارگی کشاند، از پيوند عاطفی رابطه پدر/پسری که کم نکرد، بر آن افزود. بنابراين، پسر هر چند بنا به شناخت پارهای از ضرورتهای دنيای جديد و بنا به مصلحتهايی که ديگر نمیتواند و قادر نخواهد بود خود را نماينده نظام پيشين بداند، اما يک امر طبيعی است که بدانيم، شاهزاده هرگز عليه راهی که پدر طی کرد، عصيان نخواهد کرد. او بنا به دلايل راست يا ناراست، الگوهای نظری (پارادايمهای) خود را معرف و نماينده دنيای جديد میشناسد. اما در پس اين الگوها و نظريهها (اين پارادايمها)، وجود پيوندهايی قابل مشاهده است، که سررشته الگوهای جديد را از الگوهای نظری کهن (پارادايمهای کهن) قطع نکرده است. به همين دليل است که او، هم از سلطنت ياد میکند و هم از جمهوری. هم جمهوریخواه است و هم سلطنتطلب. او در شخصيت خود، بنا به ابهام آفرينیها، قادر است نماينده يک نظام متناقضنما (پارادوکسيکال) باشد. توجيه وی و هواخواهانش، وجود نظامهای سلطنتی در جوامع دموکراسی است. اما اگر او و هواخواهانش قصد فريب نداشته باشند، بايد نيک میدانستند که وجود دموکراسی در بعضی از جوامع دموکراسی، ريشهای بس کهن در دل بنيادها و مناسبات اجتماعی و اقتصادی و نظام حقوقی اين کشورها، دارد. اما در کشوری مانند ايران، به دلايلی چون: نمونه دوم فرزند مرحوم سيد محمد حسين بهشتی است. فرزند در دوران جديد خود را طرفدار انديشههای نو، نوانديشی دينی و دموکراسی میشناسد. اما پدر او در روابطی از دوستیها و سياستها قرار داشت که از مشرب سنتگرايی حمايت و دموکراسی را به مثابه پديده غربی مذموم میشمارد. او نام خود را در ذيل يکی از معروفترين نامههايی که به قلم آقای رفسنجانی نوشته شد، میآورد. در آن نامه از دو بينش ياد شده است۱. صرفظر از درست يا نارست بودن آن دو بينش، مرحوم سيد محمد حسين بهشتی راه و رسم خود را در جمله بينشی تعريف کرد که، محدوده فکری جريان بنيادگرايی است. پدر خود را در زمره طرفداران تفکری ياد کرد که با گفتههای فرزند و همانديشان او به کلی بيگانه است. و نيز پدر خود را در رديف يارانی قرار داد که به حق يا ناحق، فرزند وی مطمئناً از ياری و همانديشی با آنان امتناع میکند. آن اسلام و آن ياران تأثير بسزايی در خط و مشی پدر داشتند، اما فرزند هرگز حاضر به نقد و نفی آن خط و مشی نيست و نخواهد بود. نمونه سوم حجت الاسلام سيد حسن خمينی است. راه او و راه ياران او و مخالفان او، با مشرب پدر به کلی مخالف و معارض است. هر چند ياران او اغلب در زمره ياران نزديک پدر وی نيز هستند، اما حکايت همين ياران، حکايت خود جناب سيد حسن خمينی است. فرزند به اتفاق يارانش خود را طرفدار حقوق مدنی میشناسند و با کسانی همانديشی میکند که پدر او هرگز آنها را بر نمیتافت و گاه آنها را از منافقان بدتر میشمارد. با اين وجود فرزند هرگز به نقد و نفی راه پدر نخواهد نشست. راه او درست يا نادرست مورد بحث اين نوشتار نيست، تنها از يک امر طبيعی ياد میکنم، که حق را به فرزند میدهد. مواضع دو فرزند اخير و ديدگاههای آنها در صحنه سياستورزی چندان واجد اهميت نيستند. آنچه اهميت دارد، متعلقين و وابستگان و همانديشانی هستند که اين دو فرزند اگر نه محور کردوکار مواضع آنها، بلکه چونان رشتههای مرئی و نامرئی عاطفی/عقلانی میمانند که الگوهای نظری جديد (پارادايمهای جديد) را در الگوهای نظری قديم (پارادايمهای قديم) زمينگير و بیاثر میکند. در اينجا بحثی در درستی و صداقت و حق يا نا حق بودن پارادايمهای جديد نسبت به درستی و نادرستی پارادايمهای سنتی نيست، بحث تنها در چگونگی پيوندهايی است که ميان حوزههای عاطفی و آرزوهای انسان با حوزههای اعتقادی و منطقی ايجاد میکنند. هر گونه تغيير سطحی و يا بنيادی که در سطح انديشه و اعتقادات فرزند نسبت به پدر رخ میدهد، و حتی ايجاد پارادايمهای جديد فکری، اين حقيقت وجود دارد که: هيچ فرزندی تا زمانی که پيوندها و عُلقههای عاطفی و عقلانی شده خود را از عُلقهها و پيوندهای عاطفی پدر جدا نکند، انتظار ايجاد راه جديد و رهگذر جديد، انتظار به جايی نيست. خاصه آنکه میدانيم، ماهيت اين پيوندها و عُلقهها با پيوندها و عُلقههای پيشين، به کلی متفاوت هستند. نقش پدر در خانه و خانواده، با نقش او در سياست متفاوت است. نقش او در دوستیها با نقش او در سياست متفاوت است. بسياری از تحليلها و باورهای ما و حتی بقاء فعاليتهای ما در گروههای سياسی ، وجود پيوندهای دوستی و اتفاقی است. به عنوان مثال، بسياری از اصلاحطلبان هستند که ای بسا اگر در جمع دوستی و پيوندهای ارتباطی با اصولگرايان بودند، از اصولگراها اصولگراتر و به عکس، بسياری از اصولگرايان هستند که اگر در پيوندهای دوستی با اصلاحطلبان بودند، از اصلاحطلبان اصلاحطلبتر میبودند. روابط دوستی در جمعهای دوستی، و پيوندهای عاطفیِ چون سکولار، لائيک، مارکسيسم و مشروطهخواهان به همين قرار است. اين تأثير و تأثرپذيری چيزی جز عنصر فقدان کنشگری نيست. چيزی جز آن نيست که بنا قاعده عمومی واکنش، محور هدايت خويش را از درون به بيرون منتقل میکنيم. بقاء در يک موضع سياسی و يا در يک تفکر سياسی، و بقاء در يک انديشه فرهنگی و فلسفی ، هميشه از تحليلها و باورهای متفاوت سياسی و انتزاعی سرچشمه نمیگيرند. وجود پيوندهای دوستی، مانند پيوندهای پدر/پسری، بسيار نقش مؤثر و گاه نقش قطعی در شکلگيری آراء و هويت انسان دارند. روابط و مناسبات دوستی بخش مهمی از هويت آدمی را شکل میدهند. مناسبات دوستی ، ملاحظات عاطفی شدهای هستند که در مناسبات سياسی و اعتقادی، پوشش عقلانی به خود میگيرند. در توضيح ميزان تأثيرگذاری مناسبات دوستی بر باورها و ايدهها، خوب است توجه خوانندگان را به نوعی از همارزی يا هم ترازی انديشهها جلب کنم. دو انديشه و يا دو سطح از تفکر، تا وقتی که ناهمارز يا ناهمتراز يکديگر قرار میگيرند، يا يکديگر را حذف و يا از راه روابط سلطه در يکديگر ادغام میشوند. در محفل دوستیها به جای جريان حذف و ادغام، جريان جذب صورت میگيرد. در محفل دوستیها، رابطه انديشهها اغلب از راه جذبه دوستی و عاطفی شده، متبادر (رد و بدل، يا رد و بدر شدن) میشوند. در جذبههای عاطفی شده، ناهمارزی انديشهها از راه جذب، همارز يکديگر مینشينند. در گفتگو و مجادله دوستی، برهان نقش ثانوی بازی میکند. کافی است که يکی از دوستان دست برتر در اظهار يک انديشه داشته باشد، بنا به اينکه پيش فرضهای حذف وجود ندارند، کلمات و نظرها از راه دل بر انديشهها فرود میآيند. ليکن بنا به وجود و حضور پيش فرضهای حذف و ادغام در نادوستیها، کلمات و نظرها، با مقاومت استدلال عقل مواجه و راه ورود و فرود به انديشه ديگری نمیيابد. ۲ تاريخ عمومی ملتها، تاريخ روابط سلطه بوده است. پدرکشی و فرزندکشی بخش مهمی از رابطه سلطه در تاريخ است. بسياری از نظرمندان، تاريخ اسطورهها را سرچشمه تاريخ واقعی ملل میشناسند. کارل پوپر سرچشمه علم را در تاريخ اسطورهها میشناسد۲. روانشناسان از همان آغاز، يعنی از عهد فرويد تا کنون، شخصيت انسان را در اسطورههای نخستين پی میگيرند. کارل گوستاو يونگ در توصيف ماهيت روانشناختی شخصيت، از پديدهای به نام کهن الگوها ياد میکند۳. اگر اسطورهها يا کهن الگوها را در بنياد شخصيت انسان جدی بگيريم، چرا عدهای مجاز نباشند تا برآمدن يک صورتبندی از صورتبندی ديگر را، يا برآمدن يک نظام اجتماعی/اقتصادی از نظام اجتماعی/اقتصادی ديگر را، بر اساس اسطورهها و کهن الگوها تفسير نکنند. هر چند چنين تفاسيری، از يک نگرش جبرگرا سرچشمه میگيرد و تاريخ عمومی بشر را به تاريخ روابط سلطه محدود و محصور میکند. اما تا زمانی که پويش عمومی بشر به تاريخ رهايی او از روابط سلطه و آزادی تبديل نشود، مفسرين به خود حق میدهند تا محلی برای رهايی و آزادی انسان در تفسير و تحليل پويش زندگی اجتماعی تا پويش روانشناختی شخصيت، جستجو نکنند. واقعيت اين است که صرفنظر از تفاسير در باره پويشهای زندگی اجتماعی در جبرگرايی و روابط سلطه، پويش در جستجوی رهايی و آزادی، بخش مهمی از تاريخ عمومی بشر را تشکيل میدهد. اما آنچه که در امر واقع نشان داده میشود، هميشه گزارشگر واقعيت نيست. تا آنجا که به امور واقع مربوط میشود، وجود روابط سلطه در شکلگيری و تحول جوامع و بسياری از برآمدهای زندگی اجتماعی تا برآمد شخصيت اهميت بسيار دارد. بنا به همين امور واقع است که تاريخ اسطورهها را سرچشمه تاريخ واقعی بشر میشمارند. پارهای از نظرها، برآمدن نو از کهنه، يا برآمدن يک صورتبندی جديد اقتصادی/سياسی از صورتبندیهای اقتصادی/سياسی گذشته را، در ملل مغرب زمين، و همچنين زمينگير شدن نو در کهنه يا زمينگير شدن صورتبندیهای جديد در صورتبندیهای قديمی را، در ملل مشرق زمين، حاصل اسطورههايی میشناسند، که گزارشگر روابط پدرکشی و فرزندکشی بودند۴. همين روايات میگويند، اسطورههای ملل مغرب زمين و ملل مشرق زمين سرگذست وارونهای از روابط پدرکشی و فرزندکشی بدست را میدهند. بنا به روايتهای اسطورهای ملل مغرب زمين، اوديپ فرزند، پدر خود را در يک ماجرای جنسی که به نوعی میتوان آن را وسوسه مقدر ناميد، به قتل میرساند. پدر او لائوس، پادشاه سرزمين تب يا تبس بود. پيشگويان لائوس پدر را بر اين تقدير آگاه میکنند. لائوس، اوديپ فرزند را به چوپانان میسپارد تا روند رشد و پرورش او را از خود دور کند. اوديپ پس از سالها زندگی با جماعت چوپانان، در سنين جوانی وقتی از باريکهای عبور میکند، با کاروانی مواجه میشود که گام در تقدير اوديپ میگذارد. کاروان حامل پادشاه تبس بود. جارچی فرمان میراند تا اوديپ راه را بر کبکبه و دبدبه پادشاه باز بگذارد. چون اوديپ از فرمان سرمیپيچاند، جارچی کمر به قتل اسب او میبندد و اوديپ جوان سزای آن را در قتل جارچی و پادشاه میبيند. بعد از مدتها وقتی اوديپ به دروازه شهر میرسد، با معمای ابوالهول مواجه میشود. ابوالهول ديوی بود که معمای حل نشدهای را بر جان شهر فکنده تا از راه ايجاد مشکل يک يک اعضای شهر را به کام بگيرد. شهر بیپادشاه را بر اين قرار گرفت که هر کس به حل معمای ابولهول و خلاص شدن از شر او شود، ملکه يوکاسته را به عقد او در آورند. سرانجام اوديپ فرزند با حل کردن معما هم جای پدری در تخت شاهی مینشيند که بدست خود او کشته شد و هم مادر را به همسری برمیگزيند۵. اوديپ اگر پدرش را به قتل میرساند، اسطوره زئوس تصوير ديگری از رابطه پدر/فرزندی بدست میدهد، هم توسط پدرش کرنوس و هم توسط يکی از نوادگان و عموزادگانش به نام پرومته. کرنوس پدر، در هم آغوشی با خواهرش ريه درمیيابد که در تقديری که بر پيشانی او نقش بسته است، توسط يکی از فرزندانش سرنگون خواهد شد. کرنوس برای فرار از تقدير فرزندانش را میبلعد، اما از ميان فرزندان تنها زئوس بود که پيش از تولد، و دور از دسترس پدر در جزيره کرت، پا به دنيای تقدير کرنوس میگذارد. مادر مراقبت از زئوس را به پریهای آسمانی میسپارد. چون زئوس به سن جوانی میرسد خواهر و برادرانش را از معده پدر بيرون میآورد و آنها فرمانروايی بر زمين و آسمان و درياها را ميان خود تقسيم میکنند. پرومته نواده زئوس، آتش خدايی را از زئوس میربايد و به انسان اعطاء کرد. اين آتش سرچشمه حيات و تداوم تکامل انسان گرديد، چيزی که خدايان آن را بر انسان محروم کرده بودند. زئوس پرومته را بر کوههای آلمپ به زنجير میکشد تا هر صبح عقابها تکهای از جگر او را ببلعند. سرانجام همين پرومته توسط هرکليس (يا هرکول) يکی از فرزندان زئوس نجات پيدا میکند۶. ۳ اسطورهها به دورانی تعلق دارند که آدميان در نيمکره راست خود زندگی میکردند. ميزان فعاليت نيمکره چپ در آن ايام بر ما معلوم نيست. اينکه احساسات و مفاهيم کلی در ادوار زندگی اسطورهای نقش تعيين کننده داشتهاند، تقريباً برای ما شناخته شده است، اما اينکه در اين قسم از مفاهيم کلی و در اين قسم از زندگی، مردمان اسطورهای چه چيزهايی را میديدهاند، که آدميان امروزی آنها را نمیبينند، برای ما شناخته شده نيست. يک اسکيزوفرن چيزهايی را میبيند که ما نمیبينيم. روانپزشکان ديدههای او را علائم مرضی میشناسند. تشخيص آنها و قضاوت ما در خصوص بيماری اسکيزوفرنها بر اساس ذهنی است که در نيمکره چپ فعال است. يعنی ذهنی که حوزه شناختی آن در منطق رياضی است و در منطق کلام روزگار میگذراند. روانپزشکان فرد اسکيزوفرن را به دارو میبندند تا ديدهها و شنديدههای خود را انکار کند. اما هرگز همين روانشناسان، به اين فراست نيافتهاند، که شايد از خود بيگانگی انسان نوين در نيمکره چپ و از دست دادن نيروی محرکه انسانی خود در نيمکره راست، موجب شده است تا دنيای اسطورهای اسکيزوفرنها را ناديده و ديدههای آنها را در صرفاً در علائم مرضی تفسير کنند. حاصل آنکه، دنيای اسطورهای و باستانی را مبنای قضاوت دنيای واقعی و امروزين نمیتوان قرار داد. اما همين اساطير يک حقيقت را بر ما آشکار میکنند. حقيقت اين است که: روابط پدر/فرزندی در هر سرزمين، سرچشمههای عاطفیِ روابط و پيوندهايی را نشان میدهند که باورها و تحليلهای ما در آنجا شکل میگيرند. اگر پدرکشی در فرهنگ غرب به معنی اصالت فرزندی است، چرا از عهد اساطير تا پيش از عهد مدرن، طی چند هزار سال، سنت و اقتدار پدری خواه در قالب سلطان و خواه در قالب ارباب و خواه در قالب پاپ، نيروی محرکه اصلی استثمار و تحول جوامع آن سرزمين بوده است؟ اقتدار سنت پدری تنها به عهد قبل از مدرن مربوط نمیشود. آنچنانکه آلن فينکل کروت نشان میدهد، سنت پيری يا همان اقتدار پدری، سنت رايج در اين جوامع تا پيش از دورانی است که او آن را دوران پست مدرن مینامد. بنابراين، تنها ايرانيان نيستند، که دوُدخيزی کُنده را نمادی از گراسنگی تجربه پيری میشمارند و يا، ديده پير را در خشت خام آنچنان توصيف میکنند که چشم در ديده جوان ناپديد میشود. استفن تسواک يک قرن پيش را در همين جوامع چنين توصيف میکند : «کسی که میخواست سری ميان سرها در آورد به انواع پيرايهها متوسل میشد تا خود را مسنتر نشان دهد. مسنتر بودن و ريش سفيدی علامت با تجربگی است، علامت پختگی و صاحب نظری است و علامت انديشهورزی بود، در جهان امروز پيری علامت کهنگی و عقب ماندگی است. مُد بازگشت به نوجوانی است۸». آلن فينکل کروت جريان همگانی شدن نوجوانی را سرانجام پيروزی نابخردی میداند. بنا بر آنکه در مقاله پيشين نشان دادم که چگونه پيوندهای عاطفی و تمنيات و آرزوهای آدمی سرچشمه باورها و تحليلهای او قرار میگيرند، در نتيجه، رابطه پدر/فرزندی نمیتواند از اين قاعده مستثناء باشد. به موجب همين پيوندهاست که نشانههای پدری در فرزند تداوم پيدا میکند. با اين استدلال، نمیتوان بر فرزندی بطور جدی انتقاد کرد و يا از او انتظار داشت که بر پدر جفا و يا نشانههای پدری را از پيشه و پيشانی خود بزدايد. تا زمانی که آدمی را بنا به روال متعارف آدميان، بر سياق چنين پيوندهايی است، چنين انتظاری بجا نيست. اما اين بدان معنا نيست که ساخت طبيعت و سرشت نهايی انسان هماره در اسارت چنين پيوندهای قرار دارد. توجيه جبری سرشت و طبيعت انسان هم ناقض آزادیهای اوست و هم ناقض حقوق ذاتی است، که تلاش کنشگران حقوق انسان را بیقدر میکند. اگر باورها و تحليلهای ما هماره در اسارت طبيعت اوليه ما باقی بمانند، هم منطق مفاهمه فرهنگها از ميان میرفت و در نتيجه، جنگ هفتاد دو ملت را هيچ عذری جز در طبايع و علائق متضاد و تجربههای متضاد آنها نمیيافت. و هم آنکه، حقيقت از سرشت نهايی طبيعت رخت میبست، و در نتيجه، طبيعت جز در طبايع آدمی تعريف ديگری نمیجست. بدينقرار روش حقمداری و حق پيشه کردن، به بجای انتظار جفا کردن در عُلقهها و پيوندهای عاطفی، آزمون ديگری پيشاروی کنشگران سياسی و فرهنگی قرار میدهد. در آزمون حقمداری انسان بايد حق را بگويد و لو آنکه در مقابل نفس خود قرار گيرد. ولی پرسش اساسی و مهم اينجاست که آيا ممکن است بدون دوست داشتن و اشتياق به حقيقت و وسوسه حقيقت داشتن، کسی حقمداری پيشه کند؟ آيا بدون تمنای حقيقت داشتن میتوان حقمدار بود؟ ملاحظه میکنيد که باز در اينجا تمنای نفسانی انسان پايه و مايه باورها و اعتقادات او قرار میگيرند. با اين تفاوت که تمنای حقيقت نه از راه حفظ ملاحظات پيشينی نفس، بلکه در گرو نقد دائمی ملاحظات پيشينی بدست میآيند. آزاد شدن از ملاحظات، آزاد شدن از پيوندهايی است که نفس انسان را در بند هويتها زندانی میکنند. آزاد شدن از ملاحظات، آزاد شدن از سود و زيانی است که حقيقت را زندانی مصلحتها گردانده است. سرّ بيان قرآن در توجيه نفس لوامه در همينجاست. ملامت نفس جز آزاد شدن نفس از زندان ملاحظات نيست. نقد هويت و رها شدن از زندانهای تو در تو و چند لايهای هويتها، گام نخست ملاحظاتی است که بايد تن را از جامه خويشتنی شستشو داد. اکنون با آزاد شدن نفس از زندان هويت، باز اين پرسش اساسی به ميان می آيد، که اگر هويت حراست کننده شخصيت است، انسان بدون هويت میتواند وجود داشته باشد؟ آيا شخصيت بدون حراست و بدون حفاظ ، به اغتشاش هويتی، و از آنجا به اغتشاش شخصيت منجر نخواهد شد؟ فهرست منابع: Copyright: gooya.com 2016
|