پنجشنبه 6 مهر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

عقل آزاد و حکمت؟ ابوالحسن بنی صدر

پاسخ به پرسشهای ايرانيان از
ابوالحسن بنی صدر


❊ پرسش اول در باره آزادی عقل و ذاتی بودن قدرت:
خسته نباشيد
به تازگی درحال مطالعه کتاب عقل آزاد شما هستم
منتها متوجه نشدم چرا انسان هر روز ميوه ممنوعه را می خورد و چرا باتوجه به آزاد بودن ذاتی عقل، انسان تمايل زيادی به رفتن بسوی قدرتمداری دارد؟ هر چقدر فکر کردم فقط توانستم به فلسفه شوپنهاور در کتاب جهان به مثابه اراده وتصور واين عبارت که انسان چيزی را که دليل عقلی برايش هست را نمی پذيرد و چيزی را که پذيرفته برای آن دليل عقلی می آورد وبعد هم به کلام نيچه که به اراده معطوف به قدرت اشاره دارد رسيدم به اين نتيجه رسيدم که قدرت خواستگاهی در اراده انسان دارد و بنابراين به گونه ای در ذات ما وجود دارد همانطور که عقل آزاد خلق شده خواستگاه اراده ما قدرت است که انسان بايد از راه آزاد کردن عقل از اراده معطوف به قدرت به سمت رشد برود.
حالا با اين تفاسير من به اين نتيجه می رسم چون در کل، انسان موجودی ضعيف بوده اراده او به صورت يک عقده روانی دنباله رو قدرت بوده و در حد پرستش به دنبال قدرت تا اونجايی پيش رفت که خدا را خلق کرد واو را تجسم قدرت قرار داد وبه پرستشش اقدام کرد. خدا خلق شده ضعف انسان وميل او به قدرت است که تنها راه آزاد شدنش از اين عقده روانی که ريشه در اراده اش دارد عقل آزاد بر اساس موازنه عدمی است، نمی دانم. سعی کردم که آزاد فکر کنم شايد اشتباه می کنم.

• پاسخ به پرسش اول:
بهترين روش اينست که نوشته شما خواننده گرامی را نقد کنيم و بنگريم چه نتيجه ای ببار می آيد:
۱ – هرگاه قدرت در ذات ما وجود داشته باشد، چگونه می توانيم عقل خويش را آزاد کنيم؟ برفرض که چنين کاری ممکن باشد، چگونه می توانيم ذات خود را از قدرت برهيم؟ افزون بر اين، بخلاف استقلال و آزادی، قدرت از رابطه، نوعی از رابطه، پديد می آيد. پيش از اين رابطه، قدرت وجود ندارد. نوعی از رابطه که قدرت را پديد می آورد، رابطه قوا است. در اين نوع رابطه، آفريده ها نيرو را در ويرانگری بکار می برند. پيش از آن، کارمايه را نيرو و بعد از آن زور می ناميم.
اينک از خود بپرسيم: اگر قدرت وجود مستقلی داشته باشد و ذاتی حيات ما باشد، آيا با حذف آن، نبايد ما، حيات از دست بدهيم و يا دست کم، آن را ناقص بگردانيم؟ توقع را کمتر کنيم: اگر قدرت ذاتی حيات ما باشد و ما آن را بکار نبريم، چه کاستی در زندگی ما پديد می آيد؟ تجربه همه روزه ما انسانها به ما می گويد: اگر رابطه قوا برقرار نکنيم و قدرت (= زور) را بکار نبريم، بهتر زندگی می کنيم زيرا ويران نمی شويم و ويران نمی کنيم، حيات از دست نمی دهيم و حيات نمی ستانيم. هر انسانی که به صرافت تجربه کردن بيفتد و اين کار را همه روز بکند، در می يابد که قدرت ذاتی حيات او نيست و بکار نبردن قدرت، حقوقمند زيستن است.
تأمل را که بيشتر می کنيم، می بينيم قدرتی که ذاتی حيات باشد، وجود ندارد تا ما بتوانيم حذف آن را تجربه کنيم. در واقع، نخست می بايد ميان دو کس رابطه قوا برقرار کنيم تا قدرت پديد آيد و سپس حذف قدرت (= زور) را تجربه کنيم. اين تجربه به ما حالی می کند که، با حذف قدرت، دو طرف رابطه، استقلال و آزادی خود را باز می يابند و با يکديگر دوست می شوند. قدرتی که می بايد در تخريب بکار می رفت، نيرو ماند و ويرانی نيز ببار نيامد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


بدين قرار، رفع تناقض به اين می شود که قدرت ذاتی حيات ما انسانها نيست. و شما می پرسيد: پس چرا آدم از ميوه ممنوع قدرتمداری خورد و ما آدميان هر روز می خوريم؟
۲ - به اين پرسش چند نوبت پاسخ نوشته ام. اين بار، از راه رفع تناقض پاسخ را باز می جويم: در حقيقت، هرگاه در خود بنگريم، پاسخی را به دست می آوريم که حاصل تجربه با خويش است. تجربه را با اين پرسش از خود آغاز کنيم: رابطه با قدرت چگونه رابطه ايست؟ پاسخ اينست: رابطه ايست با غير که چون برقرار شود، ما را از خودانگيختگی خويش (= استقلال و آزادی) غافل می کند. نخستين اثرش اينست که به دستور عمل می کنيم. هدف و روش ما، هر دو قدرت می شوند. روش و هدف قدرت می شوند زيرا قدرت از تخريب پديد می آيد. پس روش نمی تواند تخريب نباشد. بدين خاطر است که عقل قدرتمدار نمی تواند با تخريب آغاز نکند. در اين رابطه، عقل ما، جز قدرت را نمی بيند. به سخن ديگر، از فضای خويش که هستی بی کران است، غافل می شود و زمان انديشه و عمل، بسيار کوتاه و هم اکنون، می گردد. حال آنکه مکان و زمان عقل خود انگيخته، بی نهايت است. تنها از راه رابطه قوا اين مکان و زمان می توانند هم اکنون و همين جا شوند. بدين سان، سه تناقض آشکار عقل را گرفتار خويش می کنند: ۱- تناقض قطع رابطه با استقلال و آزادی ذاتی خود بخاطر ابتلای به قدرتمداری و۲- تناقض زمان بی نهايت با زمان «هم اين جا و هم اکنون» و۳- تناقض رابطه عقل با هستی هوشمند با رابطه او با قدرت و تناقض خودانگيختگی او با امری و دستوری انديشيدن و عمل کردن او.
چرا چنين می کند و خود را گرفتار اين تناقض ها می کند؟ پاسخ اين پرسش را چگونه اين کار را می کند، بدست می دهد: با هم اکنون و همين جا کردن زمان انديشه و عمل، رابطه با مطلق، يعنی هستی هوشمند و... جای به خود مطلق گرداندن می دهد. برای مثال، فراوان به خود می گوييم: اگر اين يا آن کار (= با قدرت را بکار ببرم) را بکنم، اين و آن موقعيت را می يابم. اما عقل، پس از آن ، «اين و آن کار» را موضوع ارزيابی و صدور حکم قرار می دهد که آدمی تصميم به خود مطلق گردانی گرفته باشد. چنانکه آدم نيز پس از آن ميوه ممنوعه را خورد که دانش مطلق و حيات جاويدان گشتن خويش را، هدفی کرد که، با خوردن ميوه ممنوعه، درجا می بايد متحقق می گشت.
و نيز، مطلوب يا محبوبی را مطلق گرداندن که ما انسانها، هر روز، چندين بار، می کنيم، از خود مطلق گرداندن مايه می گيرد و بدان باز می گردد. برای مثال، از امور واقع مستمر و پرشمار، يکی اينست: پسر جوانی گمان می برد دختری را دوست می دارد. اين دختر تمام ذهن او را پر کرده است. باوجود اين، دختر، پسر جوان را دوست نمی دارد. هرگاه خود مطلق گردانی کامل باشد، پسر درصدد قتل دختر و بسا خودکشی می شود. چرا چنين می کند؟ زيرا نه گفتن دختربه خويش را شکستن من مطلق گشته خويش می انگارد. تحمل نمی کند و سقوط می کند، خويشتن را در پرتگاه جنايت رها می کند. هرگاه او می توانست خود خواهی مطلق را با دوست داشتن جانشين کند، عقلش استقلال و آزادی از دست نمی داد.
اينک تناقض را حل کنيم: ۱ – استقلال و آزادی خو د را باز می يابيم و با هستی مطلق رابطه برقرار می کنيم، در نتيجه، از خود مطلق گردانی رها می شويم. ۲ - زمان را که بی نهايت بشماريم، قدرت کار برد پيدا نمی کند. و ۳ – با رفع دو تناقض اول و دوم، عقل، استقلال (رابطه با هستی هوشمند و...، خدا) و آزادی (رابطه با زمان بی نهايت) بدست می آورد. و ۴ – دوست داشتن که خالی شدن از هرآنچه هستی نيست و پر شدن از هستی و خليفه او شدن در هستی و داد و دهش و ... است، جانشين خود خواهی می گردد.
۳ – بنا بر نظری که پرسش کننده به آن رسيده است، قدرت وجود دارد و انسان آن را مطلق گردانده و خدا ناميده است. بطور مسلم مقصود پرسش کننده اين نيست که انسانها، قدرت، بمثابه منتجه روابط قوا، را مطلق کرده اند. زيرا اگر بدين کار توانا می شدند، بنا بر اين که قدرت فرآورده تخريب است، قدرت مطلق فرآورده تخريب مطلق می شد، انسانها خود و همه جانداران و محيط زيست را از ميان برده بودند. لاجرم، انسانها، در ذهن های خود، می بايد برای قدرت، وجود ذهنی قائل شده باشند و اين وجود ذهنی را مطلق کرده و خدا خوانده باشند.
اين امر که عقلهای قدرتمدار خداوند را زورمند مطلق می انگارند، امری واقع و مستمر است. اما در ذهن به قدرت وجود بخشيدن و آن را خدا گرداندن، امری ديگر است و تناقض ها در بر دارد:
۳/۱- تناقض اول و بسيار آشکار اين که هرگاه قدرت ساخته ذهن ،خدا بگردد، زندگی آدمی مطلقا دستوری می شود و در دم به مرگ می انجامد. چرا که او بايد خويشتن را مأمور مرگ و ويرانی بگرداند و، در جا، به زندگی پايان بخشد. حل اين تناقض به اينست که خداوند وجود دارد و توانای مطلق است و نه قدرت:
۳/۲- تناقض دوم اين که قدرت از رابطه قوا و ويرانگری پديد می آيد. ولو آدمی در ذهن آن را مطلق و خدا کند، نمی تواند آفريدن حياتمندها را به او نسبت بدهد. آنها هم که دين را در بيان قدرت از خود بيگانه می کنند، به خداوند، در مرگ و ويرانگری نقش می دهند تا انسانها را بترسانند و به اطاعت کردن از قدرت معتاد کنند.
باوجود چنين خدائی، تکليف زندگی زيندگان چه می شود؟ اگر آدميان بپذيرند خالق هستی خداوند است، نمی توانند او را قدرت مطلق بشمارند. زيرا چنين قدرتی آفرينده هستی متعين نمی شود. و اگر نپذيرند، خالق هستی خدا است، نيازی به خدا کردن قدرت پيدا نمی شود. حل تناقض به اينست که بگوئيم: پس اگر هستی متعين هست، يا خود خالق خويش است يا خداوند مستقل و آزاد و توانای مطلق. اما هرگاه بگوئيم خود خويشتن را خلق کرده است با استقلال و آزادی انسان متناقض می شود. زيرا در هستی متعينی که خود خويشتن را خلق کرده است، جز تعين وجود ندارد و تعين جبر و جبر، ناقض استقلال و آزادی است.
می گويند: دلايلی که می توان بر وجود خداوند اقامه کرد مساوی است با دلايلی که می توان بر انکار وجود او اقامه کرد. گويندگان در بند منطق صوری هستند و خود را می فريبند. زيرا نه تنها بلحاظ استقلال و آزادی انسان، قائل شدن به وجود خدا و با قائل نشدن به وجود او، تفاوتی در حد تضاد دارد – زيرا خدا هست، يعنی استقلال و آزادی و حقوقمندی انسان هست و خدا نيست يعنی استقلال و آزادی و حقوقمندی انسان نيست و جبر او هست -، بلکه خدا نيست دو تناقض لاينحل پديد می آورد که پيش از عصر «لاشئی» نيز قابل مشاهده نبوده اند:
- تناقض قائل شدن هستی برای متعين بدون قائل شدن به وجود نامتعين: متعين بدون نامتعين، چگونه وجود پيدا می کند و چگونه می تواند در فراوان پديده ها، شکل بجويد؟ برای اين پرسش فيزيک دانان اين پاسخ را يافته است: پاسخ اولی که جسته شد اين بود که هر پديده ای در درون و بيرون خود فضائی دارد که آن را روح sprit آن می خوانند. يابنده تصريح کرد که قائل شدن به اصالت ماده و غفلت از اين روح، سبب شد که پيشرفت علمی دست کم ۳۰۰ سال، به تأخير افتد. و اينک، پاسخ دومی يافته شده است: در فيزيک کوانتيک، سخن از «لاشئی » به ميان است: وجود متعين در نامتعين و با پايان در بی پايان ( فنا پذير در فنا ناپذير).
- تناقض دوم اين که پذيرفتن خودانگيختگی، پذيرفتن استقلال و آزادی است. و هستی مستقل و آزاد، هستی نامتعين است. چرا که هستی متعين، محکوم به جبر است.
حل اين دو تناقض، به پذيرفتن هستی نامتعين خلاق و مستقل و آزاد و توانا و دانا و...، خدا، است.
۳.۳- تناقض سوم، تناقض قدرت (= زور) با توانائی است. خود مطلق گردانی سبب می شود که آدمی منطق صوری را روش کند. عقل قدرتمدار، با شباهت صوری قدرت با قوت و توانائی، قدرت را جانشين توانائی می کند. غافل از اين که قدرت ناتوانی است. آدمی وقتی احساس ناتوانی می کند، زور در کار می آورد و يا تسليم آن می شود. توانائی با استقلال و آزادی همراه است و قدرت با محور کردن قدرت و تابعيت از آن. بدين قرار، قدرت مطلق، ضعف مطلق و ضد توانائی مطلق، بنا بر اين ضد خدا است. حل اين تناقض منزه شمردن خداوند از قدرتمندی (= زورمندی) و توانا دانستن او است.
۳/۴- تناقض چهارم اين که قدرت به خودی خود وجود ندارد. وقتی وجود پيدا می کند، مادی است. زيرا منتجه رابطه قوا است و وجودش تابع رابطه قوا است. بمحض اين که رابطه قوا قطع می شود، قدرت نيز از ميان می رود. بنابراين، وقتی وجود پيدا می کند، متعين است. يعنی دارای خواصی است که ماده دارد. چنانکه هم نيرو و هم وقتی ما به آن جهت ويرانگری می دهيم و زورش می خوانيم، قابل اندازه گيری است. متعين خدا نمی شود. در قرآن، تنها خداوند است که مقدس، بمعنای منزه از صفاتی است که متعين دارد.
باوجود اين، می دانيم که انسان ها، بت می سازند و بت می پرستند. متعين ها (خورشيد و ماه و ستاره و...) را خدا می گردانند. پس قدرت را نيز می توانند خدا کنند و بپرستند. الا اين که متعين هائی که انسانها خدا می کنند، از خود هستی دارند و قدرت از خود هستی ندارد. حل اين تناقض به انکار همه خداهائی است که ترجمان اين همانی جستن انسان با قدرت هستند.
۳/۵- تناقض پنجم اين که ساخته های ذهنی که انسانها آنها را خدا می گردانند، در حقيقت هيچ، جز نمادهای خود مطلق گردانی نيستند. و چون آدمی، ساخته ای ذهنی را مطلق گرداند، عقل او، ديگر، نمی تواند استقلال و آزادی خويش را به ياد بياورد. اصل راهنمای او، ثنويت تک محوری، ضد موازنه عدمی، می شود. حل تناقض به اينست که انسان خويشتن را نسبی در رابطه با خداوند، هستی مطلق، بداند. هرگاه چنين کند، اصل راهنمای عقل مستقل و آزاد او، موازنه عدمی می شود.
۳/۶- تناقض ششم، تناقض موجود در قول سارتر، فيلسوف فرانسوی است. توضيح اين که او بر اينست که انسان همواره در حال طرح و اجرای طرح خود خدا گردانی است. بنظر او، انسان تنها موجودی است که عقل او می تواند از تعين بيرون برود. و او، بيرون رفتن از تعين را آزادی می خواند.
اما آيا بيرون از تعين، نامتعينی وجود دارد و يا ندارد؟ اگر دارد، پس خدا است و اگر ندارد و عقل آدمی است که نامتعين را تصور می کند و در آن می شود، عقل متعين چگونه می تواند نامتعين را تصور کند و، بر فرض توانائی، چون او می داند نامتعين تصور او است و وجود ندارد، گذار از متعين به نامتعين، خود فريبی بيش نمی شود. اجرای طرح خود خداگردانی نيز، جز خوردن ميوه ممنوعه ای که عبارت باشد از ثنويت تک محوری را اصل راهنما کردن و خويشتن را به جبر مطلق ساخته ذهن خود سپردن، نتيجه نمی دهد. بدين قرار، تنها وقتی که هستی نامتعين يا خدا وجود دارد، استقلال و آزادی حق هستند و حقيقت دارند.
۳/۷- دانستيم که خود مطلق گردانی و نيز رابطه انسان نسبی با هستی مطلق، دو اصل راهنما را ايجاب می کنند. اولی ثنويت تک محوری را ايجاب می کند و دومی موازنه عدمی را. اما همانطور که تجربه به ما می آموزد، هدف روش را ايجاب می کند و، در روش، هم هدف و هم اصل راهنما، تعريف می شوند. اما مجموعه ای از اين سه، در اصول و فروعی بيان می شوند که در مجموع، دو نوع انديشه راهنما را بوجود می آورند:۱- بيان قدرت وقتی اصل راهنما ثنويت تک محوری و هدف اين همانی جستن با قدرت و روش نيز قدرت (= زور) است و۲- بيان استقلال و آزادی، وقتی اصل راهنما موازنه عدمی و هدف حفظ رابطه با هستی هوشمند و توانا و دانا و... و روش، کاربرد دادن به استقلال و آزادی و حقوق ذاتی خويش است.
تناقضهای بالا را که حل کنيم، به اين نتيجه می رسيم که وقتی آدمی در کار اينهمانی جستن با قدرت می شود، برای قدرت، نمادها می سازد و به اين نمادها خداوندی می بخشد. اين رويه او را در بند تناقضها نگاه می دارد و زندگی او را يک رشته ويران شدن و ويران کردن ها می گرداند. هرگاه تناقض ها را به ترتيب بالا رفع کند، با خداوند در رابطه می شود و راه رشد يا اين همانی جستن با هستی هوشمند و توانا و دانا و... را در پيش می گيرد. به سخن ديگر، وقتی هدف اين همانی جستن با قدرت است، رابطه با خدا قطع است و انسان از استقلال و آزادی و ديگر حقوق ذاتی خويش غافل است.
اما آيا بدون انديشه راهنما، تنها با اصل راهنما کردن موازنه عدمی، می توان با خداوند رابطه برقرار کرد و راست راه رشد، صير به سوی او، را درپيش گرفت؟ اين پرسش گويای همان تناقضی است که اگر حل نشود، همچنان باعث بالا رفتن ميزان ويرانگری و کاهش ميزان ابداع و ابتکار و خلق، افزايش ميزان دشمنی و کاهش ميزان دوستی و... است. حل تناقض به اينست که آدمی، به پرسش های اساسی يک به يک پاسخ بدهد: من کيستم (هويت) و هرگاه خود را در رابطه با هستی هوشمند، تعريف کنم، هويت من چه ويژگی ها پيدا می کند؟ آيا در رابطه با اين هستی است که من استقلال و آزادی و حقوقمندی خويش را باز می يابم و زندگی را عمل به آنها می کنم؟ اگر آری، پس اين حقوق وجود دارند و خود روش خويش هستند. آيا من مجموعه ای از استعدادها هستم؟ اگر هستم، پس عمل به حقوق و فعال کردن همآهنگ اين استعدادها راست راه رشد را به پيش رفتن و توحيد جستن با هستی هوشمند و... است. و اينهمه، مجموعه ای از اصول و فروع را تشکيل می دهند که تنظيم کننده رابطه ها از رهگذر رابطه با خداوند است. انديشه راهنما همين مجموعه است که وقتی رابطه انسان را با حق تنظيم می کند، بيان استقلال و آزادی است.

❊ پرسش دوم در باب حکمت چيست؟:
آقای بنی صدر سلام.حکمت يعنی چه؟آيابعنوان دستاويزی برای به عمل کشاندن مطلق مردم از دستورات روحانيت نيست؟آخرميگويند"بعضی چيزهاراشماحکمتش را نمی دانيد بنابراين اظهار نظر و مخالفت ننماييد و اطاعت کنيد.مسلما خيرش را خواهيد يافت.

• پاسخ پرسش دوم:
۱ – يک پاسخ را قرآن به پرسش کننده گرامی می دهد. از جمله در سوره لقمان. شامل دو بخش، يک بخش حکمت نظری و يک بخش حکمت عملی. در هر دو بخش، روش تجربی است:
۱.۱. حکمت عملی را (آموختن دانش و پندار و گفتار و کردار صالح و...) آدمی می آزمايد و «حکمت» آن را نيز در می يابد. تمامی رهنمودها از اين نوع هستند. چرا که خداوند حق است و از حق جز حق صادر نمی شود. پس رهنمودها حق هستند. روش هر حقی نيز خود آنست. به حق که عمل کنی به آن تحقق می بخشی. چنانکه روش عالم شدن علم است و با آموختن علم، عالم می شوی.
نکته بس مهم اينست که نه در حکمت نظری و نه در حکمت عملی قرآن، کلمه ای درباب دولت و حکومت نيست. در عوض در باب شهروندی (ولايت بر يکديگر) و شورای شهروندان (امرشان شورا ميانشان است)، رهنمودها هستند.
۱/۲- حکمت نظری وجود خداوند و خلق هستی و پاداش عمل نيکو و عمل زشت و... حکمتی نيست که عمل به آن، به دستور ممکن باشد. به سخن ديگر، در اين باب نيز، «حکمتش را نمی دانيد، بنابر اين، اظهار نظر و مخالفت نکنيد و اطاعت کنيد»، کاربرد ندارد. می دانيم که بنا بر فقه، در اصول، تقليد جايز نيست. هرکس خود می بايد بر اصول، علم پيدا کند. آن سان که قرآن تعريف می کند و نه چنان که فلسفه ای بر پايه ثنويت، با بکار بردن منطق صوری، تعريف می کند.
۲ – حکمت در معنای فلسفه نيز به حکمت نظری و حکمت عملی تقسيم می شود. حکمت نظری زمانی تمامی دانش ها را در بر می گرفت. بتدريج دانشها از آن استقلال جستند. اينک موضوع آن، هستی و استی و عقل و زيبائی و علم و اخلاق و قدرت و دولت و حکومت و... هستند.
و حکمت عملی، روش عقل و اخلاق عملی و آئين کشورداری يا سازماندهی های دولت و روشهای حکومت را در بر ميگيرد.
بنا بر اين که به قدرت چه نقشی داده شود، اين يا آن نوع حکمت نظری (در آنچه به تبيين قدرت مربوط می شود) و اين يا آن نوع حکمت عملی بوجود می آيند.
۳ – چه وقت «حکمتش را نمی دانيد اظهار نظر و مخالفت نکنيد، اطاعت کنيد»، محل پيدا می کند؟ وقتی قرار بر تنظيم رابطه با قدرت می شود. توضيح اين که
۳/۱- هرگاه بنا بر تنظيم رابطه با حق مطلق که خدا است، باشد، انسان به حقوق معنوی و مادی خود عمل می کند و اطاعت کورکورانه محل پيدا نمی کند. زور و اکراه محل پيدا نمی کند. عمل به حق موکول به شناختن آنست. پس هرکس می بايد «حکمتش» را بداند. زيرا اگر نداند، از حق خويش غافل می شود و به آن عمل نمی کند. چون به حق، تنها دارنده آن می تواند عمل کند، پس اطاعت از ديگری محل پيدا نمی کند. وقتی هم ديگری او را از حقوق ذاتی خويش آگاه می کند، چون آگاه شونده است که می تواند به اين حقوق عمل کند، پيروی از امر کننده به حق، معرفت جستن به حقوق خويش و عمل به آنها می شود و نه بيشتر. بسی مهم است که بدانيم رابطه امر کننده به حق با امر شونده به عمل به حقوق خويش، رابطه معلم با شاگرد نيز نيست. چراکه شاگرد از معلم علم می آموزد. اما رهنمود شونده به حق، کسی است که حق ذاتی حيات او است. پس، کار کسی که رهنمود می دهد، هشدار و انذار است و بس. تکرار کنيم که کار کسی هم که رهنمود دريافت می کند، عمل به حقوق ذاتی خويش است.
۳/۲- و اگر بنا بر تنظيم رابطه با قدرت باشد (= غفلت از خدا و يا نفی وجود آن و بی عمل گرداندنش و ...)، بسته به اين که اصل راهنما ثنويت تک محوری باشد، رابطه انسان با استبداد فراگير (به کتاب توتاليتاريسم مراجعه شود) و يا نزديک به آن، (ولايت مطلقه فقيه) می گردد. و اگر اصل راهنما ثنويت دو محوری باشد و قدرت حاکم برای اعضای جامعه حق شهروندی قائل نباشد، تنظيم رابطه انسان با انواع استبدادها می شود. و اگر برای انسان حق شهروندی شناخته بشود، دموکراسی های ليبرال پديد می آيند.
از آنجا که قدرت ناقض حيات و حقوق ذاتی آنست، صاحب حق، ولو از آن آگاه نباشد، اعتراض کننده به قدرت ستمگر می شود و چون و چرا می کند. قدرت، عمل يا ترک عملی را امروز واجب و فردا همان را حرام می کند. زيرا نيازهايش در تغيير هستند. از اين رو، امروز، از راه مصلحت، سخنی را می گويد و واجبی را مقرر می کند و فردا، خلاف آن را می گويد و می کند. اين ضد و نقيض ها قابل توجيه نيستند. از اين رو است که مأموران جبار به مردمی که قربانی تمرکز و انباشت قدرت می شوند، می گويند: حکمتش را نمی دانيد، اظهار نظر نکنيد و اطاعت کنيد!
انسان حقوقمدار و مسئول، « از آنچه بدان علم ندارد، پيروی نمی کند» و خويشتن را مسئول می داند که همگان را از حقوق ذاتيشان آگاه کند و خويشتن را، به يمن عمل به حقوق خويش، امام، الگو بگرداند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016